پرها را به سینه میمالید. خِسخِس سینهاش به حدی بلند بود که پسرش هراسناک از خواب پریدهبود. همسرش مثل همیشه، کنار پایش روی زمین زانو زدهبود و با سگرمههای گره خوردهاش، او را می پائید.
خیلی دلش میخواست با پُک زدن به یک سیگار، در هم ریختگی نیمه شبش را از یاد ببرد. یکسال بیشتر بود که لب به سیگار نمیزد.
احمدرضا مثل همیشه شروع کرد به غُر زدن:
- تمام بدبختی ما از همین کارهای بیمنطقه. این پرهای مقدس واست ضرر داره. تو آسم داری پدر من! مث اینکه متوجه نیستی؟ باید تا میتونی از خودت دورشون کنی. اینا خودش آلرژی زا هستن. دیگه بسه. این همه خیالبافی کردی و زجر کشیدی بس نیست؟
- باز شروع شد؟ شما برید بخوابید آقای عقل کل. با این حرفای تکراری عصبیش میکنی. حالش بدتر هم میشه آقای روشنفکر. اگه شد فردا صُب توی یه رفراندوم اعتقادات مردم رُ بذارین به رایگیری. خدا رُ چه دیدی شاید تونستین دو فوریتی حذفش کنین تا شبا آسوده بخوابین!
- ولش کن!
نتوانست بیشتر از این ادامه دهد.
از وقتی که خواهرزادهاش، شمال شرقی را برایش مشخص کردهبود؛ قاب عکس دسته جمعیشان را به دیوار کوبیدهبود. میخواست وقتی که به عکس نگاه میکند، رو به حرم باشد. از آن روز، همیشه رو به حرم میخوابید. آن شب هم رو به قاب عکس نشستهبود. اشک در چشمانش جمعشد. پرها را که به سینهاش میمالید، زیر لب چیزی را زمزمه میکرد. همسرش آهی کشید و گفت:
- تابستون هم داره تموم میشه. چند روز بیشتر نمونده تا پائیز. باید یه فکری بکنیم.
تنگی نفس اجازه نمیداد به همسرش بفهماند نباید چوب حراج به وسایل خانه بزند. به قاب عکس خیرهشد. پرها را محکم در دستش فشرد. اشک روی گونهاش جاری شد.
به یاد ولیاله افتاد و آن روز کذایی که بمب های شیمیایی هوایشان را به هم ریخته بود. پانزده سال یا شاید شانزده سال پیش بود. شمارش سالها از دستش در رفته بود و این برایش مهم نبود. مهم او بود که هنگام معاینة دکتر، همراهش بود. او را برده بود بیمارستان صحرایی. خِسخِس سینهاش بلند بود. باید اسپری مصرف میکرد. روی تخت دراز کشیدهبود. ولیاله آرام پایش را مالش دادهبود. بعد از آن با هم رفته بودند خط و خاطراتش رنگ دیگری گرفته بود.
اواخر تابستان بود. گرما بیداد می کرد. نفسش به سختی بالا میآمد. پرها را به گلویش نزدیک کرد. گلویش را لمس کرد. اضطراب و نگرانی را در چهرة همسرش میدید. شاید به این فکر میکرد که اگر میشد سیگاری روشنکند؛شاید از شر سردردی که سراغش آمدهبود خلاص شود. یادش آمد به خاطر او یکسال است لب به سیگار نزدهاست.
دوباره نگاهش را به قاب برگرداند. ولیاله در عکس نبود. یادش آمد آن روز دانة زیادی برای کبوترها ریختهبود. کبوتر سفیدی که از سنگر ولیاله برخواسته بود را نشان کردهبود. شبیه بقیه بود. آمدهبود نزدیک او و خودش را تکاندهبود. پرها را همانجا جمع کردهبود. بغضی گلویش را فشرد. اشک روی گونههایش پائین غلطید و روی پرهای لای انگشتانش چکید. اوایل خیلی بیشتر از اینها بودند. چند وقت پیش یک دسته از پرها را داده بود خواهرزاده اش که هیچ جا را نمیدید. هنوز هم بعد از این همه سال بوی حضور ولیاله را حس میکرد.
به ولیاله فکر میکرد که نذر کردهبود تا زندهاست، دخترش را هر سال ببرد پابوس امام رضا و برای کبوترهای حرم دانه بریزد و چقدر زود همه چیز تمام شده بود. خِسخِس سینهاش کمتر شد. پسرش میخواست به اتاقش برگردد. همسرش، با آن سگرمههای درهم، رفته بود داخل حیاط.
یکسال میشد که لب به سیگار نزدهبود. اشکهایش را پاک کرد و دوباره به تصویر داخل قاب که به دیوار میخکوب شدهبود خیره شد.
×××
صدای پسرش را از داخل هال شنید:
- دیشب تا کی بیدار بود؟
- من هم ساعت 4 خوابم برد. فکر کنم همون موقعها بود که دیگه خوابش برد. چند دقیقه پیش رفتم بالا سرش اونقدر آروم نفس میکشید ترسیدم. سرمُ بردم جلو صورتش، دیدم راحت راحت نفس میکشه!» پسرش با صدایی که کمی گرفتهبود ادامه داد:«باید بره پیش یه دکتر حسابی! تا کی این پرها رُ باید بماله به سینهش؟ باید یه جوری راضیش کنین این پرها رُ کنار بزاره. هر دردی یه درمونی داره. اونم تو این دوره زمونه که ...
- تو به اونش چکار داری؟ نمیدونم تو چه مشکلی با اونا داری؟ دلش به اینا خوشه شایدم واقعاً تاثیر داره که چند ساله ولشون نمیکنه. به خان عمو هم سپردم واسش نوبت بگیره. هفتة بعد میبرمش.
خیلی دلش میخواست به آنها بفهماند که اشتباه فکر میکنند. بلند شد. قاب عکس را برداشت. دستی به چهرة خاک گرفتة همرزمانش کشید. ساعت هشت بار نواخت. به صحبتهای پسر و همسرش فکر میکرد. نفسهایش به شماره افتاد. هر لحظه بیشتر احساس تنگی نفس میکرد. خودش را به پنجره رساند. هوای تازة صبحگاهی هم کاری از پیش نبرد. پرها را به سینهاش میمالید و سعی میکرد هوای تازه را با نفسهای عمیقش استشمام کند. سینهاش هر لحظه تنگتر میشد. نگاهی به پائین انداخت. سرش گیج میرفت. همسر و پسرش را دید که از هم جدا شدند. میخواست صدایشان بزند، اما نمیتوانست. با نگاه همسرش را دنبال کرد. به خیابان سمت راست پیچید. صدای گوشخراش موتوری در مغزش نشست. انگار چیزی در دلش آوار شد. نگاهش را از پیچ خیابان برگرداند. هنوز روی محمدرضا متمرکز نشدهبود که صدای ترمز موتور و برخورد آن با پسرش دنیا را برابر چشمانش تار کرد. سرش را میان دستانش گرفت و تا توان داشت، جیغ کشید. هنگام برخورد پسرش با زمین نگاهش با نگاه او گره خورد. آرام و بیصدا فرو ریخت. آوار سنگینی بود روی پاهایش که تاب آن را نداشت.
به سختی نفس میکشید. صدای ترمز و برخورد موتورسیکلت، توجه عابران را جلب کرد. از پیچ سمت راست خیابان هم گروهی آمدند. اولین کسی که بالای سر احمدرضا حاضر شد، مادرش بود. پیکر نیمهجان پسرش را در آغوشگرفت. به سختی نفس میکشید. خِسخِس سینهاش بلند بود. یاد نفس های شوهرش افتاد. گرمای خون احمدرضا را روی دستش احساس کرد. انگار سرب داغ بود که در جانش فرو میریختند. نفسهای سخت احمدرضا، نفسش را تنگ کرده بود. دنیا را تنگ و تار کردهبود. تنها صدای خِسخِس سینة احمدرضا بود و صدای گنگ همهمة جمعیت. هر نفسی که از سینة پسرش میگذشت، همچون گلولهای در قلبش مینشست. هیچ کاری از دستش ساختهنبود. به یاد روح اله افتاد و قاب عکسی که به آن خیره میشد. فریاد بلندی کشید. صدای نفسهای احمدرضا را نشنید. آرام و بیحرکت شدهبود. نفس نمیکشید. صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. صدای تپشهای قلبش بلندتر از هر صدایی بود. آرام نفس میکشید. روح اله هم امروز صبح آرام و بیصدا نفس میکشید. سرش را بلند نکرده بود. چند پر کبوتر که روی سینة احمدرضا افتاده بود، توجهش را جلب کرد. سرش را بالا آورد. با چشمانی پر از اشک،به پنجرة طبقة سوم ساختمان خیره شد. نسیم ملایمی که از سمت شمال میوزید؛ پردة فیروزهای اتاق روح اله را به آرامی تکانمیداد.
دیدگاهها
تلخي و رنج جزو جداناشدني زندگي و منتهاي آن است. به نوعي مي توان تلخي رنگ و بوي زندگي انسان است.
موفق باشيد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا