داستان«دارا و ساراي قهرمان» نويسنده«ليلا شهبازي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان نويسي، آموزش داستان نويسي، مهدي رضايي دبيركانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي مدرس داستان نويسي، داستان‌ نويس، كارگاه داستان، داستان زيبا، كارگاه داستان نويسي، جلسه داستان نويسي، آكادمي داستان نويسي، رمان نويسي، آموزش رمان نويسي، كارگاه رمان نويسي، رمان نويس، داستانك نويسي، كارگاه داستانك نويسي، كارگاه ميني‌مال نويسي، ميني مال، مباني داستان نويسي، مقاله ادبي، مقاله علمي، مقالات مفيد، مقالات اجتماعي، جملات زيبا، جملات خنده دار، جوك، اس ام اس، ارتباط جنسي، روابط جنسي، جايزه ادبي شعر، جايزه ادبي صادق هدايت، جايزه گلشيري، شعر طنز، كلاسيسيم، مدرنيسم ادبي، پست مدرن، رئاليسم ادبي، رئاليسم، سوررئاليسم، عكس هنرمندان، عكس هنري، مكتب هاي ادبي، ناتوراليسم، رئاليسم جادويي، سبك مكتب هاي فرانسوي، مكتب پارناس، دادائيسم، نويسنده،‌شاعر، اجتماع، ماهنامه ادبي، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، ماهنامه ادبيات داستان، ماهنامه ادبي، ماهنامه فرهنگي، هفته نامه ادبي، هفته نامه فرهنگي، سبك ادبي، سبك هاي ادبي، داستان كوتاه،فيلمنامه، نمايشنامه، طرح رمان، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، سينماي جوان، كانون ادبيات ايران، حوزه هنري، گالري عكس، گالري نقاشي، ادبيات، عشق، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، زيبا، شعر زيبا،

یکی بود یکی نبود؛ در یکی از اسباب بازی فروشی‌های بزرگ شهر، یک عالمه عروسک و ماشین و وسایل بازی در کنار هم زندگی می‌کردند. عروسک‌ها دوستان خوبی برای هم بودند و همیشه در کار‌ها به هم کمک می‌کردند؛

یک روز عروسک تازه واردی که بسیار مغرور بود به جمع عروسک‌ها آمد. اسم این عروسک "باربی" بود.

باربی خود را از همه عروسک‌ها بالا‌تر و بهتر می‌دانست؛

با اینکه دو عروسک به نام‌های دارا و سارا دوست داشتنی­تر از باربی بودند و بچه های زیادی آن‌ها را می‌خریدند، ولی دارا و سارا هیچ وقت خود را از بقیه عروسک‌ها بالا‌تر نمی‌دانستند.

باربی عروسک حسودی بود و همیشه سعی می‌کرد دارا و سارا و بقیه عروسک ها را اذیت کند.

یک روز که مبارک خیلی ناراحت بو، دارا دستش را روی سر او کشید و گفت: "بسه مبارک جان! دیگه گریه نکن" !

سارا گفت: "این باربی خیلی از خود راضی و مغروره. باید ادبش کنیم".

مبارک گفت: "به من می‌گه سیاه سوخته"...

دارا گفت: "خودتو ناراحت نکن. تو چون صورتت این طوریه، بامزه‌ای. مگه ندیدی همین که بچه‌ها به فروشگاه میان، چطور مبارک مبارک می‌گن"!

مبارک اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: "راست می‌گی؟ یعنی بچه‌ها منو دوست دارن؟ من بامزه‌ام"؟

دارا گفت: "معلومه که بامزه‌ای مبارک جان"!

مبارک بلند شد و گفت: "دفعه دیگه من هم باربی رو مسخره می‌کنم با اون قد زیادی بلندش"!

همین که داشتند حرف می‌زدند، باربی، مرد عنکبوتی و خرس پشمالو از راه رسیدند. باربی با صدای بلند گفت: "اوه! این سیاه سوخته هم که اینجاست" و با هم دیگر خندیدند.

دارا بلند شد و با عصبانیت گفت: "باربی! فکر کردی که خودت هیچ عیبی نداری"؟

باربی گفت: "البته که من هیچ عیبی ندارم. چرخی زد و ادامه داد می‌بینی من به این خوبی ام، صورت به این زیبایی و از همه مهم‌تر لباس به این قشنگی؛ من چه چیزی کم دارم"؟

سارا گفت: "قلب، همون چیزی که نداری"!

باربی با مسخره گفت:" قلب؟ من قلب لازم ندارم"!

روزها گذشت و گذشت. فروشگاه حسابی شلوغ می شد. بچه‌ها بیشتر به طرف دارا و سارا می‌آمدند. همین باعث حسادت بیشتر باربی می شد، برای همین باربی به همراه دوستانش نقشه‌ای کشیدند تا دارا و سارا را اذیت کنند.

شب شد و همه عروسک‌ها خوابیدند اما باربی و دوستانش بیدار ماندند و وسایلی را که از قبل آماده کرده بودند برداشتند و نقشه‌شان را عملی کردند . بعد وسایل را سرجایشان گذاشتند و برگشتند و مثل بقیه خوابیدند.

صبح زود عروسک‌ها با صدای جیغ سارا از خواب بلند شدند. همه عروسک‌ها اطراف دارا و سارا جمع شده بودند. موهای دارا و سارا کنده شده بود و لباس‌هایشان پاره پاره شده بود .

دارا گفت: "اگه بدونم کار کیه، می‌دونم چیکارش کنم"!

باربی به همراه دوستاش به دارا و سارا نگاه می‌کردند و از کار خودشان خوشحال بودند.

صاحب فروشگاه از راه رسید و با دیدن دارا و سارا تعجب کرد. او هر دوتای آن‌ها را برداشت و با خود برد. باربی نفس راحتی کشید و خوشحال شد.

فروشگاه باز شد و باز هم بچه‌ها به فروشگاه آمدند. همه از نبودن دارا و سارا تعجب می‌کردند، حالا دیگر همه به باربی نگاه می‌کردند و بچه‌ها اطراف او جمع می‌شدند.

غروب‌‌ همان روز صاحب فروشگاه با دارا و سارا برگشت.

لباس‌ها و موهای آن‌ها از قبل هم قشنگ‌تر شده بود و دارا و سارا لبخند می‌زدند.

با آمدن آن‌ها همه عروسک‌ها خوشحال شدند و برایشان دست زدند؛ اما فقط باربی ناراحت بود.

دارا و سارا تعریف کردند که چطور به محل دوخت عروسک‌ها رفتند و لباسهای نو برایشان دوخته شد.

صاحب فروشگاه چرغ‌های فروشگاه را خاموش کرد و همه عروسک‌ها خوابیدند، دارا و سارا هم داشتند می‌خوابیدند که صدای باز شدن در را شنیدند. آن‌ها کمی ترسیده بودند چون می‌دانستند صاحب فروشگاه این موقع شب به فروشگاه نمی‌آمد.

دارا گفت: "فکر کنم دزد باشه".

سارا گفت: "من می‌ترسم یعنی می خواد همه ما رو بدزده"؟

داراو سارا مخفی شدند. دزد آمده بود و یک کیسه در دستش بود و همه عروسک‌ها را یکی یکی داخل آن می‌انداخت.

دارا گفت: "باید یه کاری کنیم . بیا بریم سراغ ماشین‌ها؛ هنوز سراغ آن‌ها نرفته".

دارا و سارا آهسته ماشین‌ها و توپ‌ها و تیله‌ها را بیدار کردند.

دزد، عروسکهای فروشگاه را جمع کرد و به قسمت ماشین‌ها رفت. اما توپ‌ها و تیله‌ها خودشان را زیر پای او انداختند و او سُر خورد. یک دفعه صدای آژیرماشین آتشفشانی و ماشین پلیس بلند شد و چراغ قوه، نورش را به چشم دزد انداخت، سارا و دارا هم سریع تور را روی سر دزد انداختند. صاحب فروشگاه هم که سر و صدای عروسک‌ها را شنیده بود، آمد و دزد را گرفت و تحویل پلیس داد.

عروسک‌ها همه خوشحال شدند و از دارا و سارا تشکر کردند. باربی هم که داخل گونی، لباس‌هایش پاره شده بود و حسابی بین عروسک‌ها له شده بود، پیش دارا و سارا آمد و از آن‌ها معذرت خواهی کرد و قول داد عروسک خوبی شود ( با اینکه بعضی وقت‌ها هنوز مبارک را اذیت می‌کرد. )

 


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692