مرضیه خانم همسایۀ پایینی ما زن خوبی بود. خانهاش که میرفتیم خیلی تحویل میگرفت. میگفت جای مهمان روی سر صاحبخانه است. البته، در این مورد فقط ما تنها نبودیم؛ مرضیه خانم یک زن دهاتی بود و به شیوۀ زنان دهاتی، عادت داشت همهچیر را روی سرش بگذارد. سینی چای تازه را وقتی برایمان میآورد، روی سرش میگذاشت. وقتی آمده بود توی این آپارتمان، اسباب و اثاثیۀ منزل را روی سرش گذاشته بود. ما که معترض شدیم، گفت گردن زنان سی من وزن را به راحتی تحمّل میکند. ما باور نکردیم. یعنی اوّل نکردیم ولی وقتی دیدیم یک یخچال را روی سرش گذاشته، بعد باورمان شد.
این اواخر دیسک گردن گرفته بود. ما شک کردیم که شاید مظنّۀ تاب و تحمّل گردنش را اشتباه زده باشد. بعداً فهمیدیم مرضیه خانم خانهاش را روی سرش گذاشته بود، سه طبقۀ دیگر هم رویش. بهش گفته بودند طبقۀ اول دلبازتر است. البته، آقای بنگاهدار هم تقصیری نداشته؛ چه میدانسته مشتری پیرش قرار است خانه را روی سر بگذارد؟ فهمیدیم پسرش که مرده بود، غم و غصّۀ پسرش را روی سرش گذاشته بود. برایش آن غصّه از یک خانۀ آپارتمانی و سه طبقۀ رویش هم سنگینتر بوده. خودش گفت پسرش دنیایش بوده. حکماً غصّۀ دنیا از خودِ دنیا سنگینتر است. بعداً که شوهرش مریض شد و بعدتر هم که مرد، غصّۀ شوهرش را روی سرش گذاشته بود. تنهاییِ آدم سنگین است. تنهاییش را هم روی سرش گذاشته بود. بعد من گفتم سی من تنهایی سنگینتر است یا سی من اثاث؟ پیرزن جوابی نداد. گردنش شکسته بود. ■