داستان «مهاجر» محمود دریانورد

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مهاجر» محمود دریانورد

دریا یک خورده موج می پراکند . باد آهسته آهسته پر قوت تر می شد . چند مرغ دریایی قار و قورکنان در آسمان به چپ و راست می رفتند . لنج آماده حرکت بود . ناخدا عباس بر بی کران دریا چشم انداخته بود . مسافرها همه در خن لنج تپیده بودند . من هم جزء مسافرین بودم اما یک آشنایی با ناخدا داشتم که مرا وا داشته بود که کنار او بایستم . دریا بی قرار بود جاشوها بی خیال در عرشه لنج پایین و بالا می رفتند . لنج ده جاشو داشت هر ده نفر بدنشان سوخته و چرک آلود بود . وقتی کنارم رد می شدند یک بوی ناخوش به مشامم می خورد . بویی مثل بوی ماهی گند کرده بود . جاشوها اکثر عمر خود را در لنج می گذارندند برای همین چنین بوی مشمئز کننده ای از آنها به مشامم می رسید . آسمان در جنب و جوش بود . ابرها می آمدند و می رفتند . خورشید هنوز آن طور که باید چشم باز نکرده بود . سردرگم بودم در چنین هوایی چگونه می خواستیم در دریا بیفتیم ؟ این سوال داشت ذهنم را می خورد با تردید به ناخدا نگاه کردم او عمری با دریا زندگی کرده بود حتما از این چیزها خوب سر در می آورد : « ببخشین ناخدا اوضاع آسمون خیلی قاطی پاتیه ، خطری نداره حرکت کنیم ؟ » ناخدا به چشمم نظر کرد . انگار در آن چیزی خوانده بود « می ترسی نه ؟ » با سر جواب مثبت داده ، گفتم : « تو ای هوا همه می ترسن » ناخدا نگاهی به آسمان انداخت نگاهش توام با آرامش و سکون بود « نترس ای هوا تا یه ساعت دیگه می خوابه ما حالا راه می افتیم فقط دو تا مسافر آخریم برسن » هنوز دو مسافر دیگر باقی مانده بود ، اما کابین لنج ازحالا پر شده بود ، باز هم ناخدا به دریای آبی چشم دوخت . من هم چشمم بی خود به گردش افتاد . بوی دریا دماغم را پر کرده بود . لنج بر سطح آب لغزش خیلی آهسته داشت . لنگر از یک طرف سر در آب فرو برده بود . پارچه ی بادبان با آنکه بسته بود اما در تماس با باد به جنبش و اهتزاز در می آمد . بالاخره دو مسافر دیگر هم پیدا شدند . یک پسر جوان ساکی سیاه در دست داشت و در کنارش دختری بود . دختر انگار سرش در حساب نبود . چهره اش حالتی متوحش به خود گرفته بود . پسر دست او را گرفت و هر دو با هم پا به لنج گذاشتند . ناخدا به طرف آن دو رفت : « سلام عزیز دیر کردی ؟ » عزیز دختر را به گوشه ای فرستاد و ساک را به او داد . بعد دستی با ناخدا و من رساند : « معطل شدیم ننه لیلا گیر داده بود می گفت نمیخواد برین دبی ، قصه ش طولانیه » چند جاشو در حین کار با عزیز سلام گفتند . او هم با خنده پاسخ آنها را داد . از قرار معلوم عزیز آشنای اهل کشتی بود . حالا دیگر لنج در تدارک رفتن بود . جنب و جوش جاشوها بیشتر شد . لنگر بالا آمد . لنج در آستانه حرکت بود از حالا احساس گیجی می کردم . چند جاشو خطاب به من گفتند : « حاجی برو پایین ، اینجا خطرناکه » عزیز و لیلا هم هنوز روی عرشه بودند . عزیز چهره خندانی داشت . ولی دختر لبخندهای تلخی می زد گویا از ترک ایران رضایتی نداشت . لنج تا دو سه روز دیگر به دبی می رسید و مسافرها باید برای همیشه خاک ایران را فراموش می کردند . من این تلخی را در دل خود حس می کردم ولی چاره دیگری برایم نمانده بود . باید از بوشهر می رفتم . در دبی شاید تقی به توقی بخورد و صاحب کسب و درآمدی می شدم . اما عزیز و لیلا چرا ایران را ترک می کردند ؟ شاید مثل من خیال می کردند آسمان دبی رنگی دیگر دارد . لنج با سر و صدا به حرکت افتاد . آسمان در تحول بود . خورشید خود را کاملا بالا کشیده بود . ابرها گاهی بر چهره اش لک می انداختند . خیزان خیزان از ساحل فاصله گرفتیم . چند لنج در کناره ساحل بر آب می لغزیدند . لنج لحظه به لحظه دورتر میشد . ما در حرکت بودیم ولی احساس می کردی ساحل مثل نهنگ به جنبش افتاده به پیش می رود . یک مرد مسافر از خن درآمد تا دید لنج در حرکت است فریاد کشید : « بیاین نگاه کنین بالاخره حرکت کردیم » چند نفر هلهله کنان از کابین بیرون ریختند . جاشوها عین خیالشان نبود ، عمری در دریا گذرانده بودند برایشان اصلا تازگی نداشت . دریا در تلاطم بود . لنج آب را می شکافت و پیش می رفت . یک خورده از دیوارها فاصله گرفتم . ترسم از این بود که یکهو در دریا پرت شوم . ناخدا در اتاقک خود لنج را هدایت می کرد . لنج اکنون دم به دم در اضطراب بود یک لحظه در دل آب فرو می رفت و لحظه دیگر سر به بالا سطح آب را شکافته حرکت می کرد . از ساحل به قدری دور شدیم که ساکنان آن به اندازه یک وجب در چشم می آمدند . پرنده ها مثل نقطه های سفید در بالای ساحل پر می زدند . جمعیتی که در عرشه جمع شده بودند کم کمک به خن رفتند . در بین جمعیت چشمم به عزیز و لیلا افتاد . لیلا به دیواره لنج تکیه داده بود و اشک می ریخت . عزیز هم او را دلداری می داد . اما دختر دست از گریه بر نمی داشت . چهره محزون لیلا دلم را سوزاند . خیلی کوچک بود . قیافه اش شانزده هفده سال بیشتر نشان نمی داد . سینه اش خوب جلو افتاده و روسری سیاه رنگی دور خود پیچیده بود . بینی کوچک نوک تیزی داشت . لب هایش جمع و جور مثل یک غنچه بود . چشمش سیاه و خمار بود . همین چشم ها دل عزیز را در بند کرده بود  یکی از جاشوها که نسبت به دیگران چهارشانه تر بود با سینی چای به طرف لیلا و عزیز رفت . لیلا به آرامی اشک های خود را از گونه اش برچید و استکان چای را از دست جاشو برداشت . همین که عزیز خواست یک استکان بردارد لنج تکانی ناگهانی  خورد و سینی استکان ها از دست جاشو افتاد . عزیز خود را فوری کنار کشید سینی درست در جای او فرود آمد . لیلا مات و مبهوت به واقعه نظر می کرد . چهار ، پنج استکان شکست و چای در سطح نج به حرکت افتاد . جاشوهای دیگر کِرکِر می خندیدند . جاشویی که چای آورده بود با عجله سینی را از زمین برداشت و استکانی که هنوز سالم مانده بود در سینی گذاشت . باز لنج تکانی دیگر خورد . اما این بار جاشو حواسش جمع بود . چند تکه ابر غرچماق سیاه رنگ از ناحیه غربی آسمان کشان کشان خود را به طرف بوشهر می کشاندند . چیزی نمانده بود که بر سر لنج خیمه بزنند . نور خورشید هنوز بر سطح دریا می خورد و انعکاس خیره کننده ای داشت . هوا رو به سردی می نهاد . باد توفنده بی قرارتر شد . موج مثل یک هیولای عظیم الجثه خود را از سطح دریا می کند و به بدنه لنج می کوبید . انگار در گرداب مهیبی گرفتار شده بودیم . چند قبضه آب دریا بر سر و رویم پاشید . صدای ناخدا در پیچاپیچ باد به سختی می رسید «  مسافرها همه برن تو خن » با دو خود را به خن رساندم . مسافرها در خن غل می خوردند . اکثر مسافرها جوان بودند . در میان آنها چند زن نیز به چشم می خورد . در گوشه ای دنج و خلوت جایگزین شدم . فضای خن چندان گشاد نبود ولی جا به اندازه کافی بود . همه بدون اینکه مزاحم هم باشند در یک کنجی کز کرده بودند . بعضی شاد ، بعضی هم غمگین و محزون . چند صندلی زهوار در رفته هم گوشه گوشه خن به چشم می خورد . سقف کوتاه کابین دود گرفته و سیاه بود . بر روی دیوارها روزنامه و چند پوستر نصب بود . پوسترها زن های نیمه برهنه هندی بودند که در فیلم ها دیده بودم . یک چراغ زرد رنگ و کم فروغ خن را روشن می کرد . با وجود این خن در هاله ای از تاریکی و دود فرو رفته بود . چند مسافر به طور دائم بر سیگارهای خود پک می زدند . دودها حاصل از سیگار آنها بود . محو تماشای پوسترها بودم که عزیز و لیلا به خن قدم گذاشتند . خن تقریبا لب پر می زد . جایی که من بودم جای دو سه نفر می شد . عزیز سریع متوجه شد و دست لیلا را به سوی من کشید . لیلا دیگر اشک نمی ریخت . یک خورده آرام تر شده بود . من دوباره به پوسترها نگاه انداختم . اما زیر چشمی متوجه عزیز و لیلا بودم . آنها در کنار من یکی دو وجب دورتر نشستند . کف خن غرش عجیبی داشت . گویا آب می خواست تخته ها را تکه پاره کرده بالا بزند . در خن جنب و جوش لنج کمتر احساس میشد . اما گاهی به سختی تکان می خورد ؛ طوری که بعضی تعادل خود را از دست می دادند . ما کف خن به سختی چسپیده بودیم تا از جای خود جنب نخوریم .ا ندکی حالم درهم شده بود . انگار می خواستم بالا بیاورم . سرم کم کمک گیج میشد . از در خن یک نور کم سویی به داخل می تابید که یکهو از بین رفت و رعدی به غرش آمد . زن ها لاک و لیک بلند کردند . ترس آنها در مردها هم سرایت کرد . خن ظلمانی تر شد حالا صدای شر شر باران که بر سقف خن می زد به گوش می رسید . ناله های باد هم ترسناک شد . « وو ، وو .... » لیلا خود را به عزیز چسپانید . بیم و اضطراب در ساکنان خن دست به دست می گشت . کسی خبر از عرشه نداشت . معلوم نبود جاشوها در این موقع در چه حالی بودند . ترس و نگرانی مرا وا داشت که از خنن بیرون بزنم . همین که برخاستم عزیز شلوارم را گرفت : « کجا میری ؟ » آهسته شلوار خود را از دستش درآوردم « میرم روی عرشه حال جاشوها را ببینم » عزیز هم از جا برخاست . « با هم بریم » لیلا سراسیمه از جا برخاست و سینه به سینه عزیز ایستاد « کجا میری بالا خطرناکه ، منم اینجا خودم تنهام » عزیز او را به آرامی سر جای خود نشاند و با مهربانی گفت : « زود بر می گردم فقط ببینم روی عرشه چه خبره » لیلا دیگر چیزی نگفت . تنها چشم هایش را ملتمسانه به عزیز دوخت . با احتیاط به سوی عرشه راه افتادیم . تکان هایی که لنج می خورد از حرکت ما جلوگیری می کرد . صدای چند رعد پشت سر هم خن را بیشتر متوحش کرد . با سختی از پله کابین بالا رفتم . عزیز هم پشت سرم بود . وقتی به عرشه رسیدیم باران سراپای ما را خیس کرد . عزیز فریاد زد : « چیزی می بینی ؟ » باران و ظلمت هاله ای در جلوی چشم ها ایجاد کرده بود که چیزی قابل مشاهده نبود . چند قدم از خن فاصله گرفتم . دریا در پیچ و تاب بود . یک موج از دریا جدا شد و بر فراز لنج ایستاد . صحنه چنان وحشت زا بود که پس پس رفتم . عزیز هم بر جای خودش محکم ایستاده و بر در خن تکیه زده بود . موج با صفیر خشمناکی شلاق وار بر تن لنج فرو غلطید . در همین حیص و بیص ناله دردناکی از عرشه شنیده شد . من و عزیز دلمرده و ترسان خشکمان زده بود . لنج بر بلندای موج ها می ایستاد و با شدت فرود می آمد . عزیز بلاتکلیف بر من چشم دوخته بود . چند جاشو در آن طرف لنج دور هم جمع شده بودند . سر و صدای آنها زیاد بود اما چیزی واضح به گوش ما نمی رسید . ناله دیگر فرو مرده بود . عزیز به جمع جاشوها اشاره کرد « بیا بریم پیششون ، انگار تو دردسر افتادن !! » من جرئت و جربزه رفتن نداشتم . دریا چنان خشمگین بود که هر آن ممکن بود یکی را در کام خود بکشد . عزیز با شک و تردید از خن فاصله گرفت . دو سه متر از خن دور نشده بودیم که لنج بر فراز امواج نشست و لحظه ای بعد با سختی هر چه تمام تر به دل دریا فرو رفت . وضعیت طوری بود که در دل فاتحه خود را خواندیم . چیزی طول نکشید که یک موج دیگر مثل یک غول قد کشید و من و عزیز را به کف لنج پرتکرد . آب در لنج وسعت یافته بود . طوری که کم کم به خن راه پیدا می کرد . عزیز خیلی زود از جا برخاست . و دست من را هم گرفت : « پاشو تا بریم کمک جاشوها » با یک جست سر پا شدم . دریا باز موجی دیگر ساخت . این بار کوتاه تر بود و ما محفوظ ماندیم . عزیز با قدم های کشیده خود را به جمع جاشوها رساند . من هم ثانیه ای بعد از او رسیدم . واقعه هراس انگیزی رخ داده بود . تیرک بادبان شکسته بر روی یکی از جاشوها فرود آمده بود . پای جاشو گیر افتاده و بیهوش بود . تیرک آنقدر سنگین به نظر می رسید که در توان ما نبود  آن را بلند کنیم . پای جاشو زیر آن له و لورده شده بود و خون زیادذی ازش می رفت . اما آب دریا سریع خون ها را می مکید . جاشوها از بس محو حادثه شده بودند که متوجه  حضور من و عزیز نشدند . جاشویی که هیکی قوی تری از دیگران داشت ، فریاد زد : « باید تیرک رو اهرم کنیم بعد رسولو بیرون بکشیم . » یک جاشوی دیگر داد زد : « ممو آهن کو که نهادم زیر گاز بیار » ممو دم در آشپزخانه ایستاده بود . فورا به داخل رفت و با یک آهن کلفت و بلند برگشت . آهن را به دست جاشوی قوی هیکل سپردند . او تا خواست آهن را زیر تیرک کند موجی سرگردان آمد و به جمع ما خورد . هر کس به یک طرف پرت شد . اما سریع از جا بلند شده دور تیرک را گرفتیم . جاشو آهن را زیر تیر کرده زور زد . من و عزیز هم به کمک دیگر جاشوها تیرک را به بالا کشیدیم . همه جاشوها یک قسمت را گرفته بودند . با پایداری ما تیرک اندکی از زمین کنده شد . ممو که کناری ایستاده بود با عجله دوید و جاشو را از زیر بیرون کشید . همه با هم یکباره تیرک را رها کردیم که با صدای مهیبی به کف لنج نشست . جاشو همچنان بیهوش و نیمه جان بود . پای او بدجور شکسته بود . پای راست یک خورده سالم بود . ولی پای چپش فقط به چند تکه پوست و گوشت وصل بود . استخوان به کلی از بین رفته بود . ممو که جاشو را بیرون کشیده بود . بسیار چندش آمیز به پاها نگاه می کرد . جاشوهای دیگر به هر ترتیبی که بود دست و پای جاشوی مصدوم را گرفته و دوان دوان او را به اتاقک خود رساندند . من و عزیز هم به دنبال آنها پا به اتاقک گذاشتیم . لنج همچنان در سیطره امواج قرار داشت .

باران با همهمه بیشتری بر لنج می کوبید . جاشوی مصدوم را روی یک تخت خواب نهادند . هنوز خون از شریان ها جاری بود . یکی داد زد : « ناخدا کو ؟ بهش بگین بیات » ممو در جواب گفت : « الان میات ، بهش گفتن » چند دقیقه بعد ناخدا از در تو آمد . سراپا خیس مثل گنجشک در آب افتاده از ریش و سبیلش چکه چکه آب می ریخت . لباسش مثل چسپ بهش چسپیده بود . با هول و بیم بر سر جاشو نشست . یک لحظه مات به حال خود ماند . انگار از شدت جراحت شوکه شده بود . جاشو که تیرک را اهرم کرده بود گفت : « کاری از دستمون بر نمیات بوید برگردیم بوشهر » ناخدا هنوز ساکت بود . با سکوت او دیگران هم در سکوت فرو رفتند . همه دور تخت جمع شده بودند . فضای اتاقک باز و فراخ بود . دو لامپ  کاملا ظلمت را می زدود . ناخدا بالاخره به حرف درآمد . « خیلی ناجوره خیلی » و چند قطره اشک از چشمش قاطی آب صورتش شد . خون هنوز از رگ می دوید . با کمی ناراحتی گفتم : « حالا چرا نشستین ؟ یه کاری کنین خونش بند بیات . ای طور که تلف میشه » با حرف من جمعیت به حود جنبید و فوری چند باند آماده کردند . ناخدا خودش با دقت باندها را دور پای مجروح بست . جمعیت با چشمانی دریده به دست ناخدا می نگریست . دستی که بیهوده در تلاش بود رگ و استخوان ها را سر جای خود قرار بدهد . با هر خوار و کوری ، ناخدا باندها را بست . دست او غرق خون شده بود . وقتی کار به پایان رسید ، ناخدا از جا برخاست و با قاطعیت گفت : « باید برگردیم بوشهر ، یااللّه دست به کار شین نباید رسول بمیره » جاشوها در یک شور و هیجان افتادند . هر کدام در یک طرفی صحبتی می کرد . ناخدا برگشت به طرف من و عزیز . انگار تازه ما را دیده بود : « شما اینجا چی می خواین ؟ » بعد به طرف جاشوها برگشت : « دوتاتون اینا رو ببرین توخن» عزیز در میان پرید : « ناخدا مو میخوام همین جا کمک بچه ها کنم » ناخدا با رد این درخواست گفت : « عزیز ، لیلا باهاتن ، تو باید مواظب او باشی ، نمی بینی دریا چه شور و شینی راست کرده ؟ » دریا همچنان به حال خود بود . موج ها همان گونه بی تاب بودند . فریاد دریا در اتاقک طنین می انداخت . ناخدا بدون حرفی دیگر از اتاقک خارج شد . دو تا از جاشوها به طرف ما آمدند : « عزیز راه بیفتین تا بریم » عزیز اما از رفتن کراهت داشت . گویا می خواست در بین جاشوها بماند . رو به من گفت : « تو برو باهاشون ، به لیلا بگو عزیز اینجاس حالشم خوبه » با کمی کج خلقی گفتم : « ای دختره به امید تو اومده می خوای تنهاش بذاری ؟ » عزیز در فکر فرو رفت . جاشوی مجروح مثل مرده ها بر تخت خواب افتاده بود . اکنون باندها هم رنگ خون گرفته بودند . گویا خون قصد بند آمدن نداشت . چند جاشو قبل از ما اتاقک را ترک گفتند . عزیز ایلان و ویلان در وسط اتاقک ایستاده بود  دو جاشو هم که قصد داشتند ما را به خن برسانند بلاتکلیف به عزیز چشم دوخته بودند . یکی از آنها که چهره سوخته تری داشت گفت : « عزیز ای دختر واجب تر از همه چیته ، ننه بدبختش به امید تو رهاش کرده » عزیز عاقبت تصمیم خود را گرفت : « مو همین جا می مونم مواظب لیلا هم هسم » لنج یک هو به جنبش افتاد . من بدون کنترل به دیوار اتاقک برخوردم . عزیز و دو جاشو نیز به گوشه ای لغزیدند . کم کم اتاقک خالی شد فقط یک جاشو بر سر مجروح ایستاده بود . چهره او بهت زده و متوحش بود . دست زیر چانه زده به مجروح خیره می نگریست . دو جاشو که از تصمیم عزیز اطمینان حاصل کرده بودند رو به من گفتند : « خب راه بیفت بریم تنهایی خطرناکه » چشم به چشم عزیز انداختم . چهره آرام و بی قیدی داشت . صورتش صاف و کم مو بود . با لبخندی گفت : « نترس مو خودم همه کارم . فقط حواست به لیلا باشه ، بهش بگو عزیز کجاس بگو که میام و میرم . » با دو جاشو قدم به عرشه نهادیم . دریا به دلپیچه گرفتار شده بود . انگار وضعیت وخیم تر از قبل میشد . ابرها دل سیاه و نفوذناپذیر در عرصه آسمان جولان می دادند . باد با قدرت ناگهانی خود را به لنج تحمیل می کرد . جاشوها زیر قطرات درشت باران یک لحظه آرام و قرار نداشتند . من در جلو و دو جاشود در پشت سرم دوان دوان به سوی خن رفتیم . لنج تعادل حسابی نداشت . یک لحظه از چپ لحظه دیگر در آب فرو می رفت . موج دریا آن قدر گستاخ شده بود که پی در پی لنج را می کوبید . با هن و هن به خن رسیدیم . لیلا با نگرانی روی پله ها ایستاده بود تا مرا دید از پله ها عبور کرده به بالا آمد . باران خیلی سریع خواست او را تر کند . اما او را با خود به خن بردم . لیلا متحیر مرا می پایید . گویی منتظر خبر ناگواری بود . با آرامش گفتم : « نترس عزیز سالمه ، موند تا کمک دست جاشوها باشه » دو جاشو که مرا رسانده بودند ، شالاپ و شلوپ با دو به سوی اتاقک خودشان رفتند . لیلا با ناباوری گفت : « پس چرا نیومد ؟ چرا منو تنها نهاده ؟ شاید بلایی سرش اومده باشه ؟!! » خواستم با چاشنی لبخند به او آرامش خاطر بدهم ولی دلش قرار نمی گرفت . حرفم را اصلا باور نداشت . عاقبت با ناراحتی خواست از خن خارج شود . با خشم دست او را گرفته گفتم : « دختر عقلت پاره سنگ برداشته ؟ نمی بینی دریا چقد خطرناکه ؟ » ولی او دست خود را به سختی کشید و از پله ها بالا رفت . « مو باید عزیزو ببینم » لاجرم من هم پشت سر او راه افتادم . باز قطره های کوبنده باران خودنمایی کرد . لیلا دم در کابین مردد ماند . آنقدر طوفان بیدادگر شده بود که آدم زهره نمی کرد از جای خود جنب بخورد . با التماس گفتم : « دختر بیا تا بریم داخل این طوری نمیشه قدم از قدم برداشت . » لیلا گوشش به حرف های من بدهکار نبود . چشم خود را به جمعیت جاشوها دوخته بود شاید عزیز را ببیند . اما چیزی به وضوح پیدا نبود . پرده ای تار بر عرصه لنج را کشیده شده بود . اکنون لیلا هم زیر باران کاملا خیس شده بود . او هنوز جرئت اینکه از خن فاصله بگیرد در خود نمی دید . اما یکهو متوجه عزیز شد با دست به او اشاره کرد « او عزیزه مگه نه ؟ » من سر تکان دادم . در ورای تاریکی اندک چیزی به چشم می خورد . عزیز متفاوت از جاشوها قابل شناخت بود . لیلا فریاد زد « عزیز عزیز » فریاد او همراه با باد به دریا پرت شد . از طرف دریا هم یک موج به طرف لنج هجوم آورد . موج مستقیم به من و لیلا برخورد کرد و قامت ما خیس و خیس تر شد . جاشوها در کنار تیرکی که شکسته بود مشغول کارهایی بودند که ما متوجه نمی شدیم چه کاری است . انگار جسم سنگینی را بر لنج می کشیدند . عزیز هم در بین آنها دیده میشد . لیلا مضطرب پرسید « چه کار می کنن ؟ نه بلایی سرشون بیاد ؟ » جمعیت کشان کشان یک گونی بزرگ سفید رنگ را به کناره لنج رساندند . حالا قصد داشتند گونی را به آب پرت کنند . لنج در چنگال دریا به بازیچه تبدیل شده بود . هر طرف که دریا می خواست لنج می گردید . در حین بالا کشیدن گونی موجی مضطرب برخاست و به جاشوها برخورد کرد . هر کدام از آنها به یک گوشه سقوط کرد لیلا با نگرانی جیغ کشید « چه شد ؟ چه شد ؟ سالمن ؟ » من به او اطمینان دادم که همه سالم هستند . جاشوها از دوباره دور گونی جمع شدند که آن را به دریا بیندازند . در همین بحبوحه موجی به بلندی یک کوه بر تنه لنج کوبید . با این موج دیدیم که یکی از جمعیت جاشوها به دریا پرت شد . لیلا جیغی کشید و به طرف جاشوها دوید « عزیز عزیز » نفهمیدم چه کسی به دریا افتاده بود . لیلا که دور شد من هم پشت سر او دویدم . باز هم موجی دیگر به همان بلندی بر لنج فرو غلطید . موج در برخورد با لیلا او را به یک گوشه لنج انداخت . من هم تا دیواره لنج لیز خوردم . با سختی سرپا شدم . لیلا را دیدم که از جا بلند شده و به طرف جاشوها می رود . از پیشانیم چند قطره خون همراه باران به لنج چکید . دستی به پیشانی خود کشیدم . اندکی شکاف خورده بود بدون توجه به آن به سمت جاشوها دویدم . اکنون آنها همه به دریا خیره شده بودند . هر کدام هم یک فریادی می زد « عزیز عزیز » ؛ « عزیز کجایی ؟ » یکی از جاشوها لیلا را دید که به طرف آنها می آید . دیگران هم به مرور چشم خود را به لیلا دوختند . بعد از لیلا من هم بلافاصله رسیدم . لیلا جیغ و ویغ راست کرده بود . من هم مثل دیگر جاشوها چشم به دریا انداختم . هیچ چیز پیدا نبود جز موج موج دریا و در هم پیچیدن آن . واقعا عزیز در شکم دریا فرو رفته بود . لیلا فریاد زد « ولم کنین منم می خوام برم منم می خوام برم » دو تا جاشو قوی هیکل دستان لیلا را سفت و رفت گرفته بودند . چشمم به گونی افتاد . باز موجی به آسمان برخاست . یک جاشو فریاد زد « بخوابید رو زمین بخوابید » همه روی لنج دراز کشیدند . موج آمد بر سر ما خورد و به دریا باز گشت . وقتی همه از جا برخاستند . کسی لیلا را ندید . من از دو تا جاشو که دست لیلا را گرفته بودند پرسیدم « دختره چه شد ؟ » یکی از آنها گفت « موج که اومد ما دست ... » باز موجی آمد و بر لنج ضربه زد ما همه دوباره دراز کشیدیم تا موج از بین رفت . همان جاشو ادامه داد « موج که اومد لیلا رو ول کردیم  خیال کردیم او هم رو زمین خوابیده .>>ناخدا هم از قضیه باخبر شدو سراسیمه از اتاقکش  آمد برای دقایق طولانی چشم به دریا دوختیم ناخدابیشتر از همه بی تابی می کرد ولی هیچ خبری نبود . نه ناله ی فریاد خواهی به گوش می رسید نه چیزی دیده میشد . جز همهمه بی پایان و جنبش جسم دریا . انگار دریا دو قربانی  را با آسودگی در کام خود فرو برده بود . بدون آنکه سیرایی داشته باشد . جاشوها همه با هم گونی را به دریا انداختند . از هیچ کس سخنی بیرون نمی آمد . قدرت از دست ما خارج بود . مدتی به دریای پیچان نگاه انداختیم آخر سر با ناامیدی و افسردگی عمیقی به طرف اتاقک وخن رهسپار شدیم . من با عجله و ترس خود را به خن رساندم . دریای بی خیال همچنان می خروشید و ابرها هم دست بردار نبودند . به طور مرتب آب بر سر و روی لنج می پاشیدند . با بی جانی و سستی به خن قدم گذاشتم . مسافران همه ساکت و مغموم در لاک خود فرو رفته بودند . چشم آنها بیمناک و متوحش بر در خن دوخته شده بود . با همان ملال و واخوردگی در جای قبلی خود نشستم . با خود کلنجارمی رفتم که چشمم به ساک سیاه عزیز و لیلا افتاد . با یک میل و اندوه ساک را برداشته زیپش را باز کردم در آن جز شناسنامه و مشتی خرت و پرت چیز دیگری نبود . زیپ را بسته . ساک را همان جا گذاشتم . عزیز و لیلا به جایی رفته بودند که هیچ احتیاجی به این ساک نبود . چند دقیقه غمناک و حزین نشستم . یکهو فکری به ذهنم رسید . ساک را برداشته ، از پله ها بالا رفتم . دریا همچنان در خود می پیچید و موج بر روی موج بر می خواست . بر عرشه که رسیدم . ساک را چرخی داده با قدرت به وسط دریا انداختم « بیا اینم بخور شاید سیر شی » دریا با حرص و ولع ساک را در شکم خود کشید . باد و باران بدون لحظه ای درنگ به کار خود ادامه می دادند . با حالتی غریب به خن برگشتم . لحظاتی بعد یکی از جاشوها به کابین آمد و گفت « ناخدا گفته به بوشهر بر می گردیم . به خاطر بدی هوا یک هفته دیگر به دبی میریم » . غلغله در بین مسافرها در گرفت . من بدون کوچک ترین سخنی به شکوه آنها گوش سپردم .

دیدگاه‌ها   

#2 رضا روشناوند 1394-01-05 18:31
سلام
چند خط اول داستان را خواندن و در ان چند خط راوی دارد اطلاعات میدهد که در داستان نباید اینگونه باشد مثلا بجای اینکه بگویید 10 تا جاشو داشت اینگونه باشد البته مثلا کدخدا بلند داد زد بابام چکار میکنید 10تا جاشو هستید کار یک نفر را نمیکنید
و مورد بعد واژه ناخوش برای بیمار بکار میرود و ناخوشایند برای بود و حالت استفاده میشود
#1 پونه 1393-12-20 11:49
داستان جالب و خوبي بود اظطراب رو منتقل مي كردي
فقط چيزي كه هست تو ديالوگها از الفاظ محلي و متداول استفاده كردي كه اين خيلي خوبه و آدم حس مي كنه تو اون منطقه ست
ولي البته به نظر من سعي كن تو خود اصل داستان كه راوي داره تعريف ميكنه به زبان محاوره اي رايج باشه كمتر به زبان محلي تا جذابيت بيشتري داشته باشه
كلا داستان جالبي بود
موفق باشيد و پيروز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692