داستان «سکانس یک، برداشت هشتاد و سه» مائده مرتضوی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «سکانس یک، برداشت هشتاد و سه» مائده مرتضوی

صدای قیژقیژ در فلزی که می‌آمد‌، همه کم کم تکانی به خودشان می‌دادند. روی تخت غلتی می‌زدند، کش و قوسی می‌آمدند و خمیازه‌ای بدرقه‌ی همه‌ی این‌ها می‌کردند. صدای چرخ‌های میز صبحانه که روی سنگ ها را می‌سایید مثل سطل آبی بود که روی ته مانده‌ی خواب‌مان بپاشند.

پیرهن‌های آبی که تا صبح روی جا لباسی آویزان مانده بودند‌، اکنون انتظارشان به پایان رسیده بود. دکمه‌های‌شان داشت روی تی‌شرت‌های سفید بسته میشد. ظرف چند دقیقه صفی از آبیپوشها جلوی روشویی بسته شد.

سفیدپوش مثل هر روز صبحانه هر نفر را روز میز استیل کنار تختش میچید:

قالب کوچکی پنیر، مربعی ده سانتی از نان بربری و کره.

روزهای زوج مربا هم میدادند. مربای هویج، که خیلی دوست داشتم. مربا را با کره نیم آب شده قاطی میکردم، میمالیدم روی نان.

همیشه حالش از این حرکت من به‌هم میخورد. خیلی اصول داشت، توی همه چیزش. لباس پوشیدنش، غذا خوردنش، حتی خوابیدنش. صبحانه نان تست میخورد. با پنیر فتا که رویش گردوی پودر شده میریخت. چایاش را هم تلخ سر میکشید.

سفیدپوش فلاسک چای را روی میز چوبی کنار تلویزیون گذاشت، لیوانهای یکبار مصرف را شمرد و ستونی پلاستیکی کنار فلاسک درست کرد و رفت. همهچیز باز هم تکرار شد. برای بار هشتاد و سوم. مثل تئاتری که هر روز روی صحنه میرود. تاتری بدون کلام، با بازیگرانی آبیپوش که به ایفای نقشی تکراری محکومند.

روزی را که با هم رفتیم تاتر شهر هنوز یادمه. از معدود خاطراتی است که یادم مانده. دکتر آبتین میگوید بخش خاطرات مغزم آسیب دیده. چه خوب که این خاطره سالم مانده نه؟

جایمان ردیف چهارم بود ازجلو. گفتی چرا انقدر جلو بلیط گرفتی دهن بازیگرا تو صورتمونه. منم پقی زدم زیر خنده. یکی از بازیگرها بهم چشم غره رفت. تو هم یادت رفته بود موبایلت را خاموش کنی و پشت هم برایت پیغام آمد. چند نفری که اعتراض کردند آمدیم بیرون. توی حیاط روی نیمکت سیمانی نشستیم و بلال خوردیم و خندیدیم.

بعد صبحانه، جوانترها با وسایل ورزشی زرد و قرمز توی حیاط و پیرترها با پیاده روی دو ساعتی وقت میگذرانند. ته مانده صبحانهام را توی سطل کنار تختم خالی میکنم، دمپاییهای پلاستیکی سفیدم را میپوشم و از سالن شماره شش بیرون میزنم. بیرون سالن روی زمین دو خط رنگی کشیدهاند. سبز و قرمز. خط قرمز به سمت دیگر سالنها و اتاقهای انفرادی بیماران میرود و خط سبز به اتاقهای پزشکان و پرستاران. شاخه انتهایی خط سبز مطب دکتر آبتین است. با دیدنم لبخند میزند و میگوید:

روزهای آخریست که اینجا مهمانی.

برایش میگویم هفته قبل که مادرم به رسم هر چهارشنبه به دیدنم آمده بود و از سفر شمالی که توی بچگیام داشتم برایم گفت چیزی یادم نمیآمد. باورم نمیشد خاطراتی که مادر میگوید را واقعا تجربه کرده باشم. از نامزدی و عروسیام هم چیزی به خاطر نداشتم. اما آن روز لعنتی را خوب به خاطر دارم. پر رنگتر از بقیه. آنقدر پررنگ که جوهرش پخش شده روی خاطرات دیگر و آنها را پوشانده.

از آموزشگاه که بیرون آمدیم، گفتی موبایلت روی میزت جا مانده و برگشتی. من آنطرف خیابان کنار ماشین هاچبک گوجهایمان منتظرت ماندم. موبایل به دست آمدی، انگار داشتی چک میکردی ببینی تماس از دست رفته داری یا نه. حواست به خیابان نبود....خیابان هم حواسش به تو نبود.

دکتر آبتین میگوید فراموشیم موقتی است و روزی همهی خاطراتم را به یاد میآورم. دز داروهایم را کمتر میکند. برایم از قشنگی زندگی میگوید از اینکه زندگی ادامه دارد و جوانم و حیف است و از این جور حرفهایی که به آدمهایی مثل من میزنند.

دیروز که توی حیاط با بقیه آبیپوشها قدم میزدم، گلهای رز توی باغچه خاطرهای از روزهای اول آشناییمان را در وجودم زنده کرد. احتمالا این خاطره به گوشههای مغزم چسبیده بوده و جوهر خاطرهی تلخ رفتنات رویش نریخته. شاید هم دکتر آبتین راست میگوید و خاطراتم کمکم برمیگردند. کاش خاطرات تو زودتر برگردند.

اردیبهشت بود وروز معلم. با بچههای کلاس قرار گذاشته بودیم برایت یک سبد رز سفید بخریم. قرار شد سبد را من بخرم و سهم هر کس را حساب کنم. ولی من جر زدم و یکی از گلها را قرمز خریدم. وقتی آمدی و چشمت به سبد گل روی میزت افتاد، گل از گلت شکفت. انتظارش را نداشتی. با شیطنت پرسیدی چرا فقط یکیاش قرمزه؟ با شیطنت گفتم آن یکی منم.

همان روز فهمیدی سخت عاشقتم.

روزهای اولی که آوردنم اینجا، زیاد کابوس میدیدم. تو را میدیدم که به صورتت مربای آلبالو مالیدهای و پشت میزت نشستهای. بقیه میخندند و مرا با انگشت نشان میدهند و هو میکنند. جیغ میکشیدم و از خواب میپریدم. چندتایی سفیدپوش میآمدند، چیزهایی تزریق میکردند و میرفتند. انگار رنگ سفید میپاشیدند روی جوهر آبی پررنگ کابوسهایم. صورت قرمزت که زیر جوهر سفید آرام آرام پاک میشد، راحت میشدم. آرام میگرفتم.

یک روز صبحانه، مربای آلبالو دادند با کره و عسل. خیلی ترسیدم. توی سالن راه افتادم، مربای همه را برداشتم و خالیشان کردم توی سطل آشغال. بقیه هم به تقلید از من شروع کردند به دور ریختن صبحانهشان. سفیدپوشها آمدند این بار دکتر آبتین هم همراهشان بود. دکتر مرا به اتاقی دیگر برد. سفیدپوشها هم بقیه را آرام کردند. یک هفتهای توی اتاق انفرادیام بودم‌‌. کابوسهایم که کمتر شد برم گرداندن به سالن.

دکتر میگفت کابوسهایت خیالیاند. سعی کن خاطرات خوشت را به یاد بیاوری.دکتر هم انگاری دلش خوش بود چه خاطرات خوشی! خاطرات خوشی باقی نمانده بود. خاطراتت هم مثل خودت پاک شده بودند. آنها از مغزم تو از صفحه زندگی.

پرت شده بودی وسط خیابان. صورتت رو به زمین بود. برش گرداندم تکه تکه و قرمز بود. با صدای بلند داد زدم:

فقط بلدی منو مسخره کنی، چرا همهی مرباها را مالیدی به صورتت هان؟

میخندیدم و به آدم هایی که دور و برم جمع شده بودند با صدای بلند میگفتم:

مربای آلبالو دوست نداره. همه رو مالیده به صورتش.

یکی میگفت شوکه شده، یکی میگفت دیوونه شده.

دیگه یادم نیست چی شد، کجا بردنت؟ کجا بردنم؟ چشم بازکردم و دیدم روی تختی فلزی، کنار پنجره خوابیدهام. دور و برم پر از آبیپوشهای خوابآلود بود. اوایل با شرایط جدیدم کنار نمیآمدم در روز چند باری بهم آرام بخش میزدند. به تدریج و با گذشت زمان منهم عادت کردم، خودم هم شدم یکی از آنها. یکی از بازیگران تئاتر تکراری هر روز.

داروهایم را از دکتر میگیرم و خسته از حرفهای بیهودهاش ، دنبال خط قرمز راه میافتم.

 

دیدگاه‌ها   

#4 ماۀده مرتضوی 1393-12-05 03:32
نقل قول:
عالي بود .
ولي خط قرمز به اتاق انفرادي ميرفت ؟!! چرا اخر داستان دوباره به بخش انقرادي ؟!!
فاۀره جان خوشحالم که پسندیدی . اگر داستان را با دقت می خواندی نوشته ام خط قرمز به سالنها و انقرادی می رود و خط سبز به اتاق های پرستاران و دکترها. قهرمان داستان پس از ملاقات با دکتر به سالن برمیگردد یعنی خط قرمز.
#3 فائزه 1393-12-03 03:13
عالي بود .
ولي خط قرمز به اتاق انفرادي ميرفت ؟!! چرا اخر داستان دوباره به بخش انقرادي ؟!!
#2 ماۀده مرتضوی 1393-12-03 00:34
نقل قول:
خوب بود. همه چيز داستان سرجايش بود و تصوير آبي و سفيدپوشها به من خيلي چسبيد.
فقط كمي منطق ديوانه داستان ايراد داشت به نظر من. همينكه يادش است فلان روز مرباي هويج مي دهند و يا از بخش انفرادي بدون حادثه گذشتن
موفق باشيد.
از اینکه داستان را دوست داشید خوشحالم . درمورد منطق قهرمان داستان تا حدی حق با شماست.
#1 مجيد قدياني 1393-11-30 15:53
خوب بود. همه چيز داستان سرجايش بود و تصوير آبي و سفيدپوشها به من خيلي چسبيد.
فقط كمي منطق ديوانه داستان ايراد داشت به نظر من. همينكه يادش است فلان روز مرباي هويج مي دهند و يا از بخش انفرادي بدون حادثه گذشتن
موفق باشيد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692