داستان «فُسیل های گلی» نویسنده «اعظم سبحانیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فُسیل های گلی» نویسنده «اعظم سبحانیان»

 

مرد سرش را برگرداند و به ستون‌های سنگی که از آن مسافت هم پیدا بود نگاه کرد. مرد تنومندی که دست‌هایش را توی جیب کاپشن مشکی‌اش کرده بود از کنارش رد شد. چند قدمی نرفته برگشت.

«بلد راه هستم می‌خواهید؟»

حرفش را ادامه نداد. مرد بی آن‌که نگاهش کند، قمقمه را از توی ماشین بیرون آورد.

«تا اون بالا هم؟»

بلد سرش را تکان داد و با انگشتانش روی شیشه‌ی ماشین ضرب گرفت. مرد در ماشین را قفل کرد و طناب دوربین را دور گردنش انداخت. بلد را که دید، ابروهایش کمی بالا رفت. بلد تقریباً دو برابر خودش بود. کفش‌های بزرگ کتانی او بیشتر از هر چیز چشمش را پُر کرد.

«چقدر می‌خوای؟»

«هرچه دادی، از راه دور آمده‌ای؟»

«شمال، این جا رو باید خیلی وقت پیش می‌اومدم، حیف ...»

بلد جلو افتاد و با گام‌های بلندش به‌سرعت از مرد دور شد. مرد تقریباً دنبالش دوید . از پله‌های کم‌ ارتفاع که حفاظ چوبی روی آن کشیده بودند بالا رفتند. مرد از همان اول، راه و نیم راه ایستاد و از سرستون‌ها و طرح‌های کنده‌کاری شده، مجسمه‌های سنگی و چشم‌اندازها عکس گرفت. هیچ‌چیز از نظرش دور نماند حتی چشم‌های ریز مصنوعی سنگی. بلد بی‌حوصله بود، تند تند همه‌چیز را توضیح داد.

«این سنگ پی بنای حرمسرای خشایار شاه است به خط میخی فارسی.»

مرد چشمکی زد.

«کتیبه‌ی حرم؟!»

و ریز ریز خندید.

«این‌جا را اسکندر خراب کرد می‌دانی که؟ خوب نگاه کن کافی‌ست دل بدهی آن‌وقت همه‌ی سنگ‌ها با تو درددل می‌کنند. درددلی که سال‌ها طول می‌کشد، دوباره نگاه کنی همه‌چیز باید از اول شروع شود.»  

چشم‌های مرد روی سربازان نیزه به دست چفت شده بود.

«زود بیا تا آن آرامگاه‌ها را ببینی و برگردی هوا تاریک شده.»

خودش مثل کبک بالا رفت و مرد هن‌هن‌کنان به‌دنبالش جا پای او گذاشت.

«این‌جا آرامگاه شاپور سوم است به اتفاق همسرش، هردو با هم.»

پوزخندی زد و دوباره تکرار کرد.

«هردو با هم.»

مرد مشتاقانه از پس میله‌های کلفت فلزی سرش را فشار داد و به داخل نگاه کرد.

«حیف که راهش باز نیس. چه سنگ قبر بزرگی!»

دوربینش را با دست به داخل برد و از آن تو کمی فیلم گرفت.

«پشت این کوه هم آرامگاهی‌ست، آن‌جا میله ندارد به‌راحتی می‌توانی عکس بگیری. البته کاری ناتمام است.»

مرد آب دماغش را بالا کشید.

«سرده، فکر کنم کمی دیر شده، داره تاریک می‌شه.»

«این‌جا را مثل کف دست می‌شناسم، وجب به وجبش را طول نمی‌کشد، کمتر کسی به آن‌جا می‌رسد. حیف است نبینی شاید فردا نباشم.»

این‌را گفت و از کنار خاکریز کوه بالا رفت. مرد نفس‌زنان دنبالش کرد. هرچند لحظه ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد. چراغ‌های قسمت‌های مختلف پایین یکی‌یکی روشن شد.

«چرا این آرام‌گاه پشت کوه؟»

بلد گویی حرفش را نشنید با چالاکی از تخته‌سنگ‌ها بالا رفت. مرد به‌سختی دنبالش کرد. بلد برگشت. محکم دستش را گرفت و او را بالا کشید. از داغی دست بلد دست یخ‌کرده‌ی مرد سوزن سوزن شد. از سراشیبی کوه که پایین رفتند بلد کوه مقابل را نشانه گرفت.

«آن‌جاست.»

مرد دست‌هایش را به زانو زد و خم شد.

«کو؟ چیزی پیدا نیس. از اولم نباید می‌اومدیم. بهتره برگردیم توی ماشین می‌خوابم صبح زود بیاییم بهتره.»

صدای قیقه‌ی عقابی حرفش را قطع کرد.

«عقاب بود؟»

بلد دستش را محکم‌تر گرفت.

«لابد لاشه‌ای چیزی پیدا کرده. خیلی‌ها ناشیانه این طرف کاوش می‌کنند. چندین‌بار پیش آمده که آدمی سقوط کرده.»

مرد ناخودآگاه ایستاد و دستش را کشید.

«بیا برگردیم.»

بلد خندید.

«چه شد؟ جا زدی؟ گفتم ناشی، من‌که با تو هستم. بیا و با چشم‌های خودت ببین مگر همین‌را نمی‌خواستی؟»

مرد کلافه چند سرفه کرد و به آسمان نگاه کرد. آسمان غروبی سرخ بود. پشت سرشان فقط هیبت کوه بود که دهن باز کرده بود.

«عجیبه! این طرف... نه چراغی نه کورسویی.»

«این‌جا هم مهم می‌شود، زمان نیاز دارد. مهم می‌شود...»

نیمه‌های کوه شکاف باریکی بود. بلد وارد آن شد و به‌راحتی از آن عبور کرد، انگار بارها این کار را کرده بود. مرد با این‌که جثه‌ای نصف او داشت؛ به‌سختی رد شد و لباسش به لبه‌ی تیز سنگ‌ها گیر کرد. انتهای شکاف دهانه‌ی کوچک غاری بود. بلد وارد شد و او را خواند.

«بیا داخل این جا بزرگ است. بیا و آرام‌گاه‌ها را از نزدیک ببین.»

مرد مردد بود. حیوانی زوزه کشید و او از ترس وارد شد.

وقتی بلد فندکش را روشن کرد؛ دیوارهای کج و معوج غار پیش چشمانش جان گرفتند. چراغ کوچک که روشن شد، مرد که سر جایش خشکش زده بود تازه متوجه شد بالا سر قبر بزرگی ایستاده. از جا پرید و کمی عقب رفت. کنار قبر، قبر خالی دیگری درست به همان اندازه کنده شده بود. روی سنگ قبر چهره‌ی زنی بود و حروفی عجیب و غریب از چهره به پایین روی سنگ حک شده بود.

بلد چراغ را نزدیک دیوار غار برد.

«بیا جلو تماشا کن.»

مرد مثل کسی که از خود هیچ اراده‌ای ندارد نزدیک‌تر رفت. روی دیوار غار تصویر زن و مردی که همدیگر را در آغوش گرفته بودند، از نیم‌تنه با مهارت تمام حک شده بود. عقابی با بال‌های باز گویی زن و مرد را در بر گرفته بود.

مرد احساس کرد بلد روح است و این آرام‌گاه متعلق به اوست. هرچه ذهن شلوغش را هم زد چیز خوشایندی پیدا نکرد. بلد در تاریک و روشن غار طور دیگری شده بود. صورت کهربایی‌اش ناآشناتر از قبل می‌آمد.

«پنج‌سال کار من و همسرم مدام کندن بود. او کف غار را کند و قبرها را آماده کرد، من‌هم این طرح را.»

فک‌های مرد فلج شد و کلمات توی دهان کف کرده‌اش ماسید. چندبار زبان سنگینش را تکان داد تا توانست به زور بگوید: «هم... همسرت کو؟»

بلد که اشاره به قبر کرد، چشمان از حدقه درآمده‌ی مرد روی قبر جا خوش کرد. صدای به‌هم خوردن دندان‌هایش توی غار پیچید.

«او الهه زیبایی من بود. دو روز پیش قربانی شد. آه نمی‌دانی چقدر در آن لحظه زیبا شده بود.»

بلد قهقه‌ای بلند سر داد و روی قبر نشست. با انگشتانش فرو رفتگی‌ها و کنده‌کاری‌های روی قبر را از بالا تا پایین لمس کرد و سپس دستش را روی صورتش کشید.

«کارمان که تمام شد جشن گرفتیم. به او شربت دادم. دور آتش چرخید و با حرکات موزون خستگی کار را از تنم به‌در کرد. واقعاً دیدنی بود. بوی میخک می‌داد. چرخید و چرخید و همه‌جا را پر عطر میخک کرد. هر دو بعد از مدتی از خود بی‌خود شدیم. در آغوشم آرام گرفت. نفس‌هایش آرام شد و به خواب رفت. خوابی ابدی، به همین راحتی با من در تاریخ ماند. فکرش را بکن مثلاً هزار سال دیگر...»

مرد چند قدمی عقب عقب رفت.

«تو... تو قاتل...»

«حماقت نکن مرد تو دومین کسی هستی که این‌جا را دیده، آخرین نفر هم هستی. من توی این قبر دراز می‌کشم تو من را دفن می‌کنی، این تخته سنگ را که به دیوار تکیه داده‌ام روی قبر می‌اندازی و دورش را خوب می‌پوشانی درست مثل قبر همسرم.»

مرد شکمش را چنگ انداخت و با صدای دلخراشی گفت: «من بمیرم این کار را نمی‌کنم، دیوانه...»

رویش را برگرداند و بالا آورد. بلد با دو گام بلند خودش را به او رساند، به موهایش چنگ انداخت و سرش را به دیوار غار کوبید.

«گوش بده... گوش بده ببین کفتارها چه می‌کنند بالا سر جسد آن مرد. صدایشان را می‌شنوی احمق، باور کن نمی‌خواستم به او آسیبی برسانم همان‌طور که به تو. من‌را دفن کن و گورت را گم کن. همین. برو پشت سرت را هم نگاه نکن یادت باشد من همیشه زنده می‌مانم سال‌ها از پس سال‌ها.»

مرد تقلا کرد خودش را از چنگ او بیرون بکشد ولی قدرت دست‌های بلد چند برابر بود و مرد فقط بی‌حال‌تر شد.

«البته اگر آن‌قدر احمقی که جانت را نمی‌خواهی مهم نیست، فکر کنم لاشخورها آن‌قدر گرسنه باشند که...»

ناگهان نعره زد: «زود باش لعنتی یا برو یا بمان.»

مرد چهاردست و پا دور خودش چرخید و آب دهانش را که از به هم خوردن دلش هنوز بی‌اختیار از کنار لبش شره کرده بود با سر آستین پاک کرد. بلد با دو دست لبه‌ی قبر را گرفت و پایین رفت.

«خیلی طول نمی‌کشد. کارت تمام شود صبح شده می‌توانی بروی.»

غار پیش چشمان مرد شده بود پر از سایه‌های کوتاه و بلند و صداهای مرموز. خنده، گریه، جیغ، جیغ‌های زنی ملتمس...

بلد کف قبر دراز کشید و دست‌هایش را به حالت تسلیم روی سینه‌اش گذاشت.

«بعضی چیزها تقدیر ماست، نمی‌توانیم جلوی وقوعش را بگیریم. همان‌طور که نمی‌توانیم جلوی آمدن بهار و پاییز را بگیریم، باید بشود و اتفاق بیفتد.»

مرد نفس نفس زنان تکه‌های بزرگ و کوچک سنگ را با دستانی لرزان توی قبر انداخت. خطی از عرق و خون، کنار سرش شره کرده بود و پوستش را قلقلک می‌داد.

بلد آرام خواند.

«خدا بزرگ است، که این جهان را آفرید که آسمان را آفرید که خوشبختی انسان را آفرید که من را شاه کرد...»

اعظم سبحانیان

 

دیدگاه‌ها   

#6 سلام ممنون که داستانم و خوندید جمله ی آخر جمله خپد خشایار شاهه می خواستم به سخره گرفتن تاریخ و نشون بدم. نظرتان برایم محترم است و بهش فکر میکنم. 1394-01-04 04:42
نقل قول:
فارغ از موضوع و ماجرای داستان، کلیت جالب وزیبا بود و روند سیر داستان بخوبی پیش رفته وفقط فکر میکنم داستان اگر با همان جمله مرد نفس زنان تکه های یزرگ وکوچک...الخ تمام می شد بهتر بود ولزومی برای نوشتن جمله آخر((بلد آرام خواند....)) نبودوحتی ممکنه اشتباه داستان محسوب بشه
#5 مجيد رحماني 1393-12-16 15:13
سركار خانم سبحانيان
درود
من از قصه اتان لذت بردم.گرچه ابداع از حال رجعت به گذشته ؛ به رفتن از گذشته به حال ؛ در قصه نويسان قبل هم مطرح شده است.با اين حال كارتان خوش ساخت است و نشان از ذوق دارد....
#4 م. شریف 1393-09-27 00:10
به همین راحتی با من در تاریخ ماند. فکرش را بکن مثلاً هزار سال دیگر!
کشش خوبی داشت
#3 پونه 1393-09-25 17:37
سلام و درود

با وجود ايرادتي هر چند كوچك و كليشه اي بودن جمله آخر ؛ از پرداخت خوبي برخوردار بود .

قلمتان نويسا موفق باشيد .
#2 مهناز پارسا 1393-09-24 23:56
داستانتان خیلی جالب بود. به نظر من هم دو خط آخر آن اگر نبود زیباتر می شد. موفق باشید.
#1 غلامی 1393-09-23 14:57
فارغ از موضوع و ماجرای داستان، کلیت جالب وزیبا بود و روند سیر داستان بخوبی پیش رفته وفقط فکر میکنم داستان اگر با همان جمله مرد نفس زنان تکه های یزرگ وکوچک...الخ تمام می شد بهتر بود ولزومی برای نوشتن جمله آخر((بلد آرام خواند....)) نبودوحتی ممکنه اشتباه داستان محسوب بشه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692