تيغ را از كنج ميز خاكستریرنگ برداشت. دوانگشت را گذاشت دو وَر تيغه و در غلاف فلزی دستهتيغ فرو برد. ديگر دستش نمیلرزيد. جرعهای از آب تلخ مقابلش نوشيد و گُر گرفت. باد پنكهی پر سروصدای سقفی با اصابت به سر كممو خنكش میكرد. روی ران و درست كنار تكهای نخكش از شلوار خاكیرنگاش، رد مات و كهنهی چند قطره خون ديده میشد.
چند باری پنجههايش را مشت كرد، درهم فشرد و باز كرد و همينطور ادامه داد. مویرگهای ساعد دست، مثل رگهای شقيقهاش باد كرده بود و خون با فشاری بيش از پيش جريان داشت. قطرهای عرق از پيشانی بلندش جريان گرفت و از منفذ پيوست ابروهای پُرپُشت گذشت و در چال گوشهی چشم محو شد. با پشت دست چشمش را ماليد و با آستين، خيسی پيشانی را گرفت. صدای پچپچی نامفهوم از پشت درب فلزی اتاق كوچك شنيده شد و آرام و قدم زنان با صدای دور شدن چكمههای نظامی دور شد. دستش را مشت كرد. دستهتيغ را برداشت و تيغه را لب پوستِ دست معلق نگهداشت، درست بالای ردِ بُرشی كهنه كه كشانده بودش به گذشته، به گذشتهای كه كسی، جايی مانده بود و او رفته بود با عشقی ازدسترفته.
دستهتيغ فلزی را سرهنگ مظفر برايش امانت گذاشته بود كه كارش به تيربار نكشد. ارتش سرخ كه رسيد، زهرچشم گرفت و همهی سران را مسلول كرد و چو انداخت كه سران نظامی تيربار میشوند.
آب دهانش راقورت داد و سيبچهی گلو را به حركت واداشت. فرنگ رفته بود و زبانشان حالیاش میشد، اما آنها نيامده بودند حرف بزنند. كالج حقوق خوانده بود و پس از بازگشت به موطن با صلاح ديد پدر نظامی شده بود. چندسالی طهران مانده بود و با گوشه چشم سپهبد مجيد آهی رئيس نظميهی شمال شده بود. هنوز چند ماهی نگذشته بود كه بمب بارانها شروع شد و بمبافكنهای شوروی بر زمين سبز سايه انداختند. به طهران كه رفت با نامهی محمدعلی فروغی نخستوزير وقت خطاب به سران منطقه بازگشت.
«اين روزها نيز بگذرد و كشور به سياق سابق خود طی مسير كند. باكی نباشدتان، میآيند و میروند؛ حوايجی دارند و به ما كاری ندارند...»
پيكی ديگر از آب تلخ زد و با همهی توان شستی بالاتر از ردِ برشی محو و چندينساله تيغ را كشيد. دست داغ شد، گُر گرفت و خون فوران كرد. سالها پيش نيز چنين كرده بود، پيش از بازگشت به موطن، پيش از رفتن به فرنگ، يا حتی پيشتر. هرچه بود آنقدر گذشته بود كه ديگر جز ردِ برشی محو از خاطراتش نگذاشته باشد به جای.
هرچه میگذشت پلكهايش سنگينتر، دهانش خشكتر، رنگش پريدهتر و پايش به مرگ نزديكتر میشد. داشت همه را، همهی زندگی سی و اندی سالهاش را در آنی مرور میكرد. خون زيادی از دستش رفته بود و نمیتوانست انگشتهاش را تكان بدهد اما بادی كه میوزيد و به پوستش میخورد را حس میكرد. چشمهايش را بست، دهنكی زد و مرد.
دیدگاهها
لذت بردم
موفق باشيدو پيروز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا