داستان «تقصیر من بود» نویسنده «عاطفه بذرافشان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تقصیر من بود» نویسنده «عاطفه بذرافشان»

تاکسی به اول خیابان می‌رسد.

- نگه دارین... پیاده می‌شم.

راننده از بالای عینک دودی بی‌قواره‌اش نگاهی به داخل آینه می‌اندازد.

-هنوز تا جایی‌که آدرس دادین خیلی راه مونده!

-بقیه‌ی راه رو خودم بلدم.

راننده به‌طرفم می‌چرخد.

-تو که گفتی توی این شهر غریبی و جایی رو بلد نیستی؟

خنده‌ی تلخی می‌کنم.

-غریبم چون بیست‌سال اینجا نیومدم اما بچه‌ی خرمشهرم.

-بیست‌سال؟! کجا بودی این‌همه مدت؟ خارج رفته بودی دختر؟!

-نه تهران بودم... خب ممنون که منو رسوندین. بفرمایین اینم کرایه‌تون.

راننده اخمی می‌کندو رویش را برمی‌گرداند.

-خجالت بکش دختر... بعد بیست‌سال اومدی شهرت ازت کرایه بگیرم؟! برو... برو خدا به‌همراهت.

از تاکسی پیاده می‌شوم. این موقع صبح خیابان‌های شهر حسابی خلوت است. آهسته و قدم‌زنان به‌طرف خانه‌ی قدیمی به راه می‌افتم. احساس می‌کنم چه‌قدر در این شهر غریبم. همه‌چیز عوض شده. خیابان‌ها عریض‌تر و کوچه‌ها باریک‌تر. چه‌قدر دلم برای اینجا تنگ شده است. پس چرا این‌همه سال فراموشش کرده بودم؟! چرا این‌همه سال برای دیدنش نیامده بودم؟! چرا هر سال با مامان و بابا برای سالگردت نیامدم؟!

ده‌دقیقه بعد جلوی کوچه‌ی قدیمی ایستاده‌ام. روزگاری خانه‌ی ما ته همین کوچه بود. الان هم همه‌چیز دقیقاً مثل بیست‌سال پیش است. مثل همان‌روزی که من، مامان و بابام اثاثیه‌مان را جمع کردیم و با گریه از این‌جا رفتیم. مامان خودش هم گریه می‌کرد اما سعی می‌کرد جلوی گریه‌ی مرا بگیرد. من فقط ده‌سال‌ام بود. می‌ترسیدم حرف بزنم... می‌ترسیدم بگویم که تقصیر من بود... تقصیر من بود که عبدمرد.

بیست‌سال با کابوس آن ظهر لعنتی زندگی می‌کنم. هر روز که با سردرد از خواب بیدار می‌شوم، تصمیم می‌گیرم بروم توی اتاقشان سرم را روی زانوهای مامان بگذارمو در حالی‌که او با دست‌های لرزانش موهای خاکستری‌ام را نوازش می‌کند به او و بابام بگویم: من عبدالله را کشتم، تقصیر من بود که عبد مرد.

اما پایم را که به داخل اتاق می‌گذارم و قاب‌عکس‌های تو را روی میزکار بابا می‌بینم زبانم بند می‌آید.

به خانه قدیمی می‌رسم. مثل بیست‌سال پیش پا برجاست. دو طبقه، آجری و لخت. تیرخورده و زخمی.

بیست‌سال است که تنها اینجا افتاده. مثل من که بیست‌سال است تنهایم. کنار مامان و بابا هستم اما در تنهایی خودم غرق شده‌ام چون می‌ترسم توی چشم‌های مامان و بابا نگاه کنم. می‌ترسم از چشم‌هایم حقیقت را بفهمند.

خانه ده‌سالگی‌ام را رد می‌کنم. به نخل‌های سوخته می‌رسم. آه این نخل... این نخل لعنتی! که حالا فقط یک تنه‌ی خشک و سوخته از آن باقی مانده. می‌نشینم. نه! زانو می‌زنم چون پاهایمتوان ایستادن ندارد.

چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم. تصورت می‌کنم پشت همان میز چوبی قدیمی، پشت همان میز چوبی قهوه‌ای رنگی که چهارسال بود عاشقش بودی. پدر برای تولد ده‌سالگی‌ات خریده بودش.

آن‌روز هم پشت آن نشسته بودی و قلم در دست روی صفحه‌ی دفترت خم شده بودي. شعر می‌نوشتی انگار. با خودت زمزمه می‌کردی اما مثل همیشه دلت می‌خواست من‌هم گوش کنم و آخرش نظرم را بگویم. اما منِ سر به‌هوا، حواسم به خرماهای رسیده‌ای بود که از روی درخت‌های نخل باغ برایم چشمک می‌زدند.نقشه می‌کشیدم چطور راضی‌ات کنم که بروی و در آن ظهر گرم برایم خرمای تازه بچینی. کارت که تمام شد گفتم: شعر تو برام می‌خونی داداش؟

آن‌قدر ذوق‌زده شدی که حتی یادت رفت تعجب کنی و با خودت بگویی: «چی شده این دختره به شعرای من علاقمند شده. حتماً این آبجی کوچیکه باز یه نقشه‌ای داره.»

شعرت را که خواندی با اینکه هیچی از آن نفهمیده بودم، گفتم: «خیلی قشنگ بود. شعرای تو همیشه عالیه.»

پوزخندی زدی و گفتی: «ای چاخان... باز هم هوس خرمای تازه کردی سیاه سوخته؟!»

سرم را تکان دادم و زیر زیرکی خندیدم.

-اوهوم!

- خب اتاقمو مرتب کن تا منم زود برم و برات بچینم.

برای اینکه از زیر کار در برم گفتم: «منم بیام باهات. بعد میام اتاقو مرتب می‌کنم.»

- نه بیرون هوا گرمه. من زود میام. تو از پنجره نشونم بده از کدوم نخل بچینم برات.

تو رفتی و من بدون اینکه اتاقت را مرتب کنم پریدم روی پنجره و منتظر ماندم تا تو به حیاط برسی. ارتفاع زیاد بود خانه‌ی ما دو طبقه بود و من یک‌دفعه سرم گیج رفت. کمی از پنجره فاصله گرفتم و تو را دیدم که به حیاط رسیدی. با دست یکی از درخت‌هایی که همیشه خرمایش از بقیه بهتر بود، نشانت دادم و تو از آن بالا رفتی. داشتی خرما می‌چیدی و توی پیراهنت می‌ریختی یک‌دفعه صدایی آشنا آسمان را پر کرد. چند ثانیه بعد یک هواپیما جنگی توی آسمان بود.

می‌دانم تقصیر من بود. حتی تقصیر آن خلبان دشمن هم نبود چون او هم شاید نمی‌خواست کسی را بکشد. شاید به همین خاطر به‌جای خانه‌ی دوطبقه و زیبای ما، نخل‌ها را هدف گرفت و تو را...

چشم‌هایم را باز می‌کنم. دیگر تحمل این بار سنگین روی شانه‌هایم را ندارم. آمدن به اینجا بعد از بیست‌سال به من جرات داد با حقیقت روبرو شوم. حالابه تو می‌گویم: «عبد، من‌را ببخش تقصیر من بود. اگر آن‌روز من هوس خرمای تازه نکرده بودم... » باید به مامان بگویم. گوشی موبایلم را از جیبم بیرون می‌آورم.

- الو... سلام مامان!

     

 

دیدگاه‌ها   

#7 عاطفه بذرافشان 1393-08-23 20:59
با سلام خدمت دوست عزیزی که وقت صرف نموده و داستان مرا خواندید. تمام نظرات شما قابل احترام اند و من به دید منت میپذیرم اما داستان و آن را باید ازدریچه ذهن دخترک ده ساله قصه آن بنگرید. دغدغه این حقیقت درکودکی در ذهن او حک شده و او تمتم سالها را با احساس گناه سپری کرده و این باور را چندبرابر در ذهن خود بزرگنمایی کرده
#6 عاطفه بذرافشان 1393-08-23 20:52
ممنون از نظراتتون
#5 حسین خسروجردی 1393-08-23 13:58
با سلام و خسته نباشی.
از داستانت خوشم اومد و لذت بردم
#4 باتشکر از نظرتون. 1393-08-19 03:12
نقل قول:
داستان نقطه اوج خوبی دارد و موضوع قصه جدید و نو است
موفق باشید
#3 بهروز 1393-08-19 03:08
باسلام و عرض خسته نباشید.داستان بسیار قشنگی بود.میشه گفت از سبک جدید و قشنگی استفاده شده بود.امیدوارم داستانهای بیشتری ازتون ببینم. یاحق
#2 شوبکلائی 1393-08-18 12:08
سلام و خسته نباشی
داستان را می‌شد دست کم تا وسط‌هایش که خوانده شد حدس زد. از این نظر تعلیق نداشت لااقل تعلیق خوبی نداشت
سوژۀ داستان انقدر مهم نبود که برایش داستانی نوشته شود، مگر آنکه دغدغۀ ذهنخودت باشد.
داستان باورپذیری ندارد که کسی بیست سال تشنۀ گفتن سخنی به مادرش باشد و دراین بیست سال به خانۀ قدیمی برنگردد و پس از آن که وارد شهر خود شد غریب باشد برایش تنها به عریض بودن خیابان. آنهم خرمشهر که از نو بنا شد. و اینکه راننده تا این حد اجازه نزدیک شدن به مسافرش را داشته باشد و خیلی خودمانی با مسافرش گپ بزند. نکند فکر کردی دختره تهرانی است. اینکه با دیدن کوچۀ قدیمی مهر سخن باز شد و انهم با گوشی به مادرش حقیقت را بگوید.
با این حال، تلاش خوبی بود برای نوشتن
موفق باشی.
#1 ماۀده مرتضوی 1393-08-17 23:10
داستان نقطه اوج خوبی دارد و موضوع قصه جدید و نو است
موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692