پوست پیر زبر و خشن بود، میشه گفت پوست کلفت بود. اما پیر عظیم بود، وسعت داشت! برای جوون همهٔ دنیاش بود، همهٔ شادابی، عشق و سرسبزیش بود و چه خوب بود که اونقدر بهش نزدیک بود! خودش رو به شاخههای پیر آویزون میکرد، میرقصید و تاب میخورد. بعضی وقتها میترسید نکنه این وول خوردنهاش و بازیگوشیهاش پیر رو اذیت کنه یا اونو برنجونه؟! آخه پیر اهل ورجه وورجه نبود، آروم و ثابت بود.
روزهای اون زیر نور گرم آفتاب با بازی و شادی سپری میشد. اون بزرگتر میشد، شاید هم پیرتر میشد. چون زبرتر میشد، داشت شبیه پیر میشد. خوشایند بود، به خودش افتخار میکرد. اما هرچی بزرگتر میشد، انگار گرمای آفتاب رو کمتر حس میکرد، رنگ آبی آسمون رو کمتر میدید، با خودش میگفت، احتمالاً چون بزرگ شدم دیدگاهم به دنیا عوض شده!؟ احتمالاً پیر هم دنیا رو اینجوری میبینه، واسه همینه یخ زده بنده خدا، خشکش زده! آخه اون هم داشت خشک میشد، دیگه بدنش اون انعطاف و طراوت بچگی رو نداشت. این فکرها باعث میشد احساس نزدیکی و همدلی بیشتری با پیر بکنه، میدونست اون هم آخرش مثل پیر میشه، قوی، استوار، با ابهت و سخاوتمند! تنها یه چیزی بود که با بچگیش فرق نکرده بود که هیچ، حتی بدتر هم شده بود، شیطنتش، تاب خوردنش! حتی بعضی وقتها حس میکرد واسه این کارها دیگه پیر شده، دیگه بدنش نمیکشه، خسته بود از این همه تاب خوردن، درد داشت، اما باز تاب میخورد. تاب نمیخورد، تابش میدادن! میترسید. میترسید بدنش نتونه این درد تحمل کنه، میترسید پیر خسته شه و ولش کنه. به پیر میگفت: بهخدا من نمیخوام اینقدر ورجه وورجه کنم، انگار یکی هولم میده دست خودم نیست، میفهمی؟! بعضیوقتها حس میکنم هیچ اختیاری از خودم ندارم، از خودم بدم میاد، میخوام مثل تو باشم، قوی، استوار! پیر با نگاه آروم و مهربون بهش میگفت: دیگه وقتشه...
نگاه آرومش واسش اطمینان بخش بود. منظور پیر حتماً این بود که وقتشه مثل پیر بشه. حاضر بود همه اون دردها رو تحمل کنه تا یه روزی مثل اون بشه، مثل اون، دل گنده!
تا اینکه یه روز خاکستری سرد، حس کرد دیگه نمیتونه این فشار تاب خوردن رو تاب بیاره، تنش فرسوده و خسته بود، دستش دیگه توان گرفتن شاخه پیر رو نداشت، درد شدیدی احساس میکرد، بیحس و منگ شد...
وقتی به خودش اومد دید داره از پیر دور میشه، چرخ میخورد و معلق بود، دور و دورتر میشد، بغضش گرفته بود، قلبش سنگین بود و هی این سنگینی پایینترش میبرد.
فرود اومد، ثابت شد، برای اولینبار آویزون نبود، معنی تکیهگاه براش عوض شد!
ثابت شدن اون رو یاد درخت پیر انداخت، یاد حرفش! وقتشه که مثل پیر بشه، آره اون الان مثل پیر ثابت شده بود، بغضش که دیگه رو صورتش به شکل اشک بود، به اشک شوق تبدیل شد، هیجانزده شده بود، با خودش میگفت الآن چی میشه؟ من باید چیکار کنم؟! خوب، اما هیچ خبری نبود ظاهرا!
اون تو فکرهای خوبش غرق بود و از آرامش ساکن شدنش لذت میبرد! برگهای دیگه رو که دور و اطرافش ریخته بودن تماشا میکرد و با خودش فکر میکرد یعنی همهٔ اینها میخوان درخت شن؟! یعنی همه اونقدر بزرگ میشن؟! دیگه اونموقع اینجا رو زمین جایی واسه برگ ریختن باقی نمیمونه! با کنجکاوی و اشتیاق اطرافش رو میپایید که مبادا یهو یه فرصتی پیش بیاد یا یه اتفاقی بیفته که به درخت شدن منجر بشه و اون ازش جا بمونه و یه برگ دیگه فرصت رو بدزده! دید یه چیزی شبیه دستهای درخت داره بهش یا بهشون نزدیک میشه، اونا رو به هم نزدیک میکنه.
خودشه! درخت اومد کمکشون! اوه انگار که یه کار تیمی بود، قرار بود همه با هم درخت بشن! خوب اینجوری منطقیتر بود، آخه زمین که گنجایش اونهمه درخت رو نداشت! آخ که تو دلش چه شوقی بود، مثل لحظهی اکتشاف!
برگها همه داشتن سعی میکردن تو دستهای درخت جا بشن، به هم تنه میزدن و خشخش غر میزدن، رو هم سر میخوردن و بعضیها باز میفتادن رو زمین، اون خودشو به دست درخت چسبونده بود و خوشحال بود که انگار همون حس آشنا رو لمس میکرد، هر چند یه کم فرق میکرد انگار!؟ باریکتر و شکنندهتر از اون دستی بود که اون میگرفت! یهخورده هم عجیب غریب بود، شبیه یه درخت واروونه!؟
داشتن میبردنشون بالا. داشت میرفت بالا! اون قراره نوک درخت بشه انگار! چه خوب نوکش اون بالا!
چندتا ضربهی شدید، اون باز نتونست دستارو محکم بگیره، باز افتاد، باز سقوط!
دنیا تیره و تار شد!
تو اون تاریکی احساس وحشت میکرد، وحشت از گم شدن، بیپناهی، تنهایی، بین اینهمه هم نوع خودش! تکیهگاهش شده بود برگهای دیگه، چه تکیهگاهی؟! همش زیر پاشو خالی میکردن. همه حاضر بودن پاشونو بذارن رو شونه دیگری که خودشون و بالا نگاه دارن، ولی حقیقت این بود که همه داشتن سر میخوردن و بیشتر تو عمق تاریکی فرو میرفتن.
یهو یه تکونی باعث شد خشخش برگها از غر زدن به نعره و فریاد تبدیل شه، همه مثل اون وحشت کرده بودن. با خودش میگفت یعنی این دیگه چیه؟! داشتن جابهجا میشدن انگار. کجا داشتن میرفتن؟! اینبار چی انتظارشونو میکشید؟! دیگه بیشتر از این طاقت نداشت، میخواست هرچی که هست تموم بشه. یعنی واقعاً درخت شدن اینقدر سخت و ترسناکه؟!
دیگه مطمئن نبود میخواد درخت بشه، تنها چیزی که الان از ته قلبش میخواست این بود که برگرده پیش درخت، برگرده به اون روزهای خوب بچگی، به اون تاب خوردنهای بیدغدغه زیر سایه درخت و گرمای آفتاب!
بعد یه سفر نه چندان طولانی البته نه از نظر برگ (که برای اون طولانیترین کابوس تاریکی بود، لحظه لحظه ترس، اضطراب و ناامیدی رو تجربه کرده بود، و بارها توبه کرده بود که کاش هیچوقت آرزو نکرده بود درخت باشه) بالاخره نور هویدا شد، اون که از ترس کبود شده بود، تا بفهمه چی شده، باز سقوط کرد!
حالش بههم میخورد دیگه از هرچی سقوط! دلش بههم پیچید، هیچوقت اینقدر تو دلش و زیر پاش خالی نشده بود!
روشن شده بود، میتونست ببینه، ولی هیچی نمیدید. در حقیقت هیچچیز جز برگهای کبود وحشت کرده نمیدید! دریغ از یک درخت!
متنفر بود از اون فضای تهی، از اون فضای بی درخت، اصلاً از هرچی درخت شدن، اصلاً از هرچی درخت! از درخت پیر خودش هم بیزار شده بود! نمیخواست دیگه مثل اون باشه، چطور درختش تونسته بود اون رو بیپناه ول کنه، چرا اون دستای برگ رو محکم نگرفت، اون که قوی بود؟!
نکنه درخت از قصد دستش رو ول کرده بود؟! نکنه اون رو دیگه نمیخواست؟! نکنه اون ترسی که همیشه داشت درست بود؟! حتماً درخت دیگه از بازی گوشیهای اون خسته شده بود و از خداش بود که برگ بره گم شه یه جای دور که دیگه دستش به هیچ درختی نرسه! خوب چرا بهش نگفته بود ازش ناراضیه، که برگ خودشو اصلاح کنه؟! چرا فقط اون ماسک مهربون رو به صورتش میزد و میگفت دیگه وقتشه؟! آره واسه اون وقتش بود، وقتش بود که از شر من خالص شه! اون لبخند ملیح، نیشخند بود، موذیانهترین پوزخند بود!
خیلیخیلی بیانصاف و رذل بود چطور تونسته بود با اون که همه زندگیش همه دلخوشیش درخت بود اینکار رو بکنه؟! ازش متنفر بود، داشت از شدت عصبانیت و نفرت دیوونه میشد، خونش به جوش اومده بود! داغ شده بود و داشت منفجر میشد! خشم و نفرت همهٔ وجودش رو گرفته بود و اون رو به موجود دیگهای تبدیل کرده بود! گوله آتیش شده بود و میسوخت، تنها اون نبود که میسوخت بیچاره برگهای دیگه هم ظاهراً حال اون رو داشتن، همه با هم آتش گرفته بودن و میسوختن. برای اولینبار باهاشون حس نزدیکی و همدلی میکرد، حالشون رو خوب میفهمید، حس میکرد تنها نیست، اونا همه یک دارد مشترک داشتن! میتونست اونبار غم و درد رو باهاشون شریک بشه و خودش رو سبک کنه. ذهنش کمکم خالی میشد از اونچه بهش گذشته بود. سبکتر میشد. آتش خشمش فروکش میکرد. دردهاشو میذاشت تو آتیش بسوزه و خودش سبکبال میشد، میخواست پرواز کنه، بهسوی اون یاری که همیشه همراهش بود، همیشه از بالا سر حواسش به اون بود و هیچوقت ترکش نکرده بود.
وابستگی و دغدغههای این زمین خاکی رو همون پایین گذاشت و رفت بالا!
آسمون با چه لطافتی ازش پذیرایی کرد! نرمترین و لطیفترین حس زندگیش رو تو آسمون لمس کرد، دوست داشت صورتش رو به اون سفید لطیف بچسبونه و خودش رو نوازش کنه، دوست داشت تو بدن نرمش فرو بره و با اون یکی شه!
انگار با ابر معاشقه میکرد و دوست داشت هر چی که داشت به پاش بریزه، به پای سزاوارترینی که اون رو سزاوار این همه محبت کرده بود، به اون چسبیده بود و با اون آسمونها رو فتح میکرد و زمین زیر پاش بود، درخت هم همینطور. ولی دیگه حسی تو اون ایجاد نمیکرد نه محبت نه خشم! واسش درخت و ماجراش تموم شده بود انگار!
بغضش گرفته بود. از چی، دقیقاً نمیدونست. شاید خودش رو سزاوار این همه محبت و لطافت آسمون نمیدید و زبونش قاصر از تشکر و قدردانی بود و حرفش تو دلش سنگینی میکرد؟! شاید از شوق و هیجان تجربه این حس لطیف بود؟! شاید حس دلتنگی برای اون گمشدهای بود، که الان انگار پیداش کرده بود؟!شاید دلش به حال خودش میسوخت که چقدر سختی کشیده بود تا به اینجا برسه که یکی نوازشش کنه و اون تازه میفهمید که چقدر محتاج بود، چه کوچیک و ناتوان بود! شاید ضعفش بود که گلوش رو مثل بغض فشار میداد؟! هرچی که بود، همهچیز، اونجا، اون لحظه لطیف و شیرین بود، حتی بغض اون که به اشک تبدیل شد و بارید!
شسته شد، بارید و پائین اومد، اما تو دلش خالی نشد، دلش پر بود، مملو از عشقی که تجربه کره بود، میبارید و اینبار آب بود، آبی که مظهر انعطاف، پاکیزگی، شفافیت، خلوص و زندگی بود. میدونست هرجا بباره و فرود بیاد نمیشکنه، نابود نمیشه، بلکه جذب میشه، جاریه و حیات میبخشه!
فرود اومد جاییکه همه همنوعهای خودش به استقبالش اومده بودن!
بارید و قطرهای از دریا شد!
تو دریا قطرهها به هم تنه نمیزدن، از رو هم سر میخوردن، پوست همو نوازش می کردن و رد میشدن، خیسی و خنکی آرامشبخشی به هم میبخشیدن. دریا حس رهایی و جاری شدن داشت.
چقدر چالاک و سرخوش به هرجا که میخواست میرفت، دیگه آرزوش نبود که مثل پیر ساکن بشه چون جاری بودن رو تجربه میکرد. جاری بود و تجربه میکرد، دنیا دیده میشد. عشق و محبت، نفرت و جنگ، زیبایی و زشتی رو شناخت. دید که دنیا پر از حرکت، پر از تغییر، تولد، زندگی و مرگ هست. هیچچیز ابدی نبود، جز این چرخه که هر چی و هر کی یه سهمی توش داشت، بعضی راضی، بعضی ناراضی! برخی پیروز، برخی بازنده! اقیانوس، دریا، طوفان، موج، دریاچه، رود، جوی، برکه، و باتلاق رو شناخت و فهمید امکان داره یه زمانی به یه دلیلی چه خواسته چه ناخواسته تو هر کدوم از اونها قرار بگیره، مثل همه اونهای دیگه.
میخواست از این سهمی که داره استفاده کنه، تا میشد خوبیها و قشنگیها رو تجربه کنه، میخواست لذت ببره! بازیگوشی میکرد و اینبار حس گناه نداشت، حس میکرد زندگی رو باید بازی کرد، یه بازی مفرح!
یه روز تو این عالم مکاشفاتش از سر بازی و کنجکاوی به سرش میزنه که ببینه پشت یه صخره کوچیک چه خبره؟! یه عطشی به کشف حقایق داشت، در عین حال اون کوچولوی وجودش رو نمیتونست آروم نگاه داره و بیخیال خطر کردن بشه. پرید و وقتی دید پس صخره چیه، دیگه دیر شده بود برای اینکه برگرده. اون یهبار دیگه سقوط میکرد.
باید از این به بعد خودشو به یه آب باریکه واسه گذران زندگی راضی میکرد، مدتها بود حس نارضایتی رو تجربه نکرده بود، واسه همین نمیتونست به خودش بقبولونه که باید به این راضی باشه، به خودش میگفت شاید دوباره تهش به رود بعد به دریا وصل شه، شاید بتونم همه چی رو از نو شروع کنم؟!
خدا رو شکر هنوز جاری بود، اما خوب با سرعت کمتر، چه میشد کرد؟! زندگی همین بود!
میرفت و هرچه میرفت کندتر میشد، ناامیدتر و گلآلودتر! کل زندگیش جلوی چشاش جاری بود و با خودش فکر میکرد راضیم، سهمم از این دنیا هرچی بود، من نهایت تلاشمو کردم که نهایت استفاده رو ببرم، میتونست خیلی بدتر از این بشه، میتونست همون اول که از آسمون میبارید تو یه باتلاق بیفته و همونجا همون دم اول ثابت بشه، نتونه این همه لحظههای قشنگ رو بازی کنه. الان بعد اینهمه تجربه و لذت از بازیهای زندگی ثابت میشد.
ثابت شد.
ثابت بودن کلمه عجیبی بود تو زندگیش، یه زمانی همه آرزوش، ثابت شدن مثل درخت بود و الان آرزوش ثابت نشدن و جاری بودن!
ثابت شدن اون رو دوباره یاد درخت پیر انداخت، رو به آسمون اون همراه همیشه کرد یه منظرهٔ آشنا دید. درخت تو فکرش نبود، اون واقعا بالا سرش ایستاده بود، باز به هم رسیده بودن و اینبار اون بود که به درخت زندگی میبخشید، دیگه وقتش بود!
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا