داستان «كشتي گيران» نویسنده «نيما يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nima yosefiدو كشتي گيرپير در تنها ميدان شهر دست در كمر هم نفس زنان و خسته با عضلات پير و شل  و پوست پر ترك و آفتاب سوخته آويزانشان در گير كشتي هستند كه ديگر نظر كسي را- حتي نظر من را هم- به خود جلب نمي كند.

حال آنكه هفت هشت ساله كه بودم آنها را با چه حسرت و كنجكاوي تماشا مي كردم وچقدر آرزو داشتم روزي مثل آنان پهلواني قدرتمند شوم و تنها من نبودم كه آنان را تماشا مي كرد همه اهالي در ميدان وسيع شهرمان  جمع مي شدند و گرداگرد آن دو كشتي گيرحلقه زده آنان را مي نگريستند كه چگونه با عضلات سفت و ورزيده شان در زير نور آفتابي كه از پوست سوخته و چربشان  منعكس مي شد با چستي و چالاكي خم همديگر را گرفته همديگر را بر خك نشانده كنده مي كشيدند و سعي در ضربه كردن هم داشتند.

در آن دوران ميدان مملو مي شد از فروشندگان دوره گرد كه ساندويج و بستني و نوشابه خنك مي فروختند بزرگترها با دقت بيشتري جذب اين كشتي مي شدند اما ما كودكان هم  آنقدر خوب آن دو كشتي گير را مي شناختيم كه اگر سوال مي شد مي توانستيم تا شجره شان را هم تعريف كنيم.

در ابتدا فكر مي كرديم اين كشتي مانند كشتي هاي ديكر حداكثر يك ساعت طول بكشد اما اينطور نشده بود و قدرت بازو و چالاكي بدني آن دو آنقدر يكسان بود كه روزها هفته ها و ماهها هيچ يك نتوانسته بود ديگري را ضربه كند.

به تدريج ماهها به سالها تبديل مي شد ولي زور هيچكدامشان بر ديگري غالب نمي آمد طوري كه برخي شايعه كرده بودند اين دو مخصوصأ اين كشتي را كش مي دهند تا از اين معركه بيشتر  كسب در آمد كنند.

اگرچه برخي به اين گفته ها باور آوردند اما دو كشتي كير از كله سحر تا دم غروب يك نفس كشتي مي گرفتند تنها گاهي براي نفس تازه كردن درنگي كرده آبي به سر و صورتشان زده بلكه جرعه هم  نوشيده كشتي بي امانشان را پي مي گرفتند.

تا آنجايي كه به ياد دارم هردو بي باكانه سعي در ضربه كردن ديگري داشت و دم غروب كشتي را رها كرده و به  سوي خانه هايشان كه در دو سمت  مخالف شهر بود به راه  مي افتادند.

هردو مجرد بودند و اين جاي تعجب نداشت زيرا كدام دختري حاضر بود با مردي كه تنها كاري كه بلد است كشتي گرفتن با ديگري است ولي عرضه غالب آمدن بر آن راهم  ندارد پيوند زناشويي ببندد؟

سالها سپري مي شد بسياري مان براي دانشگاه و كار شهر را ترك كرده و به شهرهاي بزرگتر مهاجرت كرده بوديم اما گاهي كه به بهانه اي به شهرمان مي آمديم آن دو را مي ديديم كه در ميدان شهر درگير كشتي با يكديگر هستند.

تنها چيزي كه عوض شده بود چهره شان بود به تدريج موهايشان سفيد شده و ريخته بود، عضلاتشان نرم شده پوستشان از زير آفتاب ماندن ترك برداشته تيره شده بود، سينه هاي ستبر مردانه شان مثل سينه ماده سگهاي پير شل و آويزان شده بود و ديگر كسي حتي بچه ها به تماشايشان نمي آمد اما كشتي ادامه داشت.

 تنها به تدريج متوجه شده بودم كه ديگر مانند دوران جواني شان با بي پروايي به هم حمله نمي كنند حتي بفهمي نفهمي هواي همديگر را هم داشتند تا جايي شان در نرود و نشكند و يا خدايي نكرده بي اختيار ضربه اي محكم به هم وارد نياورند! حتي متوجه شده بودم يكي كه خسته مي شد به ديگري تكيه مي داد تا نفس تازه كند و وقتي كشتي متوقف مي شد با حوله اي پشت هم را خشك كرده به هم ليواني آب تعارف مي كردند وقتي آنان را كه زير خم  هم را مي گرفتند تماشا مي كردم بي اختيار مي انديشيدم كه مدتهاست ديگر هدفشان به خاك نشاندن ديگري نيست.

به نظرم مي رسيد كه شايد بي آنكه خودشان هم متوجهش باشند مدتها بود براي اين كشتي مي كرفتند تا  چند ساعتي هم كه شده حواس مرگ را پرت كرده و يك روزبيشتر از طناب زندگي آويزان بمانند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «كشتي گيران» نویسنده «نيما يوسفي»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692