صدای شلیک گلوله در فضای شهر میپیچد و تو دواندوان خودت را به در مجتمع میرسانی، دوتا پله را یکی میکنی تا خودت را به در آپارتمانت واقع در طبقه هفتم برسانی. هراسان کلید را در قفل میچرخانی، سراسیمه خودت را بهسوی پنجره بسته اتاق میکشی، پرده قهوهایرنگ خاکگرفته را کنار میزنی و چشمهای حلقهزده و مبهوتت را به پنجره آپارتمان روبهرویی میدوزی. کمکم نفس زدنت آرام میشود، دستهگل اقاقیها را به گوشی پرت میکنی. دستی به موهای درهم ریختهات میکشی. برای چند لحظه چشم از پنجره روبهرویی بر نمیداری و رفت و آمد آدمهای درون اتاق را از پشت پنجره خاکگرفته نظاره میکنی. با صدای آژیر ماشین نعشکش به پایین آپارتمان چشم میدوزی. ازدحام جمعیت و جنازهای که در بین دستها رد و بدل میشود در پایین آپارتمان توجهات را برای چند دقیقهای جلب میکند. دوتا سرباز با لباسهای فرم نظامی در خیابان قدم میزنند و به پنجره تو مینگرند، پرده را میکشی تا جلبتوجه نکنی. سراپای وجودت را این اضطراب کهنه میگیرد، چندروزی میگذرد که پنجره روبهرویی بسته است. دردی عمیق از بسته بودن پنجره تمام استخوانهای بدنت را فرا میگیرد، در خودت مچاله میشوی تا این درد که مثل خوره تمام تنت را میسوزند در اندام خستهات بسته بماند و در افکارت رسوخ نکند و سر به ابتذال نیاورد تا کسی از آن باخبر نشود. نفس عمیقی میکشی، دوباره به بالکن آپارتمانت در ضلع غربی قدم میگذاری، هوای مهآلوده و فضای سرد شهر پاریس تمام هستی وجودت را فرا گرفته. چهره درهم برج ایفل از دور که در اسارت ابرها میباشد، تصویر غمگینی را جلوی ذهنت نقش میبندد. از این شهر خفقانبار خسته شدهای، دلت برای فضای شلوغ خیابانهای تهران لک زده. کمی شاهدانه برای قناریهای توی قفس میگذاری، بیاختیار دوباره به پنجره بسته زل میزنی و برای یک لحظه احساس میکنی چشمانی پنهانی از پشت پنجره تو را میپاید. دلسرد با چهرهای درهم به فضای اتاق پا میگذاری. لباسهایت را در میآوری، بهسمت حمام میروی، سلو لهای مغزت پر شده از اضطراب، دستانت برای لحظهای میلرزد، چند نفس عمیق میکشی. به آرامی شیر آب را باز میکنی و زیر دوش آب سرد میروی. چشمهایت را میبندی، تمام لحظههای نفس کشیدنت مثل تله تئاترهای سیاه و سفید سالنهای شلوغ پاریس از جلوی چشمانت برای لحظهای میگذرد. یاد آن چشمها و آخرین انعکاسش در وجوت میافتی، به صورت اصلاحشدهات دستی میکشی، احساس سبکی عظیمی تو را فرا میگیرد، بعد از چند دقیقه از زیر دوش بیرون میآیی. بهسمت کمد لباست قدم بر میداری، کت و شلوار راهراه توسیات را به تن میکنی، بعد بهسمت میز اتاقت، همان میزیکه برای سالها همدم تنهایی تو بود میروی، چیزی چشمان مغمومت را بهسوی خودش جلب میکند. نوشتهای با رنگ خون و خط زیبای نستعلیق در عنبیه چشمت گم میشود. رباعیات خیام روی تصویر ذهنت برای ثانیهای نقش میبندد. دستی به جلد خاکگرفتهاش میکشی و همان رباعی همیشگی را روی لبان ترکبستهات زمزمه میکنی و دوباره کتاب را در کنار کتاب شاهنامه در قفسه کتابهایت جا میدهی. تمام مدارک و یادداشتهای روزانه روی میز را در پاکتی میگذاری و به همان آدرس همیشگی را در قسمت گیرنده پاکت یادداشت مینمایی و روی میزی قرار میدهی، به ساعتت نگاه میکنی، چیزی به ساعت شیش نمانده. همیشه منتظر چنین لحظهای بودهای، همان لحظه متولد شدن. به آرامی به آشپزخانه میروی، استکان قهوه نیمهتمامت را روی اُپن قرار میدهی، شیرگاز را باز میکنی. به گلدان راغه بدون گلی که مادرت برایت هدیه فرستاده بود از سمساری شهر ری چشم میدوزی و نقش دختریکه بر روی آن حک شده با گل نیلوفری آبی در دستش تمام عنبیه چشمت را فرا میگیرد و برای لحظهای احساس میکنی در همان فضای مغموم و کلبه کنار شهر قرار داری. و دوباره همان پیرمرد قوز کرده با شالمه هندی و عبای زرد پاره مهمانت شده، دیگر از او نمیترسی و با شهامت تمام دلت میخواهد با او روبهرو شوی. چشمهایت را میبندی و کف آشپزخانه دراز میکشی، سکوتی وهمناک تمام فضای اتاق را در آغوش میگیرد. احساس میکنی آرامشی ابدی تو را فرا گرفته، همان چیزیکه سالها با حسرت در انتظارش بودی. ناگهان صدای گوشی تلفن تمام فضا را پر میکند و تو بیتوجه با انگشتت چیزی در فضای مهآلود آشپزخانه مینویسی، کلمات در فضا گم میشوند. کبوتری بالبالزنان خودش را محکم به شیشه پنجره اتاقت میکوبد، توجهای نمیکنی. تمام هوای درون سینهات پر شده از گاز، نفس عمیقی میکشی تا جریان سیال گاز تمام سلولهای ذهنت را پر کند. دوباره صدای گوشی فضای اتاق را پر میکند. برای لحظهای دلت میخواهد چشمانت را باز کنی، اما چیزی در درونت تو را فرا میخواند. در پشت مردمک چشمان بستهات دوباره پیرمرد قوزکرده با شالمه هندی و عبای زرد ظاهر میشود. لبخندی میزنی و بهسوی او قدم بر میداری، ناگهان نوری عظیم در تاریکی میتابد و پیرمرد محو میشود، پنجرهای باز در فضا نقش میبندد و دختری با چشمان مورب ترکمنی و ابروهای باریک بهسوی هم و لبهای گوشتالوی نیمهباز با لباس توری سفید بلند با موهای بهرنگ پرهای کلاغ و شاخه گل نیلوفر آبی در دستش ظاهر میشود، به آرامی بهسوی پنجره قدم بر میداری، به دخترک لبخندی میزنی و نفس عمیقی میکشی تا تمام طراوت وجودش را استشمام کنی. بعد از چند لحظه به خوابی عمیق فرو میروی، همان خوابیکه آرزوی دیرینهات بود. زمان همچنان میگذرد و تو در فضا سیالی، صبح میشود، شب میشود و سیالیت تو پایان نمیپذیرد.
دیدگاهها
بگذار تابلو را اندکی بگردانیم. نه، کمی بیشتر تا تصویر وارونه شود؛ وقتی مثل انسانهای عادی با چشمهایم دنیای پیرامون را مینگرم، همانگونه میبینم که عادت دارم آنگونه ببینم، همانگونه که عادتم دادهاند بدانسان ببینم. از بچگی تصویر عالم را، بارها و بارها، با همین رنگ و لعاب برایم تصویر کردهاند. حال، چگونه میتوانم به غیر از این منظر ببینم، به غیر اینسان بیندیشم، جز با عینکی که اول بار- یا روز اول – سَرکردن با آن دشوار است اما اندکی بعد جزئی از بدنم، جزئی از زندگی بلکه جزئی از بودنم میشود؟!
مصمم وارد اتاق هدایت میشوم. بوی گاز تهِ دماغم را قلقلک میدهد. هدایت خوابیده است. عینکش را از روی بینیاش برمیدارم. جسد به خودش تکانی میدهد اما دیگر هدایت حال زنده شدن هم ندارد. انگار کن میخواهد عینک را به حیرتزدۀ بعدی کادو بدهد. بگذار دمی چون او بنگرم، نگاهی خالی از احساسِ خوش زندگی و در حال چمباتمه زدن در خیال مرگ. دالان مرگ ترسناکتر از آن است که به خودم جرئت دهم پای در آن نهم. اما میتوان چند روزی عینکی بود، گرچه همۀ مردم عینکی نیستند! بینیِ عمل کردهام گیرا نیست قابِ عینک را؛ عینک سُر میخورد به سراشیبی؛ خندههای موزون کودکم، ناز و عشوههای همسرم و تماسهای مکرر دوستانم حرفهای رنج، مرگ، یأس و دلزدگی را حروف الفبای میخی میشمارند؛ گویی به سُخره میگیرند نگاه هدایت را. ای کاش هدایت ازدواج میکرد نه با معشوقهاش، با کسی که زندگی را میفهمید.
عینکفروش سرِ کوچهمان هم خریدار عینک هدایت نیست. نه اینکه اصلاً دست دوم نخرد. میگوید این که از عهد بوق است، چشمها را تهاستکانی نشان میدهد. بعد چند دسته عینک باکلاس میچیند روی پیشخوان: هر کدام را خواستی بردار، راه میآم با جیبت! البته تا شنید عینک هدایت عتیقه است به قصد تاخت زدن دست بُرد سمت آن. شاید قبول میکرد، اگر برقِ نُحُوست هدایت او را پس نمی زد.
خانهمان کوچک است و کنار پنجره اگر بنشینم، میتوانم کورمال کورمال راه رفتن مادرم را به یاد آورم، زجرهای پدرم را تصویر کنم، آنگاه، دستهای پینهبستهام و جیب بزرگم با اندکی پول، و صدای جیغ فرزندم که دوچرخهای مثل دوچرخۀ پسر همسایه میخواهد، همه و همه را، فریم به فریم، بازبینی نمایم. با این حال، ژرفای زندگی زیباست، اگر عینک هدایت را بردارم و عینک پدربزرگم را بگذارم. پدربزرگم، درست مثل هدایت، دوست نداشت دنیا را مثل انسانهای عادی ببیند. پس، عینکی خرید از بازار خراباتیها و نگاهی انداخت به عمق زندگی از آن منظر که میتوان به مرگ هم لبخند زد، درست برعکس هدایت که به مرگ لبخند نزد، تنها در آغوشش گرفت. دالان مرگ چراغانی است به نور شبتابها و پدربزرگم، بیتابِ عبور از این دالان، هشتاد و نه سال صبر کرد، سی سال بیشتر از عمر هدایت. بعد از کوچ پدربزرگ عینکش را به حراج گذاشتیم. عینکفروشِ سر کوچه مغازهاش را با همۀ قابِعینکها قباله کرد به نامم تا صاحب عینک پدربزرگم شود.
عینک پدربزرگم را می دهم به جایش مغازه می گیرم. مغازه عینک فروشی را می فروشم و با پولش برای پسرم دوچرخه می خرم. دوچرخه را به پسرم می دهم تا دلش را به دست آورم. تو بگو با وجود چنین دردانه ای چه نیازی به عینک دارم؟
سپاس از حضورتان
فکر می کنم در انعکاس زندگی صادق هدایت قدم های ناچیزی برداشته ایم امیدوارم در اینده ای نزدیک بتوان تصویر حقیقی از زندگی او به نمایش گذاشت
سپاس از حضورتان
فکر می کنم در انعکاس زندگی صادق هدایت قدم های ناچیزی برداشته ایم امیدوارم در اینده ای نزدیک بتوان تصویر حقیقی از زندگی او به نمایش گذاشت
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا