آرام در را باز كرد. سعي كرد زياد سر و صدا نكند. هميشه وقتي از سر و صدا بيدار ميشد كجخلق و عصبي بود و امروز نبايد عصبي ميشد. آخر تولدش بود. روز تولد؟ آيا هنوز برايش مفهومي داشت؟ آيا هنوز خوشحال ميشد از گرفتن هديهاي و شنيدن شادباشي؟ جواب روشني نبود!
زن آرام وارد خانه شد و با حداقل سر و صدا، خريدها را جابجا كرد، كتابهاي تازهاش را روي گوشهاي از ميز كه خشك و تميز بود گذاشت و مقنعهاش را با خستگي از سر بيرون كشيد. نگاه خسته و مهربانش را به كتابهايش انداخت كه با جلدهاي نو و براق او را به خود ميخواندند. اما حالا نه... توي دلش دعا كرد كه بيدار نشود و بهانهجويي نكند و اين عصر آرام را كه قرار بود به شبي دلنشين تبديل شود خراب نكند. اينقدر حواسش درگير سكوت بود كه متوجه نشد او اصلاً خانه نيست...
تا ساعتي بعد آماده بود و كارهايش را در نهايت آرامي انجام داده بود. اما ناگهان دلش شور افتاد. چرا تا بهحال خوابيده. سابقه نداشت. آرام و پاورچين به اتاق خواب نزديك شد. در باز بود. اتاق تاريك بود. با احتياط چراغ خواب را روشن كرد و...
اتاق خالي بود! سري به جاكفشي زد و... بله! اصلاً خانه نبود. باز هم رفته بود تا خسته و افسرده برگردد! كلي به خودش غر زد كه چرا از اول نفهميده او نيست و اينهمه خود را عذاب داده كه سر و صدا نكند. اما خيلي زود از خودش خجالت كشيد كه بجاي نگراني، عصبي شده است. بين نگراني و شرم و عصبانيت نشست به انتظار. از دلشورهاش كمي متعجب بود. او خيلي از عصرها همين كار را ميكرد. اما دلش پر از حس ترسي بود كه آدمها هنگام شنيدن خبر حادثهاي ناگوار دارند. هوا كمكم تاريك شد. ديگر نه عصباني بود و نه شرمنده. «حالا فقط نگران بود.» آنقدر كه وسوسهي خواندن كتابها هم رنگباخته بود.
صداي در را كه شنيد با كمي اميد و دلشوره به سمت در دويد.
- سلام خانم! من آدرس شمارو از رسيدي كه داخل يك كيفپول بود پيدا كردم. اين كيفه! امروز عصر توي ماشينم جا مونده. بعد از اينكه صاحبشو نزديك ترمينال پياده كردم... يعني چنددقيقه بعد كه به صندلي كنارم نگاه كردم، ديدمش. راستش حتي رفتم تو ترمينال و خيلي هم دنبالش گشتم اما پيداشون نكردم. تا اينكه مجبور شدم داخلشو نگاه كنم و آدرس اينجا رو پيدا كردم. حتما از سفرشون جا موندن بهخاطر گم شدن...
- چيزي هم همراهشون بود؟ مثل ساك يا...
- نه خانم!
- ...چه ساعتي رسوندينش؟
- خوب... دقيقش كه يادم نيست. ولي حدوداي 4 بود. خانم ميشه كيفو تحويل بگيريد؟ من بايد برم!
- البته... ممنونم آقا!
و در را بست، در حاليكه راننده داشت با وجداني آسوده از پلهها پايين ميرفت و خودش غرق ميشد در اضطراب پيدا كردن گم شدهاي كه نميدانست كجا بايد دنبالش بگردد.
***
يكماه گذشته بود. رانندهي با وجدان آخرين نفري بود كه گمشده را رويت كرد. در اين يكماه هيچكس (نه هيچ رانندهي ديگري و نه هيچ خوانندهي ستون گمشدههاي هيچ روزنامهاي) اورا نديده بود. زن آماده ميشد براي رفتن به سر كار. كاري كه عاشقش بود: تدريس ادبيات. آنهم براي دانشجوياني كه روزهاي رفتهي جوانياش را ميان آنها ميجست. هر سال كه ميگذشت فاصلهي سنياش با آنها (آن وروديهاي مشتاق) بيشتر ميشد و همين باعث خوشحالياش بود. اما نه حالا! حالا كه يكماه گذشته بود بي هيچ خبري... حالا كه لحظهاي بيخيالي وجدانش را ميآزرد و بايد پيدا ميكرد! بايد...
***
كنار تابلوي اعلانات در ورودي دانشكده با بهت اندوهباري ايستاده بود. يك آگهي سادهي بيپيرايه... سادهترين اعلاني كه در زماني چنين كوتاه قابل تهيه بود. چند خط كه شتاب در تمام كلماتش جاري بود. خبر فوتناگهاني... دانشجوي سال سوم...
همين ديروز، همين ديروز عصر بود. آخرين كلاس عصر ديروزش با همين دانشجو و همكلاسيهايش برگزار شده بود. همين ديروز عصر! حتي بعد از كلاس كه به رسم نا نوشتهي هميشه چند دانشجو فاصلهي كلاس تا دفترش را چون هالهاي در اطرافش ميپيمودند «او هم» بود. تا خود ساعت 6! و كلي حرف زده بود. و هيچ به آدمهاي محتضر نميمانست. اما حالا... در اين لحظه فقط يك عكس ناموزون بود در كنار چند خط در اعلاني شتابزده و موذي! به همين راحتي در فاصلهي يك شب تا صبح -كه او مثل چندين شب گذشته در اضطراب گمشدهاش بود- رفته بود به دياري ديگر...
چندروزي داغش تازه بود و بعد كمكم خاطرهاي ميشد -در روزهاي اول پررنگ و زنده- و بعد يادي كمرنگ، و بعد شايد آنقدر گرد و غبار رويش مينشست كه هيچ «تداعي» قدرت گردگيرياش را نداشت. پس به فراموشي ميرسيد و ديگر...
زن آه كشيد و به دفترش رفت. سعي كرد به كارهايش بينديشد. به اولين كلاس امروز... بهتره به خانوادهش سري بزنم... و كلاس بعدي با ... بايد به همكلاسيهاش هم تسليت بگم... و برنامهي عصركه... اصلاً جلسهي بعد رو به بچهها ميدم تا راجع به... و سر زدن به كلانتري... بههم ريخته بود! مثل همان عصري كه پا به خانه گذاشت و خانه را خالي ديد. حالا توي اين خانهي پر هياهو كه پر بود از بچههايي كه اندك مدتي است بزرگ شدهاند، يك جا، خالي شده بود. خالي خالي! اين يكي ديگر هيچ اميدي به پر شدنش نبود. اين يكي توي شب گم شده بود و ديگر به هيچ صبحي پا نميگذاشت. طوريكه هيچوقت هيچكس نفهميد او بهطور طبيعي گم شده است يا بهدست خودش...
***
شب بود. زماني كه هميشه براي او پر بود از الهام. پر از خيال و وهم! همهي پردهها را كنار كشيده بود و شب را با تمام ستارگان و ماه لاغرش در آغوش گرفته بود. گمشدهاش همچنان گمشدهاي بينشان بود. دانشجوي كوچكش مرده بود. و خودش تكرار شده بود در هر روز. عين يك سياره كه بيوقفه ميچرخد و ناگزير است از اين چرخيدن كه خارج شدن از مدار امري است ناممكن.
از صبح بهياد آخرين حرفهاي دانشجو بود. ميخواست تجزيه كند و بشكافد. رنگي از مرگ، رنگي از نااميدي، رنگي از پايان در آنها ميجست. او كه بود؟ پسر جواني كه زياد حرف ميزد. بيقرار بود. هميشه تند حرف ميزد كه كلمات بيشتري جا دهد توي جملاتش. بيقرار بود. بسكه حرف بيخ دلش بود كه بايست به زبانش ميرساند. بيقرار بود... انگار چيزي در دلش مدام به او تذكر ميداد وقت زيادي ندارد!
كنار قاب ستارهها و ماه باريك نشست و نگاهش را رها كرد روي قابهاي پر و خالي، پنجرههاي روشن و خاموش كه گاهي سايهي كوچك كمجاني را در خود جاي ميدادند و مثل هميشهي عمر به رازهايي ميانديشيد كه پشت هر پنجره محبوسند يا نفسهايي كه به صبح نرسيده ميايستد يا فريادهايي كه به زبان ميآيند يا نالههايي كه بيصدا اشك ميشوند و... خانههاي خوشبخت كه صداي خنده بهخود ميبينند يا بچههايي كه بياشك، بيغصه و با شادي معصومانهي ترديدناپذير به خواب ميروند. «و پشت اين پنجره كسي گم شده است! كسي رفته... و هنوز برنگشته است و كسي نميداند بازگشتي هست؟» قابهاي روشن رفتهرفته كم و كمتر ميشدند و ماه توي آسمانش رفته بود به گوشهاي ديگر و زن – استاد- سوگوار برخاست و به بستر تنهاييش پناه برد.
***
امروز پايان دومين ماه بود. زن به خانه باز ميگشت. با كيف سنگينش كه از اوراق امتحان ميانترم انباشته بود، مثل قلبش كه از درد! آسمان از صبح ميباريد. تداعي خاطرات دست از سرش بر نميداشت. كودكي... كودكي... يكجايي اين را نوشته بود. به خانه كه رسيد بدون عوض كردن لباسها، گشت بهدنبال نوشتهاي كه نميدانست چندوقت پيش نوشته و كجا گذاشته است. اما ميدانست زماني توي يكي از همين روزهاي باراني، احساس واقعياش را نوشته است. هرچند كه ميدانست احساس نوشتني نيست. گفتني هم نيست و الفباي خودش را دارد. الفبايي كه هنوز كسي آنرا كشف نكرده است و سالها و سالهاست كه آدمها مجبورند با همين الفباها و همين كلمههاي مرئي احساسات نامرئيشان را بازگو كنند.
صفحه به صفحهي نوشتههايش را زير و رو كرد. پيدا نشد و بالاخره رها كرد و اصلاً منصرف شد از اينكه باز هم دل ببندد به احساسات گذشتهاش! مگر حالا نميتوانست بنويسد؟ يا حسش را از دست داده بود كه باز هم چنگ بيندازد به گذشته؟
نشست و چشمهايش را بست. فكر كرد... فكر كرد از صبح پريشان چيست؟ نوشتهاي كه دنبالش گشت و پيدا نشد؟ گمشدهاي كه همچنان بهدنبالش بود و پيدا نميشد؟ يا گمشدهي خودش كه هرگز نديده بودش و اصلاً نميدانست آدم است يا يك اتفاق، يك موقعيت، يا معجزه؟ و... يا كودكي؟ توي اين ذهن آشفتهي بيسامان كه هميشه پر از سوال بود و فكر و تصوير و خيال، امروز كدام تصوير پررنگتر بود؟
يك لحظه خودش را ديد. كودكياش را با لباس مدرسه... همانجا كه نشسته بود -كنار كاغذها و دفترهاي پخش روي زمين- يك كاغذ سفيد پيدا كرد و شروع كرد به نوشتن:
باران هميشه برايم چيزي اندوهناك و دوستداشتني است و هميشه مرا بهياد بچگيام مياندازد. گرچه صداي بارش و رعد و باد صدايي است كه در همهي سالهاي عمر به يك ميزان تكرار شده اما نميدانم چرا بهطور خاص يادآور كودكيست.
گاهي فكر ميكنم بهخاطر حس تلخ و دلتنگكنندهاش بهياد كودكي ميافتم. چون آنقدر خود را شناختهام كه بدانم يادآوري گذشته (چه مربوط به شيرينيها و چه تلخيها) غمگينم ميكند.
با اينوجود آنرا بهطرز وحشتناكي دوست دارم و اينكه ميگويم: «وحشتناك» بهمعناي بسيار زياد نيست! بلكه بخاطر احساسات متضاد و همزمانيست كه مرا در بر ميگيرند: مخلوطي از غم و ياس و اميد و جرقهاي بيجان از شادي!
با خود انديشيد هميشه «رنجها» را در قالب كلمات ريخته است. و كلمات را روي صفحات محبوس كرده...
***
سهماه گذشته بود. كيك تولد توي يخچال كپكزده بود. اما زن نميتوانست آنرا دور بيندازد و اصلاً نميدانست براي چه نگهش داشته است. مثل خيلي از كاغذپارههايي كه مربوط به گذشته بود و نميدانست چرا آنها را دور نمياندازد. مثل بليطهاي سفرهاي دورهي دانشجويياش يا كاغذهاي چكنويس آخرين امتحاناتش. چه بيماري دردناكي بود ابتلاي هميشگي به نوستالژي! محكم در آغوش گرفتن خاطرات گذشته كه روزي تباه نشوند... و حالا يك كيك كپكزده در يخچال داشت. با همهي وسايل تزييني كه براي آن روز خريده بود و همانطور روي ميز آشپزخانه باقي بود. سهماه گذشته بود و هيچ خبري نشده بود. جستجو در ترمينال هم بيفايده بود. هيچكس در آنروز با اسم و مشخصات و سر و شكل او به هيچجا سفر نكرده بود. انگار كه هرگز در اين دنيا نبوده. و آن لباسهاي توي كمد تنها حاصل توهم ذهن بيمار زن بوده است. چقدر دلش ميخواست فكر كند بيماري دلبسته به توهمات است و اصلاً چنين مردي... اما هنوز آنقدر بر مدار عقل بود كه خود را از آن افكار ماليخوليايي برهاند.
بالاخره رفته بود. گاه بيخبر بيرون ميرفت اما ساعتي بيشتر طول نميكشيد كه باز ميگشت. بهقول خودش پي عشق گم و گور شدهاش ميگشت و ناگهان بهخاطر ميآورد كه عشق گم و گور شدهاش سالهاست كه مرده... و باز ميگشت. اينبار اما، چيزيكه ميترسيد اتفاق افتاده بود. او رفته بود.
زن ميگريست. مستاصل شده بود. آفتاب دلپذير عصر بهاري كه بيدريغ به درون ميتابيد دلش را تنگتر ميكرد. از آن همه زيبايي كه براي او بهرهاي از آن نبود قلبش فشرده شد. تصميم گرفت بار ديگر در روزنامهها آگهي چاپ كند. شايد اينبار خبري ميشد! ميترسيد سهماه بشود سهسال و شايد هم بيشتر. آنوقت چه ميكرد؟ انتظار كشنده بود. آنهم وقتيكه ميدانست فقط اوست كه منتظر است. عين همهي سالهاي گذشته كه منتظر دميدن روزي بود كه معجزهاي در آن اتفاق بيفتد.
زن رفته بود توي فكر و خيال. بچگي، نوجواني... و جواني كه روزهايش انگار در خواب گذشته بودند و آن معجره كه هيچ وقت اتفاق نيفتاده بود. و حالا در روزهاي آغاز ميانسالي بايد مثل يك آدم بالغ رفتار ميكرد. اما دلش ميخواست عين بچهها در نخستين روز مدرسه بزند زير گريه. گرچه خوب به خاطر داشت اولينبار كه پا به مدرسه گذاشت يك قطره اشك هم نريخت. اما اين اصطلاح شخصي خودش بود براي گريه: چون بچهها در نخستين روز مدرسه!
صداي زنگ تلفن را كه شنيد، ديگر چندان تكان نخورد. فكر انتظار را از سرش تكاند و بدون توقع معجزه گوشي را برداشت.
- بفرماييد!
- ...
- بله! خودم هستم!
-...
- شما خبري داريد؟ او را ديدهايد؟
-...
- يعني كجا؟ اينهمه وقت؟ چرا زودتر خبر نداديد؟
-...
- ...
***
سريع لباسهايش را پوشيد و از خانه خارج شد. از شدت خوشحالي گريهاش گرفته بود. بالاخره تمام شد. اين بحران هم گذشته بود. پدرش به خانه باز ميگشت!