داستان «عصر آهسته یک روز برفی» محمد پروین

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عصر آهسته یک روز برفی» محمد پروین

مثل سوز برف که زودتر از خودش می آید، چند روزی می شد که جای خالی اش زودتر از غم­اش، گوشه دلش را خالی کرده بود و این ساعت ها که بی­تفاوت می گذشتند، با ابرهای تلنبار شده­ خاکستری، فقط بیشترش می کرد.

پرده را کنار زده بود و داشت به سفیدی پخش شده روی زمین نگاه می کرد. نمی دانست از کی اینقدر برف آمده بود فقط می دید که گاهی ذره ای می پاشد و دوباره بند می آید. درست چیزی یادش نمی آمد. با دست­هایش سفت پرده را گرفته بود، انگار قرار بود اتفاق بدی بیفتد. نفس هایش روی شیشه، بخار انداخته بود و رد انگشتانی روی­اش پیدا شد. روی شیشه چیزی نوشت و سریع پاکشان کرد. قطره های آب از شیشه سُر خوردند و آرام پایین آمدند. اینقدر سفید شده بود خیابان که چشمش دیگر تاریکی اتاق را نمی دید.

دو تا بچه آمدند و شروع کردند به راه رفتند و جای پا انداختند روی برف. گاهی هم می ایستاند و گلوله هایی درست می کردند و سمت هم پرتاب. یکیشان چیزی به آن یکی گفت و هردوشان دویدند سمت جایی که برف بیشتر بود. بعد برف از شاخه های درخت نزدیک پنجره ریخت. حسابی شاخه ها را سنگین کرده بود و می ریختند پای درخت. مرد نگاه کرد و دنبال پرنده ای، چیزی گشت.

بود؟نبود.

حالا برف اینقدر باریده بود که دلتنگی را بیشتر کند. سفیدی هایی که از خیابان شروع می شد، از دیوار خانه بالا می آمد. تا پنجره و از پشت شیشه به چشم های مرد می ریخت. فکر کرد چقدر دیگر باید بگذرد تا ابرهای خاکستری کنار بروند و باریکه های کمرنگ نور روی خیابان­ها و ساختمان­ها و پیاده­روها بیفتند. بعد فکر کرد که با این وضعی که دارد می بینید هنوز خیلی مانده است که آفتاب در بیاید و طلایی ها شهر را پُر کنند. ولی او داشت از لابه ­لای خاکستری هایی که تلنبار شده بودند، تکه های روشن آبی را می دید که چند تیکه سفید هم قاطی­شان بود.

پیشانی اش را چسباند به شیشه. خنکایش از پشت چروک ها به سرش ریخت و از چشم هایش پایین آمد و از چشم ها به گلو افتاد و بعد در سینه اش چرخید. دردی از انتهای سمت چپ شروع شد. تا وسط آمد و دوباره برگشت. سرما از استخوان هایش پایین می آمدند و هر چه که دوست داشت را با خودش می برُد. گوشه پرده را ول کرد. برگشت سمت تخت خواب. لحاف گوشه تخت افتاده بود. یک طرف ملافه چروک خورده بود. جلوتر رفت. جای سر زن روی بالش هنوز مانده بود و چند تار موی خرمایی. آن یکی بالش جای سر نداشت.

پیراهن خانه زن روی زمین افتاده بود. کنار دمپایی های فیروزه ای مخمل که چند سال پیش از یک دستفروش خریده بودند. چند تیکه لباس و دو سه تا روسری هم روی صندلی افتاده بود. در کمدها باز بود و ساک های خرید که بدون اینکه باز شده باشند. درهم و برهم. روی هم افتاده. معلوم بود که حوصله مرتب کردن­شان را نداشته.

برگشت به ساعت کنار تخت نگاه کرد. داشت کم­کم 4 می شد.

رفت به اتاق دیگر. کتاب ها روی میز پخش و پلا بودند. روی کتابخانه را خاک گرفته بود. گوشه ای هم چند کارتن گذاشته بود که درش را با چسب و نخ بسته بود. چند دقیقه ­ای ایستاد و کارتن های بسته بندی شده را نگاه کرد که رویشان نوشته بود " شکستنی ". جلوی کتابخانه این پا و آن پا کرد. دست برد که یکی­شان را بردارد ولی یادش افتاد که زن زیاد آن کتاب را دوست ندارد. می­گفت غم­اش زیاد است. آدم دق­اش می گیرد. توی این هوای برفی. با آن باریکه ­های خاکستری پشت پرده. سرش را تکان داد و چند قدم عقب­تر آمد و چارچوب در را گرفت و چشم­ هایش را بست. بوی کاغذ دماغش را پُر کرده بود. بوی رفتن و چند تصویر مبهم دیگر که چشم ­هایش با اولین پلک پُر شد. چند ثانیه ای بلاتکلیف همان­جا ایستاد و به اتاق نگاه کرد، که حالا بیشتر وسایلش را جمع کرده بود. فقط مانده بود کتاب ها. با پشت دست رطوبت را تا شقیقه ­ها پخش کرد. شانه بالا انداخت و فکر کرد که اگر آن اتفاق نمی افتاد یا ....

رفت به آشپزخانه. به لیوان های نیمه پُر چای نگاه کرد، به بشقابی که توش سیگار خاموش شده بود. به ظرف های مانده در سینک و دستمال کاغذی های مچاله شده روی میز. سری تکان داد و به این فکر کرد که حتما غمش زیاد بوده. دلش می خواست دستی به سر و روی خانه بکشد. اتاق ها را مرتب کند. ظرف ها را بشورد. لباس ها را بردارد از روی زمین و کتاب ها را جمع و جور کند.

رفت کنار پنجره دوباره ایستاد. گل های پرده را محکم نگه داشته بود. می ترسید از دستش رها شود. سفیدی ها به خاکستری می زدند کم­کم. حالا سایه ها درازتر شده بودند و قدشان از روی دیوارها بلندتر. هنوز درست حسابی بند نیامده بود. فکر می کرد که حالا زن کجاست و دارد چه کار می کند. با این برف راحت می رسد خانه یا نه. فکر می کرد که حالا زن محل کارش را ترک کرده است و سر راه قبل از آنکه بیاید خانه رفته است کتاب فروشی و چند جلد کتابی که سفارش داده بوده است را بگیرد. با چند نمایشنامه و سی دی آهنگ و فیلم. بعدش از آنجا می رود کمی ویترین مغازه ها را نگاه می کند و پارچه های بته جقه ای می خرد برای کوسن ها و روی میز. چندتایی هم جا شمعی و شمع دیده بود که به رنگ تابلوهایی که تازه گرفته بود، می آمدند. دست آخر هم شاید برود کافه ای و چیزی بخورد و بگردد. دلش نمی خواست به نگاه زن فکر کند. به برفی که هنوز بند نیامده بود. به سایه هایی که همین طور درازتر و درازتر می شدند. و درخت های بدون برگ.

آسمان تیره تر می شد و انگار نمی خواست تمام شود.

سیاهی از افق به اطراف می پاشید و آرام آرام جلو می آمد.

سایه هایی که از روی دیوار تا آسمان کشیده می شدند.

صدای باز شدن در سمت کوچه آمد. مرد چرخید سمت در ورودی.

صدای پا در راهرو.

تاریکی با سفیدی ها قاطی شده بودند.

صدای پیچیدن کلید توی قفل.

در باز شد.

زن داخل شد. حسابی خیس شده بود. روسریش از سرش افتاده بود. چند تاری از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. ذره های برف از روی شانه هایش آب شدند و چند قطره چکید روی کیفش. گونه هایش حسابی سرخ شده بود. کفش هایش را درآورد. همان طور روی مبل نشست. خیسِ خیس. ساک های خرید را کنار دستش گذاشت. از جیب کاپشنش سیگار و فندکش را درآورد. سرش را تکیه داد به مبل و چشم هایش را بست. چندباری نفسش را حبس کرد و دوباره بیرون داد. دستی به صورتش کشید. سیگار را روشن کرد و چند پُک زد و در گلدان پشت سرش خاموش کرد.

مرد ایستاده بود. دلش می خواست. سلام کند. می خواست جلو برود و موهایش را از پیشانیش کنار بزد و دست هایش را بگیرد. خم بشود و ببوسدش. دلش می خواست به زن بگوید چرا اینقدر شکسته شده ای؟

زن سرش را چرخاند سمتی که مرد ایستاده بود. انگار می دانست آنجا ایستاده است. نگاهش خیره ماند به نورهای کمرنگی که در اتاق پخش شده بود. به امتداد سایه هایی که تا وسط اتاق آمده بودند و از پاهایش بالا می رفتند. از کمرش و در چشم هایش می ریختند. حالا اینقدر تاریک شده بود که چشم­هایش را هم توی صورتش گم کرده بودم. بلند شد. سمت اتاق خواب رفت. با همان لباس ها روی تخت دراز کشید. لحاف را تا ابتدای چشم هایش بالا کشید. پاهایش را در سینه جمع کرد و به جای سر مرد که روی بالش نبود دست کشید و گریه کرد.

دیدگاه‌ها   

#1 پونه 1393-12-20 11:40
داستان جالبيه از درونمايه خوبي برخورداره و قلمتون هم خوب و زيباست
فقط يه مقدار تو قصه نويسي از الفاظ شعر گونه استفاده كرديد .يعني گاهي موقع خوانش حس مي كردم بعضي قسمتها قابليت شعر سپيد شدن رو داره ...
" مثل سوز برف که زودتر از خودش می آید، چند روزی می شد که جای خالی اش زودتر از غم­اش، گوشه دلش را خالی کرده بود و این ساعت ها که بی­تفاوت می گذشتند، با ابرهای تلنبار شده­ خاکستری"

موفق باشيد و پيروز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692