داستان «قبل از بودن» نویسنده «مریم طباطبائی‌ها»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «قبل از بودن» نویسنده «مریم طباطبائی‌ها»

مامان رو تا فرودگاه می‌برم. تو راه همش بهش سفارش می‌کنم که قرصا و انسولینش یادش نره. کمبربندشو تو همواپیما موقع بلند شدن و نشستن حتما ببنده و آبمیوه شیرین هم نخوره و به این بدون قندها هم اعتماد نکنه. به بهشته هم زنگ می‌زنم و ساعت نشستن پرواز مامان رو بهش می‌گم و گوشزد می‌کنم که دارو‌هاش رو فراموش نکنه. به قول الیاس این مامانت از بچه هم بچه‌تره.

بهشته همیشه و همیشه نقش مادری رو داشت که مامان نقشش را اصلا خوب بازی نکرده بود.

مامان هیچ‌وقت مادر بودن را یاد نگرفته بود. بهش یاد نداده بودند. مادری نداشت که بخواد مادر بودن را یاد بگیره. بیشتر بچه بود تا مادر. اما مهربون بود. مهر مادری رو ناخودآگاه داشت. این رو همه مادرها دارند انگار و داشتن و نداشتن الگو هم مربوط نیست.

بابا که فوت کرد مامان ماه‌ها افسرده بود. من و بهشته نگران وضعیتش بودیم. وضعیتی که به جای بهتر شدن هر روز بدتر هم می‌شد. بودن حامی‌ای مثل بابا تو زندگیش مثل اکسیژن برای تنفس بود. مضاف بر اینکه از جون و دل عاشقش هم بود.

صدای نازک پیجر فرودگاه تو فضا می‌پیچه:

مسافرین محترم پرواز 427 تهران به گیت اصلی وارد شوند.

مامان کیف به دست از من می‌پرسه: برسم تهران بهشته تو فرودگاس؟

آروم می‌زنم پشتشو می‌گم: آره مامان جون باهاش هماهنگ کردم ساعت نشستن هواپیمارو بهش گفتم خیالت راحت. دو سه ساعت زودتر تو فرودگاه نباشه دیر نمی‌رسه.

خیالش راحت که می‌شه بر می‌گرده طرف منو نگاشو ول می‌ده تو چشمام به خاطر اشکی که تو چشماش جمع شده چشماش برق میزنه. با یه دستم سامانو که تو بغلم خوابیده نگه داشتم با اون یکی دستم مامانو بغل می‌گیرم. دلم خیلی می‌گیره. دوباره تنهایی می‌ریزه تو زندگیم. بوی مادرانشو استشمام می‌کنم.

الیاس که تصادف کرد، تنها بودم. فقط به بهشته زنگ زدمو اشک ریختم گفتم که پشت در اتاق عمل نشستم و دکترا می‌گن که بعیده الیاس زنده بمونه.

بهشته اون ور خط فقط تونست گریه کنه. ساعت‌ها با من. وگرنه چاره‌ای جز این نداشت. نمی‌تونست خودشو به من برسونه تا سرمو بزارم رو شونش. توی اون فضای سرد و بی‌روح یه روح می‌خواستم که خیلی ازم دور بودن.

بارها به مامان گفته بودم بیا اینجا پیش من بمون. من نسبت به بقیه دغدغه‌های کمتری دارم. تو هستی و من و سامان. قبول نکرده بود.

اگه می‌اومد اینجا باید بابارو با خاطره‌هاش، حیاطشو ، پیچ‌های امین الدوله رو، شیشه‌های آبغوره رو، درخت مو که هر سال کلی انگور بی‌دونه می‌داد و زیر زمینشو ول می‌کرد. باید بهشته رو ول می‌کرد هم برنارو هم بردیارو هم بچه‌هاشون رو.

حرف‌های اونا هم نتونست منو بکشونه ایران. اونجا هم خاطره داشتم اما بندهایی که به اینجا وصلم می‌کرد خیلی قطورتر بود.

ازدواج که کردم اومدم اینجا. جایی که الیاس با عشق ساخته بودش. اینجا زندگی کردم. از اول زنده شدم. سامان به دنیا اومد و من برای تمام همسایه‌هام، خودم کیک فندقی پختم. از همونا که الیاس خیلی دوست داشت. همونایی که وقتی ایران بودم از کتاب روزا منتظمی یاد گرفته بودم. من از زندگیم فقط اینجا خاطره داشتم و نه هیچ جای دیگه این دنیا.برام جای دیگه مفهومی نداشت.

الیاس تو خاک اینجا خواب بود و من و سامان اینجا بیدارو هیچ جای دیگه بند نمی‌شدیم.

هواپیما مثل یه نقطه کوچولو تو آسمون گم شد. سامان سرشو از رو شونم بلند کرد. چشماشو مالوند. همون‌طور خواب آلود و کسل می‌پرسه:

-Were is grandma?

-She went honey.

-Were?

-Her home my dear.

-But I miss she , mum.

-I miss she too.

آروم موهاشو نوازش میکنم.

تیک‌تیک ساعت تنها صداییه که تو اتاق می‌پیچه. قهوه‌جوش رو روشن می‌کنم و دفتر املای سامان رو میارم نگاه می‌کنم. فردا باید براش یه اسکوتر جدید بخرم. آخه بهش قول داده بودم اگر 10 تا نمره a بگیره براش یه اسکوتر نو می‌خرم.

صدای زنگ تلفن تو فضای خونه پر می‌شه. بهشته می‌دونه که شبا زود نمی‌خوابم.قبل از اینکه صدا سامان رو بیدار کنه، تلفن رو برمی‌دارم.

بهشته می‌پرسه: خواب که نبودی؟

-         نه بیدار بودم.

-         الان از فرودگاه رسیدیم. مامان خوبه نگران نباشیا.

-         خب خداروشکر.

-         بهناز خیلی دلتنگی؟ هان؟

-         والله چی بگم؟ آره خب هر‌وقت یه کدومتون میاید، بعد رفتنتون این‌جوری می‌شم دیگه.

بهناز توروخدا دل بکن از اونجا، بابا حداقل اینجا چهار نفر رو داری که دلت گرفت یه ساعت بری خونشون یه چایی بخوری. اون بچه سامان یه فامیل به عمرش ندیده. با کی انقدر لج می‌کنی من نمی‌دونم.

-         لج چیه؟ مگه بچه‌ام. بهشته جان من راحتم. آرامش دارم. دلم نمی‌خواد آرامش منو سامان به هم بخوره.

-         کی به کار شما کار داره آخه که بخواد آرامشتونو بهم بزنه؟

-         من خوبم نگران من نباشید. این دلتنگیام طبیعیه. نمی‌شه که آدم دلشم تنگ نشه. اگه بیام اونجا داغون می‌شم. نمی‌تونم الیاسو ول کنم.

-         خدا بیامرزه الیاسو. به خدا اونم راضی نمی‌شه. شما اون سر دنیا بی‌کس و کار بمونید. هی تنشو تو قبر می‌لرزونی به والله بهناز.

همونطور که حرف می‌زنم یه فنجون قهوه می‌ریزم. چند قطره می‌چکه رو کابینت. دنبال دستمال در کشو رو باز می‌کنم. دستمال‌هایی که مامان آورده و بهشته دور دوزی کرده رو از کشو می‌کشم بیرون. قیافه دستمال‌ها با چهره بهشته تو هم قاطی میشن، بغض می‌کنم.

-         الو؟بهناز پشت خطی؟

-         آره آره.

-         باشه یه کم بخواب صبح می‌خوای بری سر کار.

-         بچه‌هارو ببوس از طرف من. به رضام سلام برسون.

-         قربونت برم. مواظب خودتو سامان باش.

سامان رو جلوی مدرسه پیاده می‌کنم. به کتاب‌فروشی که می‌رسم احساس آرامش می‌کنم. کلید و می‌ندازم تو قفل و درو باز می‌کنم.

کرکره‌هارو می‌دم بالا. با راه انداختن یه کافی شاپ کوچولو کنار کتاب‌ها فضای کتاب‌فروشی بی‌نظیر شده. یاد حرفای دیشب بهشته می‌افتم. هیچ‌وقت نمی‌تونم اینجارو ول کنم. امروز قرار بود کتابایی که سفارش داده بودم برسه. یه نگاه به ساعت مچیم می‌ندازم ساعت هنوز 10 نشده و من یادم میاد که ساعت ده قرار دارم. بلند می‌شم یه چایی درست می‌کنم. دو تا دختر با سر و صدا وارد می‌شن. اونی که صورتش پر کک و مکه میاد جلو و با لبخندی صمیمی میگه:

Hi mem-

-Hi ,welcome

-Thank you

-Do you have cristin garden,s novels?

-Yes, wich?

-AaaamWich is better?

-I think ,sofi,s world is better.but orange girl is good too.

-Ok. Thank you.i want sofi,s world please.

به سمت قفسه‌ای که کتاب‌های گاردن رو چیدم، راهنماییش می‌کنم. تا کتابو پیدا کنه. پشت میز می‌شینم. همین موقع میشل هم با عجله وارد می‌شه. از وقتی کافی‌شاپ رو راه انداختیم اومده کمکم. قبلا تو خونه کار می‌کرد اما اینجا بیشتر بهش احتیاج دارم. چایی‌هایی که آماده کردم رو برای دخترا می‌بره. همیشه دوستش داشتم و دارم. دختر فوق العاده‌ایه. پر از آرامشه و قابل اعتماد.

برای این کتابخونه با تمام وجود زحمت کشیده بودم. آرزویی بود که الیاس به تنش لباس کرد. نمی‌دونست از تمام دنیا فقط اینجا برام می‌مونه. توش پرواز می‌کردم. الیاس فقط رو نیمکت خودش می‌نشست و ذوق کردن منو نگاه می‌کرد. مثل پروانه پر می‌زدم تو فضاش. لبخند الیاس نشون می‌داد که چقدر از خوشحالی من خوشحاله.

بابا همیشه می‌گفت "این قرتی بازیا مال آدمای شیکم سیره عزیزم."

در مورد قیمت زمین تو اوشون فشن می‌گفت که پایین اومده و وقت خوبیه برای سرمایه گذاری. می‌گفت که سرمایتون رو بدید من خودم براتون هر ماه سودشو جیرینگی می‌ریزم به حسابتون. واسه چی می‌خوای پول نازنین رو حرومه یه مشت کاغذ پاره بکنی آخه. اونم اون‌ور دنیا. الان نون تو ملک و زمینه. هیچ‌وقت نفهمید که من دنبال نون نبودم. دلم می‌خواست برای خودم یه دنیای اختصاصی داشته باشم. الیاس فقط خندیده بود و بلافاصله بعد رسیدنمون، خونه دنبال جا برای کتابخونه گشته بود.

وقتی که کلید اونجارو روبان پیچ کرده بهم تحویل داد و یه کم پول برای سفارش کتابا فقط تونسته بودم سرمو روی شونش بزارمو اشک بریزم. موهامو نوازش کرده بود و گفته بود که عاشقمه و دوست داره همیشه برآورده شدن آرزوهامو ببینه.

به میشل می‌گم که امروز زودتر می‌رم. یه‌کم زودتر میرم مدرسه که بتونم با معلم سامان صحبت کنم. توی دفتر می‌شینم. صدای همهمه بچه‌ها فضارو پر کرده. یکی دوتا از دوستای سامان منو می‌بینن. با نگاهای پرسش‌گر وراندازم می‌کنن. خانم جکسون میاد تو. با همون ادب و نزاکت همیشگی. وقتی با هم دست می‌دیم تضاد رنگ پوستمون هارمونی قشنگی درست می‌کنه. روی صندلی می‌شینه و بی‌مقدمه میگه: من فکر می‌کنم شما خیلی مادر خوبی هستین.

جا خورده می پرسم: چطور؟

-         از رفتار سامان می‌فهمم.

-         سامان بچه فوق‌العاده‌ایه خانم جکسون.

-         می‌دونم. با اینکه پدر نداره اما خیلی خوب تربیت شده. هیچ کمبودی نداره. همیشه توی دعواها نقش ناجی رو داره. بچه فوق‌العاده آرومیه و از نظر درسی هم عالیه. من به شما تبریک می‌گم خانم ایزدی.

بعد انگار یه راز کوچولو اما مهم یادش اومده باشه سرشو میاره جلوترو می‌گه: راستی می‌دونستین سامان قول داده به من فارسی یاد بده؟

بعد بلند می‌خنده و می‌گه: البته روزی چند تا کلمه.

بند بلوزمو دور دستم می‌پیچمو ول می‌کنم. سامان با لپای قرمز میاد تو دفتر. دستمو طرفش دراز می‌کنم‌. می‌گم: خسته نباشی پسرم. خانم جکسون داشتن از تو تعریف می‌کردن. سامان لبخند پت و پهنی می‌زنه و خودشو بیشتر به من می‌چسبونه و می‌گه: چی می‌گفت؟

می‌گن که تو خیلی پسر خوبی هستی و تو درسات هم عالی هستی.

سرشو پایین میندازه و هیچی نمی‌گه.

تو ماشین که می‌رسیم با هیجانی که می‌دونم از اونجا ذخیرش کرده می‌گه: وای مامانی واقعا خانم جکسون اینارو گفت؟

-         آره مامان جون. منم بهش گفتم که تو برای منم پسر عالی‌ای هستی.

مپره و لپمو می‌بوسه .خیلی سفت.

-         سامان الان تصادف می‌کنیم.

-         نه بابا you are excellent driver.

بلند بلند و از ته دل میخندم. با اسکوتر جدید می‌رسیم خونه. شام هم دلمه برگ مو درست کردم. سامان عاشق دلمست. وقتی می‌زارمش تو تختخواب چهره‌اش انگار هنوز لبخند می زنه.

سامان خیلی خوب الیاس رو یادش نمیاد. بارها و بارها ازم در موردش سوال می‌پرسه. با اینکه ندیدتش اما خیلی از رفتاراش رو با اخلاقیات الیاس هماهنگ می‌کنه. از اون هماهنگی‌ها که ناخود‌آگاه اتفاق می‌افته.

وقت به دنیا اومدن سامان تنها بودم. فقط من بودمو الیاس. دستم رو محکم گرفته بود. آشفته بود و سعی می‌کرد من نفهمم اما من خوب می‌فهمیدم. اسم سامان رو الیاس انتخاب کرده بود. صدای گریه سامان که در اومد، الیاس کم مونده بود پر در بیاره. بارها پیشونیمو بوسید. مامان و بهشته هر 2 ساعت یه بار زنگ می‌زدن. بهشته همش گریه می‌کرد و می‌گفت حداقل موقع زایمانت میومدی اینجا آخه. توروخدا از جا بلند نشیا. همه کاراتو به الیاس بگو.

صبح که سامانو جلوی مدرسه پیاده می‌کنم، تصمیم می‌گیرم یه سر به الیاس بزنم. قبرستون خلوته یکی دو نفر اما سر قبرهای سفید نشستن. برای الیاس گل رز سفید خریدم. مثل همیشه. الیاس عاشق این گل‌ها بود. دلم می‌خواست بهش می‌گفتم که این روزا عجیب احساس دلتنگی می‌کنم مثل روزای اولی که رفته بود.

یادمه وقتی در مورد حرفای آقای میدلتون با الیاس حرف زده بودمو درد دل کرده بودم خیلی خجالت کشیدم. اما دلم گرفته بود و باید باهاش درد دل می‌کردم.

میدلتون گفته بود که دوست داره با هم بیشتر آشنا بشیم. گفته بود که دلش می‌خواد همونطور که ناظم مدرسه سامانه براش پدر خوبی هم باشه. اما من خوب می‌دونستم که نمی‌تونه الیاس باشه حتی شبیه الیاس هم نمی‌تونه باشه. هر چی فکر می‌کردم نمی‌تونستم درکش کنم. اینو خوب می‌دونستم که آدم خوبیه خیلی خوب. اما میدلتون رو هیچ کجای زندگیم نمی‌تونستم بزارم. هیچ درک مشترکی از دنیا نداشتیم. مثل یخ کنار هم وا می‌رفتیم.

نمی‌تونستم تصویری از زندگی در کنار آدمی که هیچ درکی از دنیای من نداشت داشته باشم. حتی چیزهای سطحی. حتی چیزهای خیلی جزئی.

میدلتون عاشورا و تاسوعا رو ندیده بود، نذری پزون رو ندیده بود، گل‌های شمعدونی رو ندیده بود، صدای ربنای ماه رمضون رو نشنیده بود، با زولبیا و بامیه افطار نکرده بود، حنابندون و پاتختی رو ندیده بود، صبح‌های جمعه نان بربری نخریده بود، پوریای ولی رو نمی‌شناخت، مصدق رو نمی‌دونست، عشق من به مامان و بهشته و بردیا و برنا رو نمی‌فهمید، ابن بابویه رو بلد نبود، پارک جمشیدیه تا حالا نرفته بود، کباب هم نخورده بود و دیزی هم، روی پشت بوم نخوابیده بود زیر پشه بند، ترشیه لیته نخورده بود و مادرش هیچ‌وقت آش نذری نپخته بود.... نمی‌دونست که بچه‌ها به محض رسیدن به 18 سالگی نباید از خونه برند، نمی‌دونست که ما همه به هم وابسته‌ایم بچه هامون که جای خودشون رو دارن.

نمی‌تونستم. حتی نتونستم یک‌بار حتی تو تنهایی هم اون رو استبان صدا کنم. به الیاس هم گفتم. با خجالت اما گفتم. نمی‌تونستم توی یه دنیای جدید شروع کنم. هیچ حس تعلقی به میدلتون نداشتم. مودبانه گفته بودم که نمی‌تونم این کارو بکنم. انگار جدی نگرفته بود. به حساب خجالت کشیدن زن‌های شرقی تو این مواقع گذاشته بود. به امید این‌که یخم باز شه و بالاخره جواب محبتش رو بدم. هنوز هم انگار منتظره. اما من هنوز هم همون عقیده رو دارم. هیچ‌وقت برام هضم نمی‌شه انگار.

از دبیرستان که برمی‌گشتم پسر افسر خانم رو سر کوچه از دور دیده بودم. کلاسور به دست. تازه دانشجو شده بود. نمی‌دونم اومده بود یا داشت می‌رفت. منتظر کسی بود انگار. نگاهش محجوبیت پدر و بردار بزرگش رو داشت. ازش رد شده بودم که صدام کرد.

-         بهناز خانم.

با دلهره برگشته بودم. نامه‌ای داده بود دستمو سریع محو شده بود. نامه رو توی رختخواب وقتی همه خواب بودن خونده بودم. تحت تاثیر قرارم داده بود از این‌که برای کسی مهم بودم و شده بودم عشق کسی به خودم می‌بالیدم اما برای پسر افسر خانم انگار دلم نلرزیده بود. بعد از اون هم هیچ‌وقت نلرزید. پسر افسر خانم سایه کمرنگی بود که با آفتاب رفت. الیاس اما وقتی اومد اصلا کمرنگ نبود. سنتی اومد، ولی مدرنترین اتفاق زندگیم شد. جدیدترین حس زندگیم بود. ملموسانه و آشنا.

از اون آدمایی بود که وقتی اولین بار می‌دیدیش چیزی ازش حالیت نمی‌شد. اما انگار یه راز کشف نشده بود که کشف کردنش خوشایند خوشایند بود. یه جور غریبی خاص و در عین حال هم خودمونی.

مامان با خواهرش تو سالن ایروبیک آشنا شده بود. از همون کلاس‌هایی که رفتنش مثل تب سینوسی دوره‌ای به جون مامان می‌افتاد و دو سه هفته بعد هم از بین می‌رفت. بعد خیلی راحت می‌گفت منو چه به این کارا؟ باشگاه رفتن مال دخترای 14 15 ساله‌اس.

می‌دونستم که الیاس اینجا زندگی نمی‌کنه. همون ترس‌های فانتزی به جونم افتاده بود اما چشم‌های الیاس آرامم کرده بود. از کنار قبر الیاس بلند می‌شم. به ساعت مچیم نگاه می‌کنم همونی که الیاس از جواهر فروشیه کارتیه خریده بود. جیغ کوتاهی کشیده بودم. هم به‌خاطر مسحور شدن بابت زیباییش و هم قیمت سرسام آورش.

-         الیاس چه کردی؟ از کجا رسیده پولش؟

لبخند فاتحانه‌ای زده بود و گفته بود. ما اینیم دیگه. Saving money بانو saving money

-         دستت درد نکنه به خدا راضی نبودم به خاطر من تو زحمت بیفتی‌ها.

سیگارشو در‌آورده بود از تو جیبشو یه نگاه فلسفی بهش کرده بود و بعد روشنش کرده بود و دودشو داده بود تو هوای بارونی و مه‌آلود. اون روز و بوی نم و سیگار که با‌هم قاطی شده بود، من رو یاد حیاط خونه قدیمی سرهنگ انداخته بود. بابا همیشه به مامان می‌گفت این از اون زیر خاکی‌هاست که دیگه بوی نم و نا گرفته. شجره نامش می‌رسه به این فلان و الدوله و بهمان السلطنه که عملا از زیر بوته هم به عمل اومدن‌. گند زدن به هیکلمون و گورشونو گم کردن. من موندم این پدر خدابیامرزت چرا مهر آفاق رو داد به این. اما در کل که میدیدی آدم بدی نبود. جذبه ی نداشته ای داشت که ای بدک نبود.

می‌رسم به مدرسه سامان، میدلتون با عجله از در میاد بیرون منو نمی‌بینه و می‌دوئه طرف ماشینش. مثل آدمی که جای مهمی قرار داره و دیرش هم شده. بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم که دلم نمی‌خواد تو این سکون چیزی رو تغییر بدم. انگار من آدم همین سکون‌ها هستم و بس. به قول بهشته "عین مومیایی شدی تو بهناز."

من از یه دید منطقی که به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم بودن و تغییر هیچ حسی در من ایجاد نمی‌کنه نه شادی زیاد نه غم زیاد. انگار این‌جوری عمیق‌ترم و سرپا. دلم می‌خواد سامان هم این رو بفهمه و خوب که به صورتش نگاه می‌کنم می‌بینم که خوب می‌فهمه.

خانم جکسون از تو راهرو بهم سلام می‌کنه. یه سلام فارسی‌. به خودم می‌بالم که پسرم تو اولین قدم موفق بوده‌. سامان دستش رو تو دستم چفت کرده. گرمای دستش تزریق حس بزرگ بودن و آرامشه. من این آرامش رو دوست داشتم. مثل یه روح نو و جدید.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692