صدای زنگ موبایلم بلند میشود. توی رختخواب جا به جا میشوم. در حال خواب و بیداری کورمال کورمال دنبالش میگردم. گوشی را پیدا میکنم. نام مادرم روی صفحه روشن و خاموش میشود. ساعت هفت و نیم صبح است. نرگس با چشمان پف کرده میگوید: «چرا جواب نمیدی؟ الان بچه بیدار میشه.» تازه به خودم میآیم. دکمه سبز را فشار میدهم و خواب آلوده میگويم: «بفرمایید.» صدای هق هق مادر را از آنور خط میشنوم. خیالم راحت میشود که برای خودش اتفاقی نیفتاده است.
پدر را هم که سال پیش به خاک سپردیم. آن روز هم جمعه صبح بود.
مادر فقط زار میزند و یک سری کلمات نامفهوم از دهانش خارج میشود. میگویم: «مامان! دایی نعمت طوری شده؟» میان ضجه و ناله فقط میفهمم که میگوید: «حسام، مادر، خودت رو برسون جیگرم آتیش گرفت.»
- «مامان آخه یه کلمه بگو چی شده؟»
نرگس مدام با اشاره سر و صورت چیزهایی میپرسد. مادر جواب درست نمیدهد. از اطوار نرگس هم چیزی نمیفهمم. کلافه میشوم. خون به مغزم نمیرسد. سر نرگس داد میزنم. ونگ ونگ فرنوش به آسمان میرود. مادر ول کن نیست. صدای هاله است. گوشی را گرفته و مویه میکند: «داداش بیا که حسن رفت.»
- «حسن رفت. کدوم حسن؟»
- «داداش بیا که بیداداش شدی.»
روی تخت دراز میکشم. دوست دارم فکر کنم این دو دقیقه خواب بوده. چشمهایم را میبندم. حس میکنم کسی به من زل زده، شاید مرگ سراغ من هم آمده است.
بازویم را فشار میدهد: «حسام چی شده؟ جون به لب شدم.»
- «حسن مرده!»
- «چرااا؟»
- «نمیدونم»
تمام بدنم لخت شده است. حس خوبی ندارم. حس گناه. پر از دلشورهام. نمیخواهم از جایم بلند شوم. دلم میخواهد گریه کنم و نمیشود. نرگس دوباره میآید. چشمان میشیاش پر از اشک است. از جا بلند میشوم و توی دستشویی آبی به صورتم میزنم. در آینه به خود را ورانداز میکنم. هیچ شباهتی به هم نداشتیم. نه موهایش لخت بود و نه چشمانش سیاه. زاغول صدایش میکردند. او میخندید و من دست به یقه میشدم. خیلی که عصبانی میشد لب پایینیاش را گاز میگرفت. عادتی که هیچوقت ترک نکرد. موهای روی شقیقهام دارد سفید میشود. یک لیوان شیر هورت میکشم. کلید ماشین را بر میدارم.
«تو سر فرصت بچه رو آماده کن، واسه دو سه روزم لباس بردار و زنگ بزن آژانس.» از رانندگی متنفرم. از خودم متنفرم. از این ادای مرد زندگی بودن هم متنفرم. فکر اینکه با این حال باید چهل کیلومتر هم رانندگی کنم عذابم میدهد. ترجیح میدهم کل دنیا را پیاده گز کنم. در حال بستن بند کفشهایم هستم که صدای نرگس میآید: «دیوونه! تی شرت پوشیدی با شلوار جین؟ وایسا پیرهن مشکی و شلوارت رو بیارم..»
- «پیرهن مشکی واسه چی؟»
- «وا؟»
توی دلم میگویم شاید نمرده باشد. شاید فقط حالش بد است. شاید میخواهد همه را جمع کند تا خودش را رسوا کند. شاید و شاید و شاید. توی ماشین مینشینم و منتظرمی شوم این در لعنتی پارکینگ بسته شود. موبایلم زنگ میخورد. این بار میلاد است. شوهر خواهر بزرگتر.
- «سلام حسام جان. خبر داری که...؟»
- «آره میلاد. فقط میدونم حسن مرده، همین.»
بغضش میترکد. همبازی دوران کودکی ما بود. من و میلاد و حسن بچه یک محل بودیم. محله آریانا. کوچه بن بست باریک با جوی آبی در وسط. تو کل آن حوالی کسی جرات نداشت با ما تیله بازی کند. تیم سه نفره اچ.ام. اچ. من یک شش پر قرمز داشتم و میلاد یک سه پر زرد. تیل دستمان هم یک شرابی بود. حسن استاد چکشی بود. برای خودمان تاکتیک داشتیم. حسن پنج پر پنج رنگش را میانداخت دور دور. از هر جایی چکشی میزد رد خور نداشت. میلاد آن وسطها میماند و من هم اگر همه با فاصله میانداختند میگفتم: «خواب.»
ماشین همینطور روشن است و صدای گریه میلاد میآید. حالا حتما آن چشمهای ریزش از اشک بسته شده است. پدرش خراسانی بود و بهش میگفتند: «افغانی.» دلبسته هورا شد و پابند ماند.
- «میلاد تو رو قسم به روح پدرت بگو چی شده لااقل؟»
- «والا چی بگم حسام؟ دو سه ساعت پیش لیلا با حال پریشون زنگ زد که خودتون رو برسونید بیمارستان پیامبر. حسن قرص خورده و تموم کرده. من و هورا رفتیم اونجا. پلیس هم اومده بود. ظاهرا لیلا تا دیر وقت بیرون بوده، نیمههای شب برگشته و دیده حسن....»
- «زنیکه هرجایی آخرش این داداش ابله ما رو به کشتن داد. چقدر به حسن گفتم این تیکه تو نیست.»
- «حسام جان الآن وقت این حرفا نیست. فقط زودتر بیا.»
من هم میخواهم زودتر بیایم اما حسی میگوید عجله نکنم. نمیدانم از ترس دیدن جنازه برادر است یا هراس از عریان شدن این زندگی. آخ! حسن آخر این چه کاری بود؟
هنوز به سر کوچه نرسیدهام که میبینم پیرمردی دست تکان میدهد. حالم را نمیفهمم. میایستم.
- «خدا خیرت بده جوون، این ماشین من یه هل میخواد. صبح جمعهای عیال هوس حلیم کرد و حالا منم از هول عیال افتادم تو دیگ.» و میخندد.
فولکس قورباغهای پدر هم هلی بود. هر روز صبح من و حسن قبل از مدرسه ورزش صبحگاهی داشتیم. هل دادن عشق پدر تا سر خیابان. پدر نه زیر بار میرفت ماشین را در خیابان پارک کند که سرازیری بود و نه رضا میداد ابوطیاره را بفروشد. خدا بیامرز میگفت: «اگه این رو بفروشم، با پولش خودش رو هم نمیتونم بخرم.» سه دست کت و شلوار طوسی داشت همرنگ ماشینش و همه جا تنش میکرد. عروسی، عزا، میهمانی، سر کار. طفلکی در راه خانه ما رفت زیر اتوبوس. خودش و قورباغهاش له شدند.
مادر به ازدواج من و نرگس رضایت نمیداد. میگفت: «اینا خونوادشون لختن. ما باید از یه خونواده اصل و نسب دار زن بگیریم.»
- «مگه اصل و نسب به نماز و روزه اس مادر من؟ هم دانشگاهی هستیم. سه ساله. دختر خوبیه. حالا یه کم شبیه ما نیستن.»
توی تولد پرهام دلم ماند پیش چشمان نرگس. سالها به همه خندیده بودم. به همه آنهایی که عاشق میشدند. به همه دخترهایی که با من بودند گفته بودم عاشق شدن در مرام من نیست. آن هم عشق در یک آن. یک لحظه. یک نگاه. از آن عشقهای مسخره توی کتابها. اما شد. عاشق شدم و تمام. تمام شد تمام آن مهمانیها و رقصیدنهایی که شاید از حرص محدودیتهای مادر بود. به زور پدر، مادر به عروسی آمد. کم کم مهر نرگس به دلش نشست. اوضاع بهتر شد. به دنیا آمدن فرنوش هم خوب بود. پدر به عشق فرنوش با آن ماشین لکنتی میافتاد تو اتوبان تا له شد. مادر از یک خانواده نجیب برای حسن دختر پیدا کرد. لیلا. تا روز عروسی چادرپیچ بود. این از محاسن مادر بود که از روی چادر هم به اندازه اندام زنها پی میبرد. حسن با همه بلاهتش توی کسب خوش شانس بود. صاحب مغازه شد. ساعت اصل میفروخت. روزی که مغازه را خرید با یک ست ساعت زنانه مردانه رادو به خانه ما آمد. عین همان را هم به دست خودش داشت. صفحه و بند فلزی یک دست مشکی با عقربههای نقرهای بدون ثانیه شمار. وقتی به ساعت نگاه میکردی نمیفهمیدی زمان میگذرد یا ساعت به خواب رفته است. به زور مادر زن گرفت. زنی که مادر میخواست. مادر میگفت: «تو مغازهاش دختر زیاد میاد و میره یهویی این هوایی میشه. از این لختی پختیا میگیره.» اما حسن هوایی شدن در کارش نبود. خجالتی بود. دختر که میدید سرخ میشد. چقدر من برایش دوست دختر پیدا کردم. حریفش نشدم. حسن هم حریف مادر نشد.
از روی پل سردخانه میپیچم و میافتم توی اتوبان. صبح جمعه و ترافیک؟ مورچه وار جلو میروم. خروجی فردیس تصادف شده. راننده پژو نقرهای یک زن سانتی مانتال است. کفشهای پاشنه بلند گلبهی به پا دارد و کیف همرنگ کفشها را هم زیر بغل گرفته. موهای سرخ و سیاهش بیرون ریخته است. مدام جلو و عقب میرود و با موبایلش حرف میزند. راه بندان بیشتر به خاطر زن است.
به نرگس گفتم: «نیگا کن این زنه چه آرایشی کرده؟ ناخوناشم نقاشی کرده.»
پایم را نیشگون گرفت و گفت: «ما هفتاد قلم تو خونه آرایش میکنیم نمیفهمی. تو اگه بیل زنی باغچه خودت رو بیل بزن.»
ختدیدیم اما نرگس مبهوت زن شده بود.
- «چی شد نرگس خاتون؟ چشم شما رو هم گرفت؟»
- «نه دیوونه، این لیلاس!»
- «لیلا! زن حسن؟ من آخرین بار پارسال تو مراسم بابا دیدمش. این ریختی نبود!»
- «اما من تو مهمونی و سفرههای زنونه مامانت میبینمش. تو مراسم ختم که آرا ویرا نمیکنن. خودشه.»
زنگ زدم به حسن: «سلام حسن. خوبی؟ کجایی؟»
- «سلام داداش، خیره. تو فرودگاهم. دارم میرم چین.»
- «میری بازم آت و آشغال بیاری به خلق خدا قالب کنی.»
- «ای بابا. کاری داشتی؟»
- «نه همینجوری زنگ زدم حالت رو بپرسم.»
- «خیلی آقایی. من باید از گیت رد شم. اگه....»
- «آهان! باشه پس فعلا.»
- «خوش باشی داداش.»
لیلا که به خانه بخت رفت پای همه را برید. دیدارمان شد مناسبتی، عیدی، چیزی خانه پدر. خانه پدر هم که همه چیزش زنانه و مردانه بود. حسن هر روز بیشتر پیر میشد. همدیگر را یا در خانه پدر میدیدیم یا گاهی در مغازهاش.
- «حسن طلاق رو برای همین روزها گذاشتن.»
- «برای چی داداش؟ من از زندگیم راضیم. لیلا فقط با رفت و آمد مشکل داره.»
- «تو چی رو میخوای قایم کنی؟ از بچهها شنیدم بابت اطوار زنت کلی پول نزول گرفتی.»
- «نه داداش. این چه حرفیه؟ کاسبیه، بالا و پایین داره. پول گرفتم برم از چین جنس بیارم.»
پدر که بود و نبودش توفیر نداشت، از مادر هم صدا در نمیآمد. خودش دختر ستانده بود و حالا حرفی نداشت. از مهربانی بیشترش به نرگس میشد فهمید رابطهاش با لیلا چطور است.
بعد از خروجی چالوس راه کامل باز میشود. بازهم گوشیام زنگ میخورد. دوباره هاله است. صدایش گرفته: «داداش کجایی پس؟ زودتر بیا. باید بری بیمارستان حسن رو تحویل بگیری.»
- «دارم میام هاله جان. دارم میام.»
- «این زن فلان فلان شدهاش هم عین آینه دق نشسته و مثلا داره گریه میکنه. زودتر بیا تو رو خدا.»
- «بالاخره زنشه. تو چیزی نگیا.»
- «این قاتل داداشمه.»
- «هاله خفه شو. باشه.»
با حسن توی پارک قرار گذاشتم. حال و حوصله مقدمه چینی نداشتم. توی آن بیست و چند روزی که حسن نبود زاغ سیاه لیلا را چوب زدم. جلوی رستوران سندباد از مردک جدا شد. باید با خودش حرف میزدم. با ماشین جلوی پایش ترمز کردم، برگشت عقب. دنده عقب گرفتم، رفت جلو. پیاده شدم و گفتم: «لیلا خانوم غریبه نیست. حسامم.»
با تعجب سوار شد. شاید هم با ترس یا دلهره. شاید هم من بودم که چهرهام پر از ترس بود. پر از دلشوره. انگار این من بودم که نقش مجرم را داشتم و حالا موقع جاسوسی موقعیتم لو رفته بود. لیلا روی صندلی جلو نشست و بوی عطرش تمام فضای ماشین را پر کرد. چقدر رنگ آبی فیروزهای روسریاش با بته جفههای روی مانتوی سبز رنگش هماهنگ بود. چقدر زیبا بود. همه چیز زیبا بود. نمیدانستم چه بگویم.
- «دختر گلتون چطوره؟»
- «خوبه. همه خوبن. منزل تشریف میبرید دیگه؟»
- «مزاحم شما نمیشم. من رو تا همین ایستگاه مترو برسونید کافیه.»
- «ای بابا این چه حرفیه. من که دارم تا کرج میرم شما رو هم میرسونم.»
- «محبت میکنید.»
باید از جایی شروع میکردم. از جایی خیلی دور. دلم به هم میپیچید. دستم را از شیشه بیرون دادم تا هوا به صورتم بخورد: «داداشتون هنوزم تو همون کار سابقه؟»
- «کار دیگهای از دستش بر نمیاد. فقط بلده نماز بخونه و گریه کنه و ریشش رو بلندتر کنه.»
مي زند زیر خنده و من را از آن جو سنگین خلاصکرد. تا خانهاش از درد مشترکمان حرف میزد. درد خانواده مذهب زده متعصب. جلوی خانه تعارف کرد بروم بالا. چشمان بزرگ و سیاهش وسوسهام میکرد. چشمم افتاد به سفیدی گردنش که از لای روسری بیرون مانده بود. خودم را لعنت میکردم. از مرد بودنم خجالت میکشیدم.
پرسید: «قهوه تلخ میخورید یا شکر بیارم؟»
موقع بیرون آمدن دستش را دراز کرد و با او دست دادم. تمام وجودم رعشه گرفت. انگار بازهم عاشق شدم. عشق در یک آن. در یک نگاه. فردا هم رفتم تا اتمام حجت کنم. تا همه چیز را بگویم. تا بخواهم از زندگی حسن بیرون برود و مایه ننگ نشود. گفت: «من غذا رو کم نمک درست میکنم. اگه خواستید روش نمک بریزید.»
پس فردا هم رفتم.
روی نیمکت پارک نشستم. زودتر از قرارمان رسیدم. هوا سوز داشت. کلاه کامواییام را تا روی ابرو پایین کشیدم. کنار پارک یک چرخی باقالی داغ میفروخت. بوی گلپر همه جا را برداشته بود. یک ظرف باقالی خریدم و به جای قبلیام برگشتم. حسن پیدایش شد. شال بلند آبی و مشکی به گردنش انداخته بود.
- «سلام داداش حسام.»
- «سلام حسن جان. خسته نباشی. خوبی؟»
- «شکر. خوبم. چه خبرا؟ چرا در مغازه نیومدی؟»
- «خبر که چه عرض کنم حسن جان. میخواستم درباره یه مسئلهای باهات صحبت کنم. فکر کردم تنها باشیم بهتره.»
- «داری من رو میترسونیا. کسی طوریش شده؟»
- «نه بابا کسی چیزیش نشده. راستش تو میدونی من خیلی اهل تعارف و این حرفها نیستم ولی....»
انگار داشتم جان میکندم. گر گرفته بودم. کاش خبر مرگ یکی بود. دادن خبر مرگ یک جسم انگار راحتتر بود تا دادن خبر مرگ یک روح. یک عشق. یک عادت.
- «ولی چی؟»
حسن شالش را باز کرد و روی نیمکت گذاشت. خیره شده به دهان من.
- «چه جوری بگم. این چند وقت که تو نبودی من خیلی اتفاقی لیلا رو تو خیابون دیدم و یه چند روزی میپاییدمش.»
- «خب؟»
عصبی شده بودم. دهانم خشک شده بود. با زبانم لبهایم را خیس کردم.
- «فکر کنم زنت، یعنی لیلا، میشنگه. یعنی فکر کنم فقط با تو نیست. یعنی فکر نمیکنم، مطمئنم اوضاعش خرابه.»
توی دلم را چنگ میزدند. میخواستم محتویات شکمم را بالا بیاورم. نمیدانستم میخواهم حسن را به سمت طلاق بکشانم برای خودش یا برای خودم. مثل بار اولی که بیاجازه و خبر پدر نشستم پشت ماشینش و گلگیرش را مالاندم به سپر ماشینی پارک شده و بعد حسن را به زور آوردم تا او هم براند. براند تا مقصر پیدا نشود. منتظر بودم حسن قرمز شود. لب پایینیاش را گاز بگیرد. با دو دستش من را به سمت خودش بکشد و فحش بدهد. حسن یک باقالی برداشت و به نیمکت تکیه داد. پای چپش را روی پای راست انداخت. لبخندی زد و گفت: «میدونم.»
قرمز شدم. یقه حسن را گرفتم و با صدای بلند گفتم: «مرتیکه پفیوز میدونی؟ بیشرف نشستی تو خونه و داری با یه هرجایی زندگی میکنی و میگی میدونی؟»
چند نفری جمع شدند. آدمهای فضول. آدمهای بیکار. نخودهای هر آش. حسن هنوز لبخند بر لب داشت. دستش را گرفتم و تا توی ماشین کشاندمش. سرم را چسباندم به پشت صندلی و چندتایی نفس عمیق کشیدم. تا خانه حسن، من دیگر حرف نزدم.
- «جز چند شبی که باهمیم دیگه کاری به کار هم نداریم. حوصله ندارم این زندگی رو دوباره از اول شروع کنم. حوصله زندگی با مادر رو هم ندارم. بعدشم بگم واسه چی طلاق گرفتم. جار بزنم زنم خراب بود. اونم اینجوری راحت تره. تو چیزی نگو، منم زندگیم رو میکنم. بعدشم خیال میکنم اصلا زنم نیست. یه نفره که کارای خونه رو انجام میده. اشکالش چیه؟»
لال شده بودم. آخر چطور ممکن است آدم بتواند با چنین زنی زندگی کند؟ برای یک شب خوب است اما.... گیرم طبع یکی گرم است و طبع دیگری سرد. حسن به حتم جادوی زیبایی لیلا شده بود. قد بلند، موهای بلوند، عشوه و لوندیاش هر مردی را از پا در میآورد. شاید پاگیر همین چیزها شده بود.
از خروجی آزادگان که میگذرم باز صدای زنگ تلفن بلند میشود. لیلا است.
- «کجایید حسام خان؟»
صدایش آشوبم را بیشتر میکند.
- «نزدیک استادیوم آزادی.»
- «بیزحمت رسیدید تو خیابون آریانا دم قنادی گلچین وایسید و زنگ بزنید تا من بیام.»
- «واسه چی؟ خوبیت نداره.»
- «چرا خوبیت نداره؟ ناسلامتی زن داداشتونم.»
حس شکاری را دارم که به دام افتاده. حسن چرا قرص خورد؟ تو وضعیت زندگیش که تغییری رخ نداده بود. تنها اتفاق جدید خبر دار شدن من بود. همین.
کمی جلوتر از قنادی پارک میکنم و منتظرمی شوم تا لیلا بیاید. بازهم بدون رنگ و با مانتوی مشکی بلند و گشاد و چشمان پر اشک. باور دارم که اشکهایش از ته دل است. آدمها به همدیگر عادت میکنند. اول عاشق میشوند و بعد هم عادت میکنند. مثل عادت به حیوان خانگی.
- «حسام خان! حسن تو دستش یه پاکت بود که روش نوشته بود برای حسام. آوردمش که شما هم بخونیدش.»
پاکت سفید را باز میکنم. داخلش کارت پستالیست از فرشچیان. مینیاتوری با زمینه آبی لاجوردی است از یک زن اساطیری باده به دست که روبه روی پیرمردی ایستاده. تای کارت را باز میکنم. چند جمله ایست به خط حسن. تا آخرش را میخوانم. به لیلا چشم میدوزم. حتم دارم که نامه را خوانده است. پر از عصبانیتم. پر از خشم.
- «تو مگه در باره خودمون چی به حسن گفتی؟»
- «من چیزی نگفتم. مگه اصلا چیزی بود که باید میگفتم؟»
لیلا پاکت را از دستم میقاپید. حال و حوصله خانه را ندارم. میخواهم هزار سال گریه کنم. به اندازه عمر نوح. به میلاد زنگ میزنم و راهی بیمارستان میشویم. کلمات حسن توی سرم رژه میروند. مدارک را امضا میکنم. وسایل حسن را تحویلم میدهند. توی یک پاکت. بازش میکنم. داخلش فقط یک چیز بود. نه دو چیز. دو چیز یک شکل. دو تا ساعت رادوی مردانه یک دست مشکی.
دیدگاهها
موفق باشید
موقع بیرون آمدن دستش را دراز کرد و با او دست دادم. تمام وجودم رعشه گرفت. انگار بازهم عاشق شدم. عشق در یک آن. در یک نگاه.
اگر عاشق شدن به نگاه است چرا دست داد؟ با دست دادن جلف به نظر رسید نه متمدن
داستان خوب و پر کششی بود. رفت و برگشتهای به موقع و به اندازه.
منتظر کارهای بعدی تان هستم
اگر اشكالي نداره مواردي رو كه به نظرتون اضافه مياد رو موردي بگيد تا من هم بيشتر دفت كنم.
زیبا نوشته ای زیباتر از هر داستانی که تا کنون در چوک خوانده ام زیباترین صحنه اش آن بود که نوشته کارت پستال را نخواندی
هر چند برخی موارد ابتذال داشت که حذفش ضرری به اصل داستان ندارد
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا