داستان كوتاه «بيني‌اش را ببو شکست!» نويسنده «مسلم شوبكلائي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان كوتاه «بيني‌اش را ببو شکست!» نويسنده «مسلم شوبكلائي»

نسيمِ ملايمي گوشة چارقدش را به بازي گرفته بود. رود جاري بود، آرام و بي‌غلّ‌و‌غشّ. مي‌شد شيارهايي را که رود به هزار درد و رنج کنده بود ديد و سنگريزه‌هاي کف رودخانه را شمرد. گسل رود، يکي- دو متري پايين‌تر از فراز پنبه‌زارهاي اطراف، پيچ مي‌خورد و در انتهاي نگاه صنم گم مي‌شد. آستينش را بالا زد و صورت خون‌آلود داود را شست.

کمي آن‌طرف‌تر، چند قدم بالاتر از محلي که ايستاده بودند، پشت پرچيني که راه رودخانه را سد مي‌کرد و از شتاب آب مي‌کاست، چند ماهي خودشان را به موج‌ها مي‌کوبيدند، پيچ و تابي به خود ‌مي‌دادند و به هوا مي‌پريدند تا شايد از اين انباشت چوب‌ها گذر کنند و راه دريا را در پيش گيرند.

دلِ صنم مثل ماهي خود را مي‌کوبيد به پرچين خيالش اما راه فراري نداشت. پاي در گِل، داخل گلدان سفالي زندگي،‌ مانده بود. دلِ پرآشوبِ صنم را هيچ ترنمي آرام نمي‌کرد، نه آواز بلبلي که لاي درختان جاخوش کرده بود و نه صداي غلتيدن آب بر آب.

طبيعت تمام تلاش خود را به انجام رسانيد تا آرامش خويش را به او نيز منتقل کند و شايد مي‌توانست موفق باشد، اگر گريه‌هاي داود لحظه‌اي امانش مي‌داد.نگاهي به پسر انداخت. اشک‌هاي پسر به اِسکيجه - تهِ گريه رسيده بود؛ لب‌هايش مي‌لرزيد. دست چغر خود را، به نوازش، روي سر پسرش کشيد:

- بسه ديگه. شمشير که نخوردي! گريه نکن.

قطرة اشک داود سُر خورد، با قطرة خون بيني‌اش درهم‌آميخت و روي آب ريخت، سرخ‌رنگ و رقيق. بعد، با اندکي تأخير، قطره‌اي ديگر. گويي قرار نبود خون بيني‌اش بند بيايد. صنم دست‌هاي پسر را به زمين تکيه داد و سرش را به سمت بالا هدايت کرد. آفتابِ گرم تابستاني از لاي درختانِ بلندِ قديمي که بر رودخانه سايه گسترانده بودند دزدکي نگاهشان مي‌کرد. آنگاه، مادر دمپايي پسر را درآورد و پاهاي کوچک و خاک‌گرفته‌اش را درون آب جاي داد.جَرَياني از خُنُکاي آب از نوک انگشتان تا کناره‌هاي قلب داود جاري شد. داود چشم‌هاي خود را بست و سرش را بالا نگه‌داشت. سعي مي‌کرد دردش را فروخورد و بغضش را قورت دهد.

اما صنم اشک و بغض نداشت، غيظ داشت و يکريز با خودش حرف مي‌زد. گاهي وقت‌ها حرف زدن سخت‌تر است، پيدا کردن واژه‌هايي که بتوان با آنها درد را زمزمه کرد وقت‌گير است و خسته‌کننده، اما دلهرة سکوت زجرآورتر است. شايد مي‌ترسيد در فاصلة سکوت مجالي يابد تا به حال آشفتة خود بينديشد، شايد هم با حربة سخن مي‌انديشيد، حوادث را کالبدشکافي مي‌کرد و گره به گرهِ زندگي را ورانداز مي‌نمود تا سرِ نخِ کلاف سردرگم خود را بازيابد. لحظه‌اي با خود گفت: گُردة داود طاقت سنگيني اين جملات را ندارد. هنوز بچه است. و خودش پاسخ داد:

- خوب، باشه. آخرش چي؟ بايد بفهمه دنيا دست کيه يا نه؟! تو پنبه‌زار همراه مردا کار مي‌کنم. بعدش، خسته از سرکار مي‌آم تا بساط ناهار رو براشون آماده کنم. اين هم دستمزدم، زده دماغ پسرم رو ...

يکهو يادش آمد که هنوز چاي دم نکرده، ليلا دست تنهاست. پس، سراسيمه دست پسر را گرفت، بلندش کرد و از ميان انبوه شمشادهايي که پشت به پشت هم داده، به هم تنيده بودند، بيرون آمدند.

صداي قيج‌قيجِ مِسکلا ظرف مسي - مثل پُتکي بر اعصاب مش‌حبيب‌الله کوبيده مي‌شد. پيرمرد کلاهِ نمدي را از سرش گرفت، محکم به کف دستش زد و غريد:

- بس کن بچه. صدا نده. گيس‌بريده اين بچه رو بگير.

ليلا اما آن سوي خانه صداي پدربزرگ را نشنيد. ليلا بر رواق پشت خانه، رو به درخت‌هاي باغ، چندک زده، استکان‌هايي را مي‌شست که از صبح نشسته مانده بود. استکان‌ها را از سيني برمي‌داشت و در سطل آب فرومي‌برد. بعد، يکي‌يکي با دقت آنها را خشک مي‌کرد. از مالش دستمال دور شيشة استکان صداي غژغژ بلند مي‌شد و، هرازگاهي، با صداي جابجايي آبِ طشت درهم‌مي‌آميخت. صداي اردک‌هايي که زير پايش براي تکه‌اي نان التماس مي‌کردند ناهنجار بود. با اين حال، مي‌شد ترديد داشت که اين صداها مانع از شنيدن فرياد پدربزرگ باشد؛ ليلا در خود فرورفته بود. همواره منظرة درخت‌هاي توت و انجير و تک درخت اناري که شاخه‌هايش از بارداري خم شده بود ليلا را غرق رؤيا مي‌کرد، چندان‌که دوست نداشت به هيچ بهانه‌اي شيشة خيالش بلرزد، تَرَک بردارد يا بشکند.

مش‌حبيب‌الله از اين بي‌اعتنايي نوه‌اش خشمگين شد. دوباره داد زد:

- مگه کري؟ با تو هستم.

پاسخي نيامد. گويي ليلا دالان زمان را طي کرده بود و صداي بمِ پدربزرگ از پشت کوچة فراموشي به اندروني راه نداشت. پيرمرد دستي به ريش سفيد و پرپشتش کشيد. سپس، چپقش را درآورد، چاق کرد و کشيد. حالش از هر روز خراب‌تر بود. نکند واقعاً او را فراموش کرده باشند. حالا که از کارافتاده شده‌ بايد در خانه بچه‌داري کند. دل و دماغ نداشت. هواي شرجي کلافه‌اش کرده بود و هر بار تلنگر صداي ظرف مسي حالش را بدتر مي‌کرد. اما داود دست‌بردار نبود؛ نمي‌خواست اسباب‌بازي جديدي را که کشف کرده بود به يک تشر زدن از دست بدهد.

مش‌حبيب‌الله شصت سال را گذرانده بود. با استخوان‌بندي درشت و ورزيده اما پير. بلند‌اندام بود و چشم‌هاي درشتي داشت. وضع مالي‌اش بد نبود. ملک داشت. اصلش را از پدرش، جانبرار، و او شايد از پدرانش، پشت در پشت، به ارث برده بود. نگاهي به دست‌هاي زمختش انداخت. بي‌ترديد، مش‌حبيب‌الله به ارثية پدرش نمي‌نازيد، به دسترنج خود مي‌باليد. به يادش مي‌آمد که او هم بي‌خوابي کشيده، بيل زده، زمين آباد کرده، و آبياري و کشت و درو نموده است.

صداي ظرف مسي همچنان مي‌آمد و مش‌حبيب‌الله را از رؤياهايش بيرون مي‌کشيد، دور مي‌کرد و به درة امروز مي‌انداخت. نزديک ظهر بود. يادش مي‌آمد مادرِ اين بچه هنوز از مزرعه برنگشته است. لب‌هاي خشکش را با سرِ زبان تر کرد و يادآور شد که زماني طولاني گذشته و او چاي نخورده است. با خودش انديشيد: ديگر ديده نمي‌شوم، کسي به فکرم نيست. حقيقت همين بود. فصلِ برداشت محصول بود و هر کسي به کار خود. کسي به کسي نبود. نگاهي به نوه‌اش انداخت، همچنان ظرف مسي را تکان مي‌داد. البته، او بايد از ديدن نوه‌اش شاد مي‌شد؛ از ريشة خودش بود و از تک و تا نمي‌افتاد. اما مزاجِ آن‌روز پيرمرد وارونه بود. انگار او را درون ظرف مسي انداخته بودند و با پُتک به ظرف مي‌کوبيدند. امواج صدا در تمام بدنش مي‌پيچيد و براي خروج پيگير بود تا پردة گوشش را
پاره کند.

از جابرخاست و يکراست به سمت داود رفت و پاي خود را به سمت داود پرت کرد. شايد مي‌خواست با ضربة پا او را از ظرف جدا کند. اگر چنين بود، بايد پايش به پهلو يا سينة داود اصابت مي‌کرد. مش‌حبيب‌الله نگاه مي‌کرد اما نمي‌ديد. به فضايي تهي مي‌نگريست، به ناکجا، و جاي صورت و سينه را تشخيص نمي‌داد. صداي جيغ بچه او را به خودش آورد. خون روي پلة کاهگلي را رنگين کرده بود.

ليلا سراسيمه به سمت صدا آمد. زيرچشمي چهرة درهمِ پدربزرگ را نگريست و لرزان و بي‌صدا داود را با خود برد.

قطرة خون، اندکي، روي کاهگل پيش رفت و ثانيه‌هايي بعد خشکيد.

کاهگلي کردن خانه با صنم بود. پِهِن آفتاب‌ديدة گاو را با کاه و آب درهم مي‌آميخت، آن را مي‌مالاند و خوب مي‌پروراند تا کاهگل ورمي‌آمد. آنگاه، سطل به سطل با خود مي‌برد و سراسر خانه را مي‌سابيد. سالي يکبار. اگر هم پا مي‌داد و لازم بود، تکرارش مي‌کرد. تازه پله‌ها را کاهگلي کرده بود!

نقش خون روي کاهگل به تصوير نيمه‌کارة گربه‌اي مي‌ماند که البته سر نداشت. دقيقه‌اي بعد، گربة همسايه پاي پله حاضر شد. شايد بوي خون به مشامش رسيده باشد.

m

هواي شرجي شمال نفس کشيدن را هم سخت مي‌کرد. صورت صنم خيس عرق شده بود. بي‌توجه به آنچه در اطرافش مي‌گذشت، قدم تند کرد و داود را کشان‌کشان به دنبال خودش دواند. پيش‌‌تر، هرگاه، شانه به شانة مشدي‌ شوهرش- از اين گذر عبور مي‌کرد، نگاهي از سرِ تيزبيني و تجربه به کشت و کار مردم مي‌انداخت، جو، پنبه، هندوانه، ذرت و برنج‌ها را ديد مي‌زد و، سپس، نگاهي به آسمان مي‌کرد تا ببيند ابرِ بارداري در آغوش نيلي‌اش جاي دارد يا نه. پيش‌تر، شايد به مزرعة کنار خانه سرمي‌زد و، به هزار دردسر هم که شده، چند گردو از درخت تنومندِ قديمي براي بچه‌ها مي‌چيد. اما حالا در خود فرورفته بود. از کنار شاليزارها، پنبه‌زارها و باغ‌ها گذشت، درحالي‌که نگاهش، فارغ از اکنون، به فراسوي امروز - به آينده - دوخته شده بود و با خود زمزمه مي‌کرد:

وَرکا! مِ آرزو هَسِّه پِسِر رِ داماد بَوينِم

                 مِ تِروک بوسِنّي بَوِّ تِ اشک رِ نَوينِم[1]

اندکي بعد، صنم در گذري افتاد که سراشيب به سمت خانه کشيده مي‌شد. خانه‌اش خانة پدرشوهرش بالا‌دستِ باغ، انتهاي روستا و البته نزديک رودخانه بود. مي‌شد از حياط خانه تمام زمين‌هاي زيرِ کشت را ديد. اگر سخني به گزاف نباشد، مي‌شد، ايستاده بر رواق، خانه‌هاي روستاي همجوار را، که آن سوي رودخانه بنا شده بودند، رصد کرد. دست‌کم، در دلِ شب، کورسوي آن خانه‌ها چشم‌انداز خانة مش‌حبيب‌الله بود. از سربالايي گذشت، پيچي خورد، چند قدمِ آخر را به سختي گذراند و خود را دم درِ خانه رساند. لحظه‌اي ايستاد. نگاه مهربانش را به صورت ورم‌کردة داود انداخت. سپس، بي‌آنکه حرفي بزند، کف دستش را روي درِ بزرگ و موريانه‌خوردة خانه فشرد. در با صداي سرد و خشکي باز شد. پس، قدم به حياط خاکي خانه گذاشتند.

مش‌حبيب‌الله دستش را از جيب نيم‌تنة زمختش درآورد، سيگار نيم‌سوخته‌اي را به گوشة لبش گذاشت و گيراند و زيرِ لب غرولند کرد:

- هزارتا کار تو خونه مونده، بچه رو بهونه کرده رفته آب خنک! حيوونکي‌ها از تشنگي مردن! ...

صنم پيمانه‌اي برداشت، به سرعت از چاه آب کشيد و رو به طويله رفت. مش‌حبيب‌الله بيراه نمي‌گفت. همه‌چيز به هم ور شده بود. گاوها از تشنگي بي‌تاب شده بودند و نيز مادياني که شيهه مي‌زد و سم بر کاه‌ها مي‌کوبيد و اردک‌هايي که خيلشان به هر صدايي جمع مي‌شد و سروصدا به راه مي‌انداخت، ناهار هنوز آماده نشده بود و ... اما صنم فرصتي، بيش از آنچه داشت، نمي‌خواست تا ورق را برگرداند. تند و فِرز بود و باتجربه. کارهاي حياط را به سرعت مرتب کرد و وارد آشپزخانه شد. سماور جوش آمده بود. چاي را دم کرد، استکاني برداشت، چاي ريخت و به سمت رواق حرکت کرد؛ صنم فراموش نکرده بود که ليوان چاي را جلوي پدرشوهرش بگذارد؛ نه زبانِ خُرده‌گيري داشت و نه دلِ کينه‌ورزي.

داوود پاشنة سرش را به لنگة درِ اتاق چسباند و خودش را از کنار ديوار سُر داد و مثل بچه‌اي که خطايي بزرگ از او سر زده باشد سر به زير، جلوي پدربزرگ، ايستاد. سپس، آرام گفت:

- ببو! برام قصه بگو.

مش‌حبيب‌الله سه گره‌اش را باز کرد و نوه‌اش را روي پاي خود نشاند.

صداي اذان ميرزاجان مي‌آمد، گيرا و رسا!


[1]. پسرجان! ديدن دامادي‌ات تنها آرزوي من است.

بگذار در لاية زيرين زندگي فشرده شوم،

اما نگذار اشک‌هايت را ببينم.

 

دیدگاه‌ها   

#4 ببو 1393-07-26 13:59
سلام
اقا مسلم ان شاء الله همواره موفق باشی.
جالب بود.
یا علی مدد
#3 مهناز پارسا 1393-07-21 20:40
داستان خوبی بود. با توصیفات زیبای آن خودم را در کنار باغ ها و شالیزارهای شمال حس کردم.
#2 رضا 1393-07-20 15:30
قشنگ بود
موفق باشین
#1 سعیده شفیعی 1393-07-19 14:49
داستان خوبی بود. زبان یکدست و توصیفات خوبی داشت.
تشکر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692