• خانه
  • داستان
  • داستان«چشمان مه‌آلود» نويسنده«مهناز پارسا»

داستان«چشمان مه‌آلود» نويسنده«مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

از پله‌ها بالا می‌روم. داخل ساختمان می‌شوم. وارد اتاقی مبله می‌شوم. جوانی پشت میز روی صندلی نشسته است. با دیدن من سر گفتگو باز می‌شود. می‌گویم: داستانم را خوانده‌‌‌‌‌‌اید؟ می‌گوید: بله، خوب بود. برای چاپ مناسب هست اما در مورد هزینه‌ی چاپش باید با ناشر حرف بزنید. می‌پرسم: ایشون از مسافرت برگشته؟ گفتید فامیلشون چی بود؟

در همین حال صدای بالا آمدن شخصی را از پله‌ها شنیدم. مخاطب من گفت: اینم خودشون، آمدند! منتظر ماندم. چند لحظه بعد شخصی که وارد شده بود با دیدن من یکه خورد. حیرت‌زده گفت: تو هستی مینو؟ من متعاقباً گفتم: عماد! تو ناشری؟ پسر جوان بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. عماد رفت پشت میز نشست و قلم را برداشت و مشغول نوشتن مطلبی شد. من درحالی‌که ناراحت بودم گفتم: تو انتشاراتی زدی؟ عماد پرسید: تو هم نویسنده شدی؟ بعد کتاب صحافی شده‌ی مرا برداشت و نگاه کرد. قسمت‌هایی را خواند. آن‌وقت کتاب را بست. طی این مدت من با گوشه‌ی روسری‌ام بازی می‌کردم. زیرچشمی به چهره عماد نگاه کردم. آثار پیری در چهره‌اش نمودار شده بود، گوشه‌ی چشمان و گوشه‌ی لب‌هایش چروک خورده بود و پوستش تیره‌تر و زمخت‌تر از گذشته به‌نظر می‌رسید. عماد بعد از اندکی مکث گفت: اجازه نمی‌دم این کتاب را چاپ کنی. گفتم: به تو ربطی نداره. عماد گفت: خیلی خوب هم ربط داره. خودت گفتی می‌خوای خاطرات من و خودت را چاپ کنی؟ نگفتی؟

می‌گویم: عصبانیم نکن، این خاطرات من و تو نیست. عماد گفت: چرا هست، ببین صفحه‌ی سه کتاب را می‌خوانم. گوش کن و شروع به خواندن کرد: «گفتی: ایمیل‌های بارانی ممنوع! گفتی: شراره، اگر یک‌بار دیگر بارانی بنویسی، ننویسی که برای ابد ایمیل نمی‌دهم.

من سخت ترسیدم چون به جدایی تهدیدم کردی. تو همیشه سفر بودی و من به ایمیل‌ها دلخوش بودم... می‌خواستی این تنها دل‌خوشی را هم از من دریغ کنی؟

چه تدبیر زیبایی داشتی دوست من. بهت تبریک می‌گویم. این‌طوری من مجبور شدم فقط شادی‌هایم را با تو سهیم شوم. من غم‌هایم را برای خودم گذاشتم...

گاه به تو حق می‌دهم. آخر من ایمیل‌هایم خوب و شاد بودم تا اینکه بارانی می‌شدم. آن‌وقت ابتدای ایمیل می‌نوشتم: نخوان. ایمیل بارانی است! اما می‌دانستم که تو می‌خوانی. دلم نمی‌خواست تو را بارانی کنم اما واقعاً دست خودم نبود.»

عماد گفت: دیدی؟ خاطرات خودمان هست؟ حالا مگر از روی نعش من رد بشی که این کتاب را چاپ کنی؟

بی‌اختیار داد می‌زنم: عماد! تو دیگر شوهر من نیستی. فهمیدی؟ دیگر حق نداری برای من تصمیم بگیری. کتاب خودمه و هرجا دلم بخواد چاپش می‌کنم.

عماد گفت: من این نسخه را می‌سوزانم. پوزخندی می‌زنم: تو فکر کردی که سی‌دی‌اش را ندارم؟ از روی سی‌دی برمی‌دارم و می‌دم یه ناشر خوب برام چاپ کنه!

عماد دوباره کتاب را به‌دست گرفت و شروع به خواندن کرد. صدایش مردانه و ناآشنا به‌گوشم رسید: «هرچند وقت یک‌بار بارانی می‌شدم! نوشته‌هایم بارانی می‌شد و می‌چکید و می‌چکید. قطره‌های باران به روح آشفته‌ام می‌زد. روحم بر اثر غم هزار تکه می‌شد. همه‌ی دردها در دل سرگردانم می‌چرخید و می‌چرخید و خودش را به در و دیوار می‌زد. به عجله می‌رفتم کنار تلویزیون و فلش را به تلویزیون می‌زدم. به‌سرعت پخش موسیقی را می‌آوردم... می‌گذاشتم که با آهنگ‌های رویایی‌ام بشکنم، تکه‌تکه شوم، سرریز شوم. هر قطره‌ی اشکم که فرو می‌ریخت التهاب درونم را آرام می‌کرد...

عماد اندکی مکث کرد و گفت: اسم منو گذاشته‌ای حامد؟ و باز متن کتاب را خواند:  

آن روز طبق معمول بارانی بودم که حامد در را باز کرد و از من پرسید:

_ باز داری آب‌غوره می‌گیری؟ آخر تا کی؟

_ تا آخر عمرم.

_ این چه غمی است که جاودانه‌ست و تو را می‌گدازد؟

_ تو نمی‌دانی. هرگز شاید ندانی، مهم نیست.

_ به چه فکر می‌کنی؟

_ دلم گرفته ای دوست. بگذار با شجریان گریه کنم.

_ گوش کن شراره، زندگی فقط شکستن نیست.

برایش نوشتم: وای از لحظه‌های موسیقی و شکن روحم بر صفحه‌ی کاغذ. من هربار چون کشتی که در میانه موج هستم به صخره می‌خورم... چه حس نابی پیدا می‌کنم.

دلم می‌خواهد با صدای اشرفی اصفهانی با آن «آهنگ تک درختی بی‌پناهم.» زندگی را حس کنم. با آهنگ «سلام ای ناله‌ی بارون»... ناله‌ی های دل خودم را حس کنم.

حامد پرسید: پس تو عاشق غمی؟

_ غم نه، حس نابی پیدا می‌کنم. تو نمی‌دانی موسیقی، آهنگ، سروده‌های بعد از انقلاب چه اثری بر روحم می‌گذارد. تو نمی‌دانی که با آهنگ‌های استاد افتخاری چطور می‌شکنم؟ نمی‌دانی که آهنگ «وطنم» سالار عقیلی چگونه روحم را به تب و تاب می‌اندازد...

_ من نمی‌دانم؟یعنی نادانم؟

_ منظورم این نبود. منظورم این بود که تو حس مرا درک نمی‌کنی؟»

عماد کتاب را بست و بر روی میز پرت کرد: این شعر سپیدست یا نثر؟

می‌گویم: نوشته‌های من شبیه شعر می‌شه، دست خودم نیست که، سبک نگارشم این‌طوریه.

دستم را دراز می‌کنم که کتاب را بردارم که عماد پیشدستی می‌کند و کتاب را برمی‌دارد. می‌گوید: کتابت نزد من امانت است. می‌خواهم کلش را بخوانم. اگر خاطرات مرا از توش بیرون بکشی قول می‌دم خودم کتابت را چاپ کنم.

می‌گویم: چی؟ تو می‌خوای کتاب منو خراب کنی؟ نوشته‌ام ناقص می‌شه، چطوری تو را از توی داستان حذف کنم؟

عماد می‌گوید: دیدی اعتراف کردی! پس داستان زندگی‌مان را نوشته‌ای و سرانجام به طلاقمان رسیده‌ای؟

بر روی صندلی می‌نشینم، اعتراف می‌کنم: آره. از خاطرات خودمان کش رفتم. نویسنده باید از ذهن خودش بنویسد اما خوب می‌تواند خلاقیت خود را هم به‌کار بگیرد، در ضمن یه جاهایی ممکن است دروغ بنویسد و افسانه‌سرایی کند. همه‌اش که واقعیت نیست.

عماد ادامه داد: بوف‌کور هدایت که چاپ شد، یادم است که خیلی‌ها با خواندن بوف‌کور به نتیجه رسیدند که هدایت روانی است. فکر می‌کردند هدایت رفته این داستان را از روی زندگی خودش نوشته!

می‌گویم: بوف‌کور قصه‌ی هدایت است. داستان زندگی‌اش که نیست. معلومه که یه جاهایی خلاقیتش را به‌کار انداخته. چقدر جالبه که خودش آخر داستان شکل پیرمرد خنزر پنزری می‌شه. من‌که عاشق بوف‌کورم. به‌نظرم می‌آید که هدایت نویسنده‌ای با استعداد بوده. حیف که خودش را ُکشت.

عماد ادامه داد: چند سالیه که من ناشرم. آن مغازه‌ای را که داشتم فروختم با پولش اینجا را خریدم و تصمیم گرفتم که انتشاراتی بزنم. خیلی‌ها برای چاپ داستانشان به من رجوع می‌کنند، میدونی اکثراً سرمایه ندارند.

بعد باز کتاب را ورق می‌زند: توی داستان اسمت «شراره» است؟! چرا شراره؟ تو که خیلی آرام هستی.

می‌گویم: یه‌جوری حرف می‌زنی انگار داستان زندگی منه؟

می‌پرسد: مگر نیست؟

_ آخرش به طلاق ختم نمی‌شه.

این‌بار تعجب می‌کند: جدی؟ پس چی می‌شه؟

_ این‌را نمی‌گویم.

_ باشه، بعد می‌خوانم، نگو.

_مایل نیستم بخوانی. کتابم را بده، من برم.

_ زکی، خیال می‌کنی خیلی زرنگی؟ حالا می‌خواهی بقیه‌ی قصه را من متوجه نشم؟

کتاب را در کشوی میزش می‌گذارد و کشو را قفل می‌کند. می‌گوید: کور خوانده‌ای مینو، تا کتاب را نخوانم و نفهمم که چی نوشته‌ای بهت نمی‌دم.

بلند می‌شوم و می‌گویم: پس خداحافظ.

_ به سلامت!

_ چه روزی برای گرفتن کتاب بیایم؟

_ پس‌فردا، چهارشنبه خوب است. تا پس‌فردا خواهم خواند.

روز چهارشنبه از پله‌های انتشاراتی بالا می‌روم. به‌سرعت در می‌زنم. عماد در را باز می‌کند. از چهره‌اش متوجه‌ی چیزی نمی‌شم. می‌گوید: بشین. بر روی صندلی می‌نشینم. آن‌وقت عماد بر روی صندلی پشت میزش می‌نشنید. می‌گوید: کتابت را خواندم، پایان قشنگی داشت.

_ ممنون.

کتاب را بر می‌دارد و بخش پایانی کتاب را می‌آورد. سه برگ را ورق می‌زد و می‌خواند: مشیت الهی این‌طور بود که من در این زمان بدنیا بیایم، رنج‌هایی را حس کنم و درس‌هایی را از زندگی بیاموزم. شاید این راه برای من بهترین بود. کسی چه می‌داند؟ من هنوز با حامد زندگی می‌کنم. حامد در همه جای زندگی من جای دارد. خودش نمی‌داند، هرگز نخواهد دانست که دوستش دارم.

حامد در تمام لحظه‌های زندگی‌ام جاری است. همراه من موسیقی و سرود گوش می‌کند، عاشق موسیقی‌ست. هر دو بوی پیرهن یوُسف را می‌شنویم... وه که چه عطری دارد این آهنگ...

عماد سکوت می‌کند. حس می‌کنم متأثر شده است. کتاب را بر روی میز می‌گذارد. اندکی می‌گذرد. می‌گوید: آرزوهای زیبایی داشتی مینو. شاید حیف شد که تو را از دست دادم.

موبایلش شروع به زنگ زدن می‌کند، موبایل را برمی‌دارد و می‌گوید: فرناز، بعداً زنگ بزن، الان کار دارم. موبایل را خاموش می‌کند. بعد می‌پرسد: چی شد که کارمان به طلاق کشید مینو؟ نمی‌دانی که من دوباره ازدواج کردم؟ این فرناز که تلفن زد زن من است.

کتاب را به‌سوی من می‌ُسراند: به ناشر دیگری بده تا چاپ کند، موفق باشی.

به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. در چشم‌هایش اشک حلقه زده است. می‌گویم: خداحافظ عماد.

برمی‌گردد. یک لحظه نگاهم می‌کند. چشم‌های خیس بارانی‌اش را هنوز در قاب ذهنم دارم که قدم به خیابان می‌گذارم. آن طرف خیابان یک انتشاراتی به چشمم می‌خورد. قدمم را تند می‌کنم و از وسط خیابان می‌گذرم. آن سوی خیابان برمی‌گردم و به انتشاراتی حامد نگاه می‌کنم... چشمانم اما مه‌آلود می‌بیند.

دیدگاه‌ها   

#8 مهناز پارسا 1393-03-29 18:41
سلام. دوست عزیز خیلی از شما متشکرم.
#7 عباس 1393-03-12 20:49
داستانتان را خواندم،
قسمت های مربوط به صادق هدایت و بوف کورش به نظرم روی داستان سنگینی می کرد، هم چنین موسیقی.
استفاده از زمان حال داستان را زنده تر کرده بود.
آوردن مطالب کتاب نوشته شده فقط روند داستان را ثقیل کرده بود.
ضمن اینکه قلم روان و خوبی دارید و داستان به خوبی روایت شده بود.
موفق باشید.
#6 مهناز پارسا 1393-03-02 02:11
نقل قول:
دوست عزیز
متن داستان روان نیست
جایی محاوره ایی و جایی ادبی
موفق باشی
دوست عزیز ، بخشی که از کتابش می خواند نثرش ادبی است. به هر صورت از شما ممنونم.
#5 مهناز پارسا 1393-03-02 02:05
نقل قول:
داستان را خواندم؛ به نظرم هر چه به انتهای آن نزدیکتر میشد نثر و نوع بیان نویسنده بهتر و قابل درک تر میشد...
سلام. جناب آقای کیان بخت خیلی متشکرم.
#4 مهناز پارسا 1393-03-02 02:03
نقل قول:
خواندم قلم خوبی داری تشکر




سلام. من هم از شما تشکر می کنم دوست عزیز
#3 رفیعی 1393-03-01 00:48
خواندم قلم خوبی داری تشکر
#2 سمر 1393-02-22 19:35
دوست عزیز
متن داستان روان نیست
جایی محاوره ایی و جایی ادبی
موفق باشی
#1 محمد کیان بخت 1393-02-22 16:39
داستان را خواندم؛ به نظرم هر چه به انتهای آن نزدیکتر میشد نثر و نوع بیان نویسنده بهتر و قابل درک تر میشد...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692