1
قیچی را که گذاشتم روی پاگرد حس کردم چند ماه آنجا میماند. شاخههای بالا را زده بودم. پاک از ریخت افتاده بود باغچه. شاخهها بههم پیچیده بودند. انگار چیزی داشت میریخت. سهقطره خون روی میز تلفن ریخته بود. انگار چیزی داشت از دست میرفت. نمیدانستم زیباتر میشود یا زشتتر. چیزی شبه باکرگی. شروع کردم به پوشیدن لباسها. لباسها را که داشتم باعجله میپوشیدم حس کردم چقدر اتفاقها شبیه هماند. دستکم اتفاقهای بد. قبل از همه میل به تمام شدن آنها و ته گرفتنشان. بعد هجوم همهی کرختیها و بدبیاریهای قبلی. بعد تکهتکه جان گرفتن همهی بیحالیها و سردرگمیها. دم در دوباره به باغچه نگاه کردم و به قیچی که تیغههایش بسته بود و به «سهقطره خون» که دو سهماهی میشد روی پلهی چهارم خاک میخورد. قیچی، سهقطره خون و خیلی چیزهای دیگر. انگار تکهای از راهرو شده بود. هر بار که خواسته بودم آنرا بردارم چیزی مانع میشد.
دستمال روی پلهی اول را کشیدم روی کفشها. پر بود از گرد و خاک. کشوی جاکفشی را باز کردم. وقت کم بود اما بدم نمیآمد دیر برسم. داخل کوچه همهچیز به همان شکلی بود که روزهای قبل؛ ماشینها، پلاستیکهای زباله، سایههای خانهها و ... بچهها که مشغول خانه بازی بودند.
2
کارتون آخری را که گذاشتم حس خوبی به من دست داد. درست به همان اندازه جای خالی مانده بود. کیپ هم شده بودند. من بیرون بودم اما آشفتگیهایم ته نمیگرفت. یک نفر گفته بود: «اهمیتی ندارد نباید قضیه را خیلی بزرگ کرد.» گفته بود: «آنها به این چیزها اهمیت نمیدهند.» گفته بود: «نه که زیاد مهم نباشد اما میشود یکجوری سرو ته قضیه را بههم آورد.» بعد همه ساکت شدند. کسی چیزی نگفت. میترسیدم یکی از آنها که بلند بشود همه بروند. دور هم که حلقه زده بودند خوب بود حتی اگر چیزی نمیگفتند. هوا داشت تاریک میشد. یک نفر گفت: «یاحق» و بلند شد. بعد بقیه هم بلند شدند. من کفشها را مرتب کردم. دلم نمیآمد کفشها را مرتب کنم. دم در همان کسیکه اول بلند شده بود دستی روی سر من کشید اما چیزی نگفت. مچاله شده بودم. منتظر بودم چیزی بگوید اما چیزی نگفت. بقیه هم چیزی نگفتند. بعد خانه خالی شد. دیگر کسی نبود که چیزی بگوید. که مثلا بگوید زیاد مهم نیست. که مثلا بگوید همهچیز درست میشود. ترس برم داشت. داشت ضخیمتر میشد و ملموستر. به ساعت دیواری نگاه کردم. بیرون هوا داشت تکهتکه تاریک میشد.
3
یک نفر گفت: «بهتر است بیشتر مراقب باشی.» گفتم: «من مجبورم، تازه با اینهمه زخم که روی سرم جا گرفته...» گفت: «ماندن و نماندن تو در اینجا به یک مو بند است.» انگار این جمله را قبلا هم شنیده بودم. دستم بیاختیار رفت داخل موها. انگار گفته بودم اهمیتی ندارد. گفت: «در هر حال برای خودت میگویم بیشتر مراقب باش.» لحنش دلسوزانه بود؟ گفتم: «من سالهاست دارم با این زخمها زندگی میکنم.» برگهها را جمع کرد گذاشت داخل کیف چرمیاش: «صلاح مملکت خویش خسروان دانند.» گفتم: «اصلا منظورم این نبود.» گفت: «شاید.» و رفت. گفتم: «تازه به آنها عادت کردهام آنقدر که هر وقت میگذارند رو به بهبودی دلم میگیرد شروع میکنم با ناخن به خراش زدنشان.» گفت: «شاید این فقط یک بهانه باشد زیر زخمها، داخل مغزت؟» گفتم: «باور کنید...» گفت: «من نیستم.» گفتم: «من خالیام، من سفیدم، این زخمها اجازه نمیدهند چیزی از ذهن من بگذرد.» گفت: «درستش هم همین است بهتر است همیشه همهچیز را انکار کنی.» گفتم: «بعضیوقتها پیشانی من پر از زگیل میشود اینرا چه میگویی؟ زگیلهایی قد یک نخود -موها را کنار زدم- منتها چون رنگ پوستم هستند از دور دیده نمیشوند. به همین خاطر است بعضیوقتها تا دو ماه از خانه بیرون نمیآیم. برای خاطر همینها، دستم روی سرم بود، آنقدر که فروکش کنند.» گفتم: «من مجبورم با ناخن ساعتها روی اینها فشار بیاورم تا برگردند. یعنی برگردند زیر پوستم.» گفتم: «من فرصت پرداختن به هیچ کار دیگری را ندارم. بعد که رفتند داخل پوست خیالم راحت میشود. موها را میکشم روی زخمها و برای یک مدت دیگر به زندگی سگیام ادامه میدهم.» گفتم: «مثل همهی آدمها. آدمهای دیگر چرا میخواهند زنده بمانند. من هم مثل آنها؛ کمی لذت، کمی خودآزاری، کمی کنجکاوی. وقتهای زیادی هم همینجوری، مثل بقیهی آدمها باورکن.» کسی آنجا نبود. هوا تقریبا تاریک شده بود.
4
تمام بعدازظهر را منتظر بودم تلفن زنگ بزند. کسی در نزد. من هر لحظه منتظر بودم زنگ در بهصدا در بیاید. خانه ساکت بود. صدای گنگی توی گوشم بود. من فرصت زیادی داشتم برای نظم دادن به شکلهای داخل ذهنم، برای رسیدن به یک پاسخ قانع کننده. من بدون آگاهی رفته بودم. در واقع من به آنجا نرفته بودم. از آنجا سر درآورده بودم. ایستگاهش چسبیده به هفت تیر بود. منکه آدمها را نمیشناختم. چندبار هم خواستم سوال کنم نشد. تازه فکر کردم اول روز است و منهم کار خاصی نداشتم. من همیشه برای سوال کردن مشکل دارم. آنقدر کلمههای یک سوال را جابجا میکنم که سر آخر ضرورت آن کمرنگ و کمرنگتر میشود و منصرف میشوم و ذهنم میرود سمت چیزهای دیگر. تازه من از سوال نکردن آنقدرها هم ضرر نکردهام. بعد هم که به آنجا رسیدیم من فقط نگاه میکردم. اینرا میتوانید از همه بپرسید. همهی آنهاییکه آنجا بودند. من اصلا روحیهام با این چیزها نمیسازد. منتها راه برگشتن را بلد نبودم. باید منتظر میماندم اتوبوس خط واحد برگردد. تازه اگر فکر میکردم اینقدر طول میکشد پیاده بر میگشتم باور کنید. درست است که زانوهایم شروع کردهاند به ساییده شدن و راه رفتنهای طولانی را برایم منع کردهاند اما من میتوانستم برگردم. فقط فکر کردم همین لحظه است که اتوبوس برگردد که برنگشت. یعنی وقتی برگشت که کار از کار گذشته بود. من نشستم ردیف آخر. نمیخواستم قاطی آنها بشوم. حتی پاسخ یکی از آنها که ساعت را پرسیده بود از من با بیاعتنایی دادم آنقدر که حالیاش بشود که من از آنها نیستم. بعد هم که رسیدیم قبل از همه پیاده شدم. باقی راه را پیاده آمدم با اینکه غروب بود چراغهای پیادهرو هنوز روشن نشده بود. باور کنید.
5
سیگار را که از ته روشن کردم دوباره همان حس کهنه بهسراغم آمد. باید بیشتر مراقب باشم. گذاشتم سمت خالی پاکت. برای روز مبادا، برای آخر شب. من هنوز بعد از اینهمه سال به دود سیگار خیره میشوم. نتیجه اینکه من هنوز یک سیگاری قهار نیستم. زمانی فکر میکردم با عوض کردن اسمم سرگردانیهایم ته میکشد. بعد دیدم همهی اسمها شبیه هماند؛ خوبترینشان تا وقتی خوب است که از کنارش رد میشویم. همینکه چندبار تکرار میکنیم، همینکه رویش کمی تامل میکنیم، لایههایی از بیهودگی رو میشود یا نه بهتر است بگویم مسخرگی. بعد چندش بهسراغ آدم میآید. یک نوع تازگی خندهدار، یکجور بیمعنایی. مثل وقتیکه سیگار را از ته روشن میکنیم. این حادثه دستکم یکبار برای همهی آدمها پیش آمده است شک ندارم. اینکه میگویم همهی آدمها نه اینکه بخواهم حکم صادر کنم که دیگرانی که سیگار نمیکشند داخل آدم نیستند. نه اصلا من اهل حکم صادر کردن نیستم. بعد از این همه سال دستکم یاد گرفتهام که از قضاوت کردن بدم بیاید. تازه اگر مجبور باشم همهچیز را رد کنم یا تایید کنم ترجیح میدهم همهچیز را تایید کنم. در این صورت من دستکم پنهان میمانم. من میگویم: «فقط...» در همان لحظه انگار میگویم: «فقط... و من.» اینرا احمقترین آدمها هم میفهمند. من میگویم: «آنهاییکه سیگار نمیکشند داخل آدم نیستند.» میگویم: «آنهایی که کتاب نمیخوانند، چون دو ماه پیش من یک کتاب داستان، قسمتی از یک کتاب داستان را ورق زدهام.» اگر هم بفهمم کسانی هستند که همهی وقتشان را روی کتاب میگذارند میگویم: «دوره کتاب خواندن سر آمده است. حیف است آدم وقت خودش را با این خزعبلات حرام کند.» این سادهترین کار است. همانطور که اگر ورزشکار بودم فکر نمیکردم پشت آن حرکات موزون و عرق ریختنها با اندیشه چندسال بیشتر زنده ماندن، با تاسی به این جمله که عقل سالم در بدن سالم است، که سلامتی بالاترین نعمتها است، چه حماقت بزرگی نهفته است. انسان موجود عجیبی است. یا نه انسان موجود عجیبی نیست. این بهتر است. اگر بگویم انسان موجود عجیبی است یعنی من همچنان از چیزی یا کسی رنج میبرم. یعنی اینکه میخواهم جهان بهگونهی دیگری باشد. اما وقتی من از چیزی رنج نمیبرم، وقتی نمیخواهم جهان بهگونهی دیگری باشد، من نباید چیزی بگویم. من چیزی نمیگویم. من نمیگویم دیگران. من چیزی نمیگویم. نه اینکه بهتر است چیزی نگویم.
دیدگاهها
خواندمتان. زیبا بود و خواندنی
من هم چیزی نمی گویم
این ویرانی و از هم گسیختگی و در هم ریختگی را در داستانهای شما دوست دارم.
سپاس..
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا