داستان «UBX» ایمان سیف

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «UBX» ایمان سیف

همه چیز از صبح روز شنبه شروع شد ، داخل آسانسور که بودم در مخیله خود به دنبال طرح راهکاری برای تیتر کردن خویش بود ، که ای کاش نبودم... .

وارد استراحت گاه اتومبیل ها که شدم برای بیدار کردن اتومبیل خویش با بد شانسیی رو به رو شدم که در آن روز سرد و خشک زمستانی تصورش را نمی کردم ، ولی فال دخترک فال فروش از استرس من اندکی می کاست ، ((کار بزرگی در پیش داری )) موتور اتومبیلم به علت کم آبی سوخته بود البته این را مکانیک می گفت.

به ایستگاه اتوبوس رفتم ، سرفه های مکرر و کز کز سینه خانومی عبوس به یک طرف و صدای زندگی بخش گاز اکسیژن و جیر جیر آتل کهنه و فرسوده پسری رنگ پریده از طرفی دیگر ذهن پر مشغله من را به طرف خود سوق میداد، بوی سوخت اتوپوس ما را متوجه آمدن خود کرد.

صدای جیر جیر در خانه ام مانند زنگ آخر مدرسه نوید بخش تمام شدن روزی به ظاهر بد بود.

وقتی که دارو هایم را مصرف کرد روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم و مستند علم ژنتیک در حال پخش از تلویزیون ، من را متوجه خود ساخت و جرقه مطرح کردن یک پروژ جدید را داخل مغزم زد.

صبح روز بعد در توقف گاه اتوبوس دوباره همان خانوم و پسر را دیدم و حس کنجکاوانه من که گاهی اوقات هم کار دستم میدهد مثل خوره به جانم افتاد که علت و نوع بیماری پسرک را جویا شوم اما به موقع رسیدن اتوبوس و اندک تعلل من موجب شد که مجال رفع کنجکاوی نباشد.

فردا دوباره آنها را دیدم و بدون تعلل و با نهایت ادب و احترام علت را جویا شدم که چهره ای چوروک شده آن خانوم که معلوم بود هر کدام از شیار های صورتش ناشی از غمی بزرگ بوده جوابم را با صدایی بی جان داد

((زمان جنگ تو منطقه حلپچه پرستار بودم که شیمیایی شدم ووقتی که به سعید حامله بودم ...))

به نفس نفس افتاد انگار آن مواد شیمیایی نمی خواستند بدانم که چه بر سر این خانواده آورده اند ، اندکی سکوت کرد و دو سه پاف اسپری هم مصرف کرد و مجدد لب گشود و سخن گفت:

((دکترا گفتن احتمال به دنیا آوردن پسری ناقص بر احتمال پسری سالم میچربد ))

آهی کشید و گفت:

((اصرار پدر سعید باعث شد که من سعید رو نگهدارم که اونم چند سالی میشه که ما رو ترک کرده و رفته پیش اونی که از اول عاشقش بود))

وقتی که مسئول پژوهشکده مجوز کار رو پروژه ((UBX)) رو داد من تمام انرژی و وقتم را روی به ثمر رساندن این کار گذاشتم .

ملاقات دیگر من و مادر سعید موجب ناراحتی و از دست دادن سعید و مادرش برای من و تیم تحقیقاتیم شد ،به دلیل این که وقتی مادر سعید با پیشنهادم که کار تحقیقاتی روی محدودیت های سعید بود به سرعت حالت تهاجمی گرفت و جوابم را با به میان کشیدن پای پدر سعید داد ؛

((شما میخوایید با یادگر همسر شهیدم چه کار کنید؟))

تا آمدم قضیه را شرح دهم مادر سعید گفت:

((عراقیا سهیل رو ذره ذره ازم گرفتن شما هم میخوایید سعید رو ... نه ، نه دیگه نمیذارم))

آمدن اتوبوس مجال توضیح را از من گرفت.

روز ها یک به یک در حال گذشتن بودن و من هم سخت روی پروژه کار میکردم ؛ هرچند اتومبیلم تعمیر شده بود ولی برای دیدن سعید و مادرش هرروز با اتوبوس به محل کارم عزیمت میکردم اما دیگر از آنها خبری نبود و این امر دلیلی جز قضاوت عجولانه مادر سعید نداشت.

از شروع پروژه چند ماهی گذشته بود که ما تونستیم آزمایش را روی کیس حیوانی شروع کنیم ولی سرطانی عمل کردن توالی HoX خیال همه را یه کم ناراحت و وسوسه بعضی ها را برانگیخته کرده بود.

شب که به خانه رسیدم استرس های شدید پروژه که اندکی قندم را جا به جا کرده بود ، من را وادار به تزریق انسولین کرد و از فرط خستگی همان جا تسلیم خواب شدم .

باز هم ایستگاه اتوبوس و ندیدن سعید اما امروز حس خوبی داشتم. به اتفاق جمعی از دوستان برای سرکشی از معلولین جسمی به آسایشگاه برنا رفتیم ، تمام محوطه پر بود از بوی دوستی و پاکی که با نوای تنین انداز ساز ویولنی که ماهرانه هم نواخته می شد دوست داشتنی تر هم می شد. نزدیکتر که رفتیم از پشت یکی از بنجره ها سایه استاد و شاگردی را می شد دید ، این صدا از درد فکر پیدا کردن سعید که داشت روی مغزم چنگ می اداخت اندکی میکاست.

وارد سالن مراسم که شدیم صحنه ای را دیدیم که قلب آکنده از غم و افسوسمان را اندکی تسکین بخشید ، سعید و مادرش در حال نواختن ویلن بودند.

این صحنه من را یاد دخترم می انداخت ،او نیز مینواخت ولی بر اثر سانحه تصادف فقط گوش میداد ، نتوانست با خودش کنار بی آید ، با کاری کودکانه ، خودش ، مادرش ، مادری را که تصادف را از چشم من میدید از من گرفت و تمام آرزو هایم با خودکشی آرزو ، یک شبه تباه شد.

بگذریم ...

مادر سعید را که بعد از تمرین دیدم به طور کامل قضیه را مطرح کردم ولی دوبار با چهره ای معترض و عبوس مواجه شدم.

ده دقیقه ای از شروع مراسم نگذشته بود که آتل پای سعید در رفت و زمین تن نحیف و بی گناه سعید را به آغوش کشید ، مراسم را بهت و سکوتی عجیب فرا گرفت ، صدای گریه سعید و مشت های بیجانی که به پای بیجان تر از مشتش میزد بند بند وجودم را لرزاند.

مادر سعید با حضور سعید در آزمایشات موافقت کرد .

قرار شد اولین کیس انسانی آزمایش ، سعید باشد آزمایشی که برای سعید می توانست هم صد باشد هم صفر.

وارد آزمایشگاه که شدم چیزی را دیدم ، موش مورد آزمایش اجزای بدنش چند برابر شده بود ، با عکس العملی فوق العاده سریع و غیر قابل کنترلی که داشت ، داشت همه چیز را از بین میبرد و وقتی متوجه حضور من شد به طرف من حمله ور شد و گردنم را گاز گرفت دردش آنقدر شدید بود که من از خواب پریدم .

حس عجیبی داشتم فورن گردنم را لمس کردم خوشبختانه هیچ اثری از گاز گرفتگی یا چیز دیگری نبود اما دستم را که جا به جا میکردم درد شدیدی در ناحیه پهلو هایم احساس میکردم انگار چیزی میخواست از داخل ، پهلو هایم را بشکافد و بیرو آید ، همین درد را در ناحیه انگشتان پا هایم متوجه می شدم انگار جمله انگشتانم قصد ترکیدن داشتن در همین لحظه بود که احساس کردم چیز گرمی در حال جهیدن بین دو قسمت درد آور بدنم است تا آمدم ببینم که چه شده است پوست پهلو هایم ترکید و دو دست که رنگ و بو یشان حالم را به هم میزد بیرون آمدند دردش آنقدر شدید بود که میخواستم داد بزنم اما عضلات گردنم مجاری تنفسی ام را سخت می فشرد و داشتم از خفگی میمردم که کتف هایم نیز منفجر شد دو دست دیگر بیرون زدند در همین ترکیدن ها بود که چشمم به پاهایم افتاد ، هر انگشت دو تا شده بود .

وقتی چشمم به سرنگی افتاد که به جای انسولین موادش را به خودم تزریق کرده بودم ، متوجه شدم به اشتباه سرنگی را که از آزمایشگاه با خودم آورده بودم را به جای انسولین به خودم تزریق کرده ام .

تصمیم گرفتم برای راه چاره به سرعت به آزمایشگاه بروم ، وقتی وارد آزمایشگاه شدم یکی از محققان نیز همسان من شده بود ؛ اما من که مواد قابل تزریق را همراه خودم برده بودم ، یعنی چه اتفاقی افتاده است ؟

یکهو صدایی کلفت گفت

- سلام دکتر.

وقتی پشت سرم را نگاه کردم با چیز عجیبی مواجه شدم ، تمام اعضا گروه و رئیس پژوهشکده از ترس این که من بخواهم حاصل پروژه را از ایران خارج کنم و دست آن ها توی پوست گردو بماند یک نمونه از مواد تزریقی را برای خودشان برداشته بودند و وسوسه قدرت آنها را وادار به تزریق کرده بود . تا خواستم برای ساخت پادزهر دست به کار شوم مورد ضرب و شتم دوستان قرار گرفتم ، هر کاری کردم نتوانستم مانع از ورود آنها به داخل شهر شوم البته بعد از این که تمام وسایل آزمایشگاه را از بین بردند .

وقتی که رفتند و تنها ماندم داشتم با خودم فکر میکردم که استارت این همه بد بختی از کجا زده شده بود ، اولین چیزی که به زهنم خطور کرد اتوبوسی بود که همه چیز از توقف گاه آن شروع شده بود . صدای زنگ تلفنی که برایم آشنا بود دائم حواسم را به خودش جلب می کرد ولی تلاش من برای پیدا کردن تلفن مثمر ثمر نبود ، همراه صدای تلفن صدایی گنگ اما آشنا دائم میگفت :

-- بلند شو

-- بلند شو دیگه

از جای خودم پریدم ، در استراحت گاه خودم بودم ، نه خبری از جهش بود و نه خبری از آزمایشگاه ... .

احتمالا همه چیز از صبح روز شنبه ای آغاز شد که من فراخوان جشنواره فرهنگی هنری ژنتیک ایران

را در سایت مشاهده کردم ... .

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692