داستان کوتاه «بستنی» نویسنده «محمدرضا غلامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «بستنی» نویسنده «محمدرضا غلامی»

 

دگمه ی دور تند پنکه را فشار داد وصورتش را جلوی آن گرفت ، خورشید از پنجره سرک می کشید. به ساعت روی دیوار کاه گلی پشت سرش نگاهی انداخت،غلتی زد واز جایش بلند شد .صورت رنگ پریده مادرش در رختخواب مثل ماه می درخشید. احساس کرد مادرش تند تند نفس می کشد. چند ثانیه ای خیره ماند ، نفسی به راحتی کشید بعد به سمت درب خروجی حرکت کرد. باید سریع بیرون می رفت . قبل از اینکه کفشش را به پا کند نسخه داروها را تا کرد ودر جیبش گذاشت ودرب را به آرامی بست، تا مغازه بستنی فروشی اکبر آقا دوید. پشت درب شیشه ای مغازه نفسی تازه کرد و بعد داخل شد. یخچال بستنی هایش آماده بود ،دو سه روزی بود که کارش همین شده بود و حالا هم که باید بدون معطلی یخچال بستنی رابر می داشت و می زد به کوچه وخیابان .

گرمای خورشید در همه کوچه پهن شده بود، چند کوچه را که پشت سر گذاشت قطرات ریز ودرشت عرق در صورتش لیز می خوردند،هر چند قدمی که بر می داشت یکبار با صدایی شبیه جیغ فریاد می زد : ((بستنی دارم بستنی ))

چشمان درشتش را به همه اطراف می چرخاند وسرش مدام اینطرف وآنطرف می شد . کوچه را که پیچید کمی جلوتر سر وصدای چند کودک برق در چشمانش انداخت ،قدمهایش تند تر شد . آب دهانش را قورت داد و چند بارداد زد:

((بستنی دارم بستنی...))

انگار بچه ها منتظرش بودند ، توپ را رها کردند ودور او حلقه زدند،پنج تا از بستنی هایش فروش رفت. هر کدام که بستنی خود را می گرفت از حلقه خارج می شد . بعضی بچه ها شراکتی بستنی می خوردند ونوبتی با ولع خاصی بستنی را لیس می زدند.چند لحظه همانجا ایستاد .نگاهی به دور شدن آنها کرد، هوای گرم را با نفس عمیقی بلعید وسپس یخچال بستنی را جابجا نمود ودوباره به راه افتاد. چسبیده به گوشه دیوار به آرامی از کنار بچه ها گذشت،چندین کوچه وخیابان را پشت سر گذاشت،چند بستنی دیگر هم فروخت، مسیرش را به سمت پارک بزرگ شهر کج کرد، هنوز داخل محوطه اصلی پارک نشده بود که نگهبان پیر پارک جلویش ظاهر شد ، صدای خش دار پیرمرد لاغر در گوشش صدا کرد:

(( کجا؟ ، کجا؟... اینجا دست فروشی قدغنه، برو بیرون بینم... ))

وبا دستهای استخوانی اش خروجی پارک را نشانه گرفت وگفت:(( بیرون...))

خواست حرفی بزند ولی نگاههای پیرمرد راه دیگری بجز بیرون رفتن برای او نگذاشته بود.

گرما لجوجانه مثل خمیر لزج به تمام تنش چسبیده بود .در گوشه ای از بیرون پارک بر زمین نشست و بر صندوق صدقات فلزی کنار جوی آب تکیه داد ، درب یخچال بستنی را برداشت وشروع کرد به شمارش بستنی ها ،هنوز نصف بستنی ها داخل یخچال سفیدش جا خوش کرده بودند ،خورشید داشت با عجله خودش را به وسط آسمان می کشید. احساس ضعف کرد. از صبح چیزی نخورده بود ، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت فروختن بستنی ها بود. با آستین پیراهنش عرق پیشانی اش را گرفت واز جایش بلند شد وبه راه افتاد.

در ضل این ظهر آفتابی کسی در کوچه وخیابان نبود. سعی میکرد از سایه خانه ها برای دوری از آتش آفتاب حرکت کند. صدای اذان از مناره مسجد بلند بود وفردی ناله کنان اذان می گفت،چند پیرمرد تسبیح به دست که لبهایشان مرتب تکان    می خورد با عجله از کنارش گذشتند.به دیوار پشت سر خود تکیه داد وچشمان قهوه ای اش را به بلندی مناره های مسجد دوخت، یخچال را کنار پایش بر زمین گذاشت و از جیبش دستمال سفید ی را در آورد.لای آن را به دقت باز کرد ولقمه نانی از داخل آن بیرون کشید وبر دهانش گذاشت ،خشکی گلویش او را از گذاشتن لقمه در دهانش پشیمان کرد، زوری به فک ودهانش زد تا از پس لقمه گلوله شده در دهانش بر آید ، با قورت دادن لقمه نفسی به شتاب کشید . باز نگاهی به بلندی مناره های مسجد انداخت وسپس براه افتاد. تا غروب در کوچه ها پرسه زد. هنوز بستنی هایش تمام نشده بود . سعی کرد به پاهایش سرعت دهد ولی انگار دمپایهای سبز رنگش به آسفالت خیابان چسبیده بود و دیگر پاهایش به اختیار او نبودند.سوزشی لای انگشتان پاهایش چرخید وبالا آمد . به یکباره انگار پارچه خیسی بر صورتش چسبانده باشند ، تنش خنک شد وپیشانیش سرد شد به نظرش آمد یخچالش خیلی سنگین شده، صداهای مبهمی در گوشش پیچید،ناخواسته دستش را به درخت کنار خیابان تکیه داد و بر زمین نشست انگار بزور او را می نشاندند ، بی حسی عجیبی سراپای وجودش را گرفته بود...دیگر چیزی نفهمید.

دستی شانه های ضعیف وکوچکش را تکان می داد چشمانش را باز کرد پیرمردی سپید موی کنارش ایستاده بود،  گیج شده بود نمی دانست کجاست وپیرمرد کیست ، تازه تاریکی هوا را حس می کرد به اطرافش نگاه کرد به یاد مادرش افتاد. سراسیمه وبا نگرانی برخاست ، خبری از یخچال بستنی اش نبود، دور خودش چرخید وبه اطرافش نگاهی کرد، قدمی به جلو برداشت ، باز برگشت ودر چشمان پیرمرد خیره شد ، با صدای بریده گفت:

((ب... ب... بستنی ، یخ ... یخچال ،یخچالم کو؟ ...))

عرق سردی بر روی پیشانیش لغزید، نگاهش را از چشمان پیرمرد دزدید و خودش را به وسط خیابان انداخت ،صدای اذان در مناره های مسجد پیچید ، شروع به دویدن کرد و در امتداد خیابان ناپدید شد .

 

دیدگاه‌ها   

#3 آزاده افتخاری 1393-08-23 02:28
داستان جالبی بود و نوع نگاه نویسنده به مسئله فقر در جامعه قابل تحسین
#2 علی شمس 1393-08-19 15:35
موضوع بیشتر داستانهای امروزی درگیری فرد با خودش است ، ولی داستانهای که بعد اجتماعی وجامعه شناسانه آنها پرنگتر باشد در نسل جدید کمتر دیده می شود، در این داستان (بستنی) استفاده بجا از بستنی که ماندگاری ندارد با گم شدن یخچال بستنی در آخر داستان وهمچنین استفاده بجا از سنبل مناره های مسجد ووپرداختن آدمهای مذهبی به ظاهر مقدستات تا به فهم درست از مذهب (صدای ناله آلود اذان)و دغدغه های یک کودک فقیر ،این داستان کوتاه را جذابتر کرده البته به نظر می رسد می توانست اتفاق آخر داستان در اول یا اواسط داستان بیافتد وحالت تعلیق در ادامه آن مسیر داستان را به سمت دلخواه ببرد وبه شخصیت کودک فقیر بیشتر پرداخته شود. البته ممکن است نویسنده شتاب ، کند به تند موضوع ونپرداختن زیاد به خود شخصیت بستنی فروش وپرداختن بیشتر به نوع فضای بیرونی شخصیت ومشاهدات با هدف خاصی انجام شده باشد وبه هر صورت پیام رسانی داستان خیلی خوب وجامعه شناسانه بود. من که از خواندن این داستان لذت بردم
#1 حسین 1393-08-17 14:05
داستان جالب وملموسی بود بخصوص استفاده بجا از صندوق صدقات وتکیه دادن بچه فقیر به آن وهمچنین صدای اذان و عبور چند پیرمرد تسبیح بدست و پاراگراف آخر که برخاستن صدای اذان ودویدن بستنی فروش وناپدید شدن... موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692