"ممدلی ننهعصمت" گاو پیشانی سفید محل است. از خط و خطوطِ غلط و غلوط توی چهرهاش هم میشود فهمید که او چه اعجوبهای است. نصف بیشتر عمرش صرف دعوا و درگیری و کلاهگذاری و کلاهبرداری شده است. بگفته خودش، بیشتر لباسهایش در جریان دعوا و درگیری پاره پوره شده است.
از آن پاچه ورمالیدههایی که دومی ندارد. سر هر کس که رسیده شیره مالیده. کم نیستند روزهایی که دو سه نفر غریبه توی شهرک دنبالش نباشند. هر بار هم که یک گندی چاق میکند و به زندان میافتد، معلوم نیست سر و دُمش به کی یا کیها، یا کجا بند است که پایش به زندان نرسیده، آزاد میشود و شلنگ و تخته توی محل. برای همین هم حسابی توی شهرک شیر شده و خیلیها از او حساب میبرند. هیچکس نمیداند که این یکه و یالغوز بیکار، مخارج زندگی خود و مادرش را از کجا در میآورد. هر چند وقت یکبار، ده روزی غیبش میزند. مادرش میگوید که بندر کار میکند. اما این که کدام بندر و چکار میکند، خدا عالم است.
در و همسایه میگویند یکی از راههایی کسب درآمد ممدلی، بندال شدن به این و آن است، با هر بهانهای. تازگیها هم یاد گرفته که گاهی میرود کنار جادة کمربندی شهرک، رفت و آمد ماشینها و موتورسیکلتها را زیر نظر میگیرد، بعد هم یهویی با یکی از آنها تصادف میکند. افتادن کنار جاده همان و فریاد آخ و وای و ننه من غریبم و دوا و دکتر و سرانجام هم، گرفتن مبالغی برای دادن رضایت به رانندة بیچاره.
دو سه ماهی هست که این آدمنما از زندان آزاد شده اما برای این که با طلبکارها و شاکیانش روبرو نشود اینجا و آنجا آفتابی نمیشود.
آقای رنجکش هم یکی از اهالی همین شهرک است که سی سال آزگار، پا به پای پیمانکاران راهسازی و ساختمانی، سرد و گرم هر گوشهای از مملکت را چشیده و با آدمها و گروههای زیادی سر و کله زده تا بقول خودش پول زحمت و روزی حلال برای زن و بچهاش دربیاورد. برکت این رزق حلال هم، این بوده که این آدم توانسته پس از چندین سال زحمت و با کلی قرض و قوله صاحب یکی از آلونکهایی بشود که بهنام مسکن فلان در این منطقة پرت و پلا به او و امثال او فروختهاند و حالا حالاها هم باید ماه به ماه اقساطش را بپردازد. جایی که بقول قدیمیها نه آب هست و نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی.
او هم از مالباختگان ممدلی است. دو سه سالی میشود که دنبال طلبش هست اما محمدعلی، پسر ننهعصمت که همه او را بهنام "ممدلی ننهعصمت" میشناسند دُم لای تله نمیدهد. یا زندان است، یا یک گوشه و کناری گم و گور. هر بار هم که بر حسب اتفاق روبرو میشوند ممدلی یک بامبولی درست میکند و الفرار.
ممدلی حاصل عجز و لابههای چندسالة ننهعصمت و نتیجة دهها کیلو پارچه و شمع و خرما و دیگر نذوراتی است که او سی و چند سال پیش با داشتن چهار دختر و در آرزوی داشتن یک کاکل بهسر نثار ضریح و بارگاه "شِمِرقِدین" در روستای زادگاهش کرده است.
بابا كه همان اواسط كار از بس كه ضعيفه نق و نق كرد
سرزنده و سردماغ يك شب سر را به زمين نهاد و دق كرد
شِمِرقِدین، واسطة آفرینش این موجود دوپا هم در اصل، "شیخ میر قوام الدین" بوده که در اثر کثرت استعمال و مراجعات مکرر حاجتمندان چنین فرسوده و خلاصه و آش و لاش شده است.
برای آقای رنجکش خیلی گران تمام شده که جُلُنبری مثل این، سیاهش کند. از شکایت و شکایتکشی و کلی دَوندگی هم راه به جایی نبرده است. خیلی بیشتر از آنچه از ممدلی طلب دارد آقایان وکلا سرکیسهاش کردهاند، بیهیچ نتیجهای.
یک روز تصمیم گرفت هر طور شده خودش وارد عمل بشود و دست کم، دق دلش را سر آن نامرد روزگار خالی کند. برای همین هم، خیلی وقت توی نخ او بود. آنقدر زاغ سیاه این نخاله را چوب زد و زد تا یک روز تنگ غروب یک جای خلوت تورش کرد. کار هرگز نکرده، با قدرت و جرأت تمام همانجا خِفتش انداخت. همة وجودش شده بود خشم و زور. دودستی یقههای ممدلی را بیخ گلویش فشرد، چسباندش سینة دیوار و با خشم و غضب به او توپید که:
ـ هان، چطوری چلغوز؟ یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، حالا توی دستی ملخک.
ـ چته؟ یقه را ول کن. این کارا چیه؟
ـ طلبم. یعنی نمیفهمی چی میخوام؟
ـ مگه شکایت نکردی؟ خب برو از دادگاه بگیر.
ـ تا وقتی خودم بتونم حقمو ازت بگیرم دیگه کاری به دادگاه مادگاه ندارم.
ـ دستم خالیه.
ـ من اینا حالیم نیس. دو سه ساله داری منو بازی میدی دیگه بسه. امروز اومدم اینجا گیرت انداختم که طلبمو ازت بگیرم و تمام. گول هیکلتم نخور. نفس نمیذارم بکشی. دو سه تا بدتر از خودتم خبر کردم، دارن میآن.
ـ ندارم. از کف دستی که مو نداره چی میخوای بکنی؟ من میگم نره، تو بازم میگی بدوش.
ـ ببند اون گاله رو. من الآن خودم میدوشمت. میفهمی؟! تا حالا هم قسر دررفتی. همینجا صورت پولت میکنیم.
ـ درست صحبت کن. یقهمو ول کن. این کارا و این حرفها از یه آدم متشخص و تحصیلکرده بعیده.
ـ من الآن، نه سواد دارم، نه رحم دارم و نه هیچی دیگه، درست مثل خودت. مگه من تحصیل کردم که تو کلاه سرم بذاری و حق زن و بچههامو بخوری و راست راست بگردی و ادعای گردنکلفتی کنی؟ بیچارهت میکنم.
ـ پس مهلت بده. از چند نفر طلبکارم قراره همین روزها بدهیشونو بدن.
ـ کور خوندی. من دیگه این حرفها توی کَتم نمیره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.
ـ خب هر کاری که از دستت بر میآد فروگذار نکن. مرگ یه بار شیونم یه بار.
ـ هیس. حیف مرگ واسه تو. کاری میکنم کلاغهای آسمون بهحالت گریه کنند. اگه زر زیادی هم بزنی کاری میکنم که توی داستانها بنویسند. فکر نکن پُخی هستی. تو هنوز منو نشناختی.
ـ مثلا چه غَ . . . ؟
ـ خفه. لال شو و اون روی سگ منو بالا نیار که اگه بالا بیاد، حسابی کار دستت میدم.
ـ تند نرو. پشیمون میشیا. گفته باشم. نگو که نگفتی.
ـ گفتم که، زر زیادی نزن. یاالله جون بکن. دست به جیب شو، تا بقیه را خبر نکردم که بریزن رو سرت و پوستتو بکنن.
ـ هیچی ندارم. منم و یه گوشی همراه.
ـ دیگه چی؟
ـ هیچی. اگه میخوای بیا جیبامو بگرد.
آقای رنجکش یکمرتبه یادش آمد که کسی به او گفته بود اگر بدهکار یک لنگة کفشش را هم برایت پرت کرد آن را بردار. با پرخاش رو به ممدلی گفت:
ـ خیلی خب. همونا رد کن بیاد.
ـ میدم بهشرطی که صداشو جایی در نیاری. یعنی داستان امشبو هیشکجا و پیش هیشکی واگو نکنی.
ـ از آبروی نداشتهات میترسی آره؟ باشه، من مث تو نامرد نیستم. خاطرت جمع. همون گوشیو بده و گورت را گم کن، تا بعد به حسابت برسم.
آن شب، ممدلی گوشی همراه خود را به آقای رنجکش داد و خیلی زود در سیاهی شب گم شد. آقای رنجکش هم خوشحال و سبکبار راهی خانه شد.
پس از آن ماجرا، ممدلی ننهعصمت همچون کسی که شاخ غول را شکسته توی محل رفت و آمد میکرد اما آقای رنجکش؟ پس از شکایت ممدلی و با شهادت الکی و پولکی دو سه نفر از همپالکیهایش آقای رنجکش یک هفته پس از آن ماجرا خارج از نوبت محاکمه شد و بهجرم خفتگیری، زورگیری، ایجاد ارعاب، فحاشی، تهمت، تهدید به قتل، شروع به قتل، توهین به مقدسات، سرقت و همچنین ایراد ضرب و شتم به زندان افتاد.
علاوه بر تحمل چندین ماه زندان، آقای رنجکش، محکوم به برگرداندن عین مبالغ و چند فقره اموالِ بهزور گرفته شده از شاکی هم شد. یکی از اموالی که آقای رنجکش بنا به ادعای شاکی و گواهی شاهدان و حکم صادره باید به شاکی برگرداند، یک گوشی تلفن همراه آخرین مدل بود. گوشی سوختهای که او همان شب آن را در راه خانه به سطل آشغال انداخت و از ترس آبروی خودش صدایش را هم در نیاورد و همانجا و همان شب بهتر دید که قید طلب خود ازین نامرد شارلاتان را بزند و بیش از این فکرش را مشغول نکند.
پس از تحمل چندین ماه زندان و بیکاری و بدهکاری و فشارهای مالی و عصبی و عاطفی زیادی که به آقای رنجکش و خانوادهاش تحمیل شد، بستگان او توانستند رضایت ممدلی، شیرِ شهرک فلان را بگیرند و او را از زندان نجات دهند.
چند روزی بیشتر از آزادی آقای رنجکش از زندان نگذشته بود که یک روز دختر چهارده سالهاش مریم از او خواست در بارة موضوع انشایی که معلم داده به او کمک کند: نقش حقیقت و عدالت در زندگی. آقای رنجکش با کمی تأمل آه دردناکی کشید و با حالت سرخوردگی به مریم گفت: «بنویس حقیقت و عدالت کلمههای زیبا و مقدسی هستند که فقط در کتابها و انشای دانشآموزان و روی تابلوی بعضی مغازهها وجود دارند و بس.» مریم پرسید: «همین؟» پدرش گفت: «آره بابا. همین. اگه معلمتونم همینو پرسید، داستان من و ممدلی ننهعصمت را براش بگو.»