حدود ده سال پیش. بعد از چهلمین تیر چراغ برق که در دو سمت جاده پیاده رو بود، بیستمین نیمکت، دقیقاً همینجا زیر چهل و یکمین تیر چراغ برق. اواخر تابستان. پدرش ارتشی بود و تابع قوانین. میگفت قانون و قرار نگذارید اما اگر گذاشتید هرگز از آن تخطی نکنید. غیر از خانه باغ، پیروی از قوانین را نیز برای دخترش به ارث گذاشت. چند سال پیش مرد. غم دوری دخترش نمنمک خشکاندش.
از نیمکت اول شروع کردیم. هر قرار روی نیمکت بعد. یک قانون که به تصویب هر دو رسید. تعداد دقیق نیمکتها را نمیدانم ولی تا بیستمین نیمکت را مطمئنم. آخرین نیمکت نبود ولی آخرین قرار بود.
این بیستمین نیمکت بود و بیستمین قرار.
پدرش اوایل به شوخی میگفت اول قانون، دوم قانون و سوم باز هم قانون اوایل انگار برایم شوخی بود، ولی بعد واقعی شد و بعد بسیار واقعیتر از خود حقیقت. یکبار برای رسیدن به موقع سر قرار نیمکت هشتم مجبور شدم دو لنگ جوراب بپوشم که رنگهایش متفاوت بود. البته نه آنچنان که به چشم بیاید. ولی همین مسئله ایجاد مشکل کرد. از آن بعد همۀ جورابها را سیاه میخریدم که اگر لنگ به لنگ هم شد دعوایی درست نشود. با این که دیگر روی نیمکتها نمینشینم ولی هنوز هم عادت دارم جوراب مشکی بپوشم.
چند ثانیه گذشت، چند دقیقه گذشت، چند دقیقه دیگر هم گذشت. داشت به ساعت میرسید. هنوز پیرمرد و پیرزن برروی نیمکت بیستم نشسته بودند. چرا نیمکت بیستم نمیدانم. چرا روی نیمکت نوزدهم ننشسته بودند را هم نمیدانم حتی نمیدانم چرا روی نیمکت بیست و یکم ننشسته بودند. شاید آنها هم مثل ما پیرو قوانین بودند. این را هم نمیدانم. انگار چیزهای زیادی برای ندانستن میدانم. ساعت از ظهر گذشت و خورشید میل به پایین رفتن داشت. سایهها پهنتر و طولانیتر میشدند. گوشی پیرمرد زنگ خورد، برداشت. بیایید همان مسیر را مستقیم بیاید. بشمار از همان اول بیستا نیمکت را که رد کنی مارا میبینی.
اشتباه میگفت پیرمرد داشت اشتباه میگفت نوزده نیمکت را که رد میکردند میرسیدند ولی پیرمرد بیست نیمکت شمرده بود. ای کاش اشتباه نمیکرد و روی نیمکت 21 نشسته بود یا خیلی
اشتباه میکرد و روی نیمکت 25 مینشست. ولی فقط یک اشتباه کوچک کرد و روی نیمکت بیستم نشست. شاید هم هیچ اشتباهی رخ نداده بود و همانجایی نشسته بود که باید می نشست.
پنج دقیقه بعد فرزندان و نوههای پیرمرد پیدا شدند. امید بود که با امدنشان به جایی دیگر نقل مکان کنند. ولی این گونه نشد. فرزندانش نیز کنار آنها نشستند.
گشنگی را میشد تحمل کرد اما فشار کلیهها را نه. متاسفانه تابع قوانین نبودند. صرفاً به خواست خویش اهمیت میدادند. نه فهمی از زمان داشتند و نه مکان. چند دقیقه دیگر نیز تحمل کردم شاید معجزهای رخ دهد. ولی جز فاجعه نابودی کلیهها چیزی در پیش نبود. به ناچار از جای خود بلند شدم به سمت سرویس حرکت کردم. هرچه نزدیکتر میشدم سرعت را بیشتر میکردم. از درد فراق ادرار که راحت شدم دوباره به سمت نیمکت بیستم راه افتادم. هرچه نزدیکتر میشدم سرعت را بیشتر میکردم. امیدوار بودم که پس از رسیدن نیمکت خالی باشد و قرار انجام گیرد. ولی امان. امان از امیدهای واهی و آرزوهای طولانی. دو پسر بچه جای آن دو پیرمرد و پیرزن را گرفته بودند. حالا باید صبری دوباره کرد. نشستم در همان جای قبلی و به نیمکت بیستم خیره شدم.
ساعت حول پنج بود. سایهها طولانیتر شده بودن. حال بر روی زمین در امتداد به یکدیگر پیوسته بودن. دو پسر بچه همچنان روی نیمکت یک توپ زیر پای یکیشان، دو عدد گوشی به دست و در حال بازی کردن. صبرم لبریز بود. از دست خودم ازدست او از دست پدرش، از دست این قوانین، از دست آن دو پسر بچه، از دست آن توپ که هر از گاهی قل میخورد، از دست گوشی که باتریهایشان تمام نمیشد، از دست همه چیز. میخواستم همه چیز را بریزم دور.
غروب بود از جایم بلند شدم به سمتشان رفتم. آقایون: میتونم ازتون خواهش کنم بلندشید و برید روی یک نیمکت دیگر بشینید. پسرک همچنان که سرش توی بازی بود: برای چی. خوب برای این که روی این نیمکت با کسی قرار دارم. پسرک دوم خوب روی آن نیمکت قرار بگذار. نه قانون این است که روی این نیمکت باشد. دو بچه بدون آنکه سرشان را از گوشی بالا بیاورند پوزخندی زدند و زیر لب گفتن: قانون و سرگرم ادامه بازی شدند.
قانون بله قانون، خنده دار است ولی قانون است. کاری هم نمیتوان کرد. دوست داشتم همه چیز را برایشان توضیح دهم ولی نمیدانستم چگونه، نمیدانستم که آنها میفهمند یا با لبخندی تمسخر آمیز دوباره در میان قوانین رهایم میکنند. فایدهای نداشت دوباره سر جایم رفتم و مشغول تماشا.
چند دقیقه گذشت. پسر اول رو به دومی: بسه دیگه پاشو بریم بچهها پیام دادن بیاین زمین بازی. گوشیها را در جیب گذاشتند و رفتن. سراسیمه به سوی نیمکت حرکت کردم. مثل پادشاهی برای فتح سرزمینی جدید. نشستم. احساس همان پادشاه را داشتم هنگام تاج گذاری. پیروزی بزرگ. به این سو و آن سو نگریستم. ندیدمش شاید او هم مثل من رفته بود سری به سرویس بهداشتی بزند. مهم نبود، آنجا میمانم تا بیاید من به قانون عمل کردم، نیمکت بیستم قرار بیستم او هم به زودی پیدایش میشود. هردو پیرو قوانین بودیم.
شب شد. چراغهای بالای نیمکت روشن شدند همچنان بر روی نیمکت پیروزمندانه و امیدوار نشسته بودم. پیدایش میشود دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.
ساعت را نگاه نکردم. آدمها را میدیدم که از جلوی نیمکت بیستم میگذاشتند. برخی نگاه میکردند برخی سمت دیگر را، بعضی سرگرم گفت و گو بودند و اصلاً نگاه نمیکردند. ولی من همه را میدیدم، مثل افسری که سرباز زیر دستش دارد مقابلش رژه میرود. همه را با غرور مینگریستم. صرفاً چون توانسته بودم نیمکت بیستم را متصرف شوم.
چشمهایم کم کم خسته شد میخواست بخوابد آهسته داشت هذیان میدید. به آسمان که مینگریستم به ابرهای تیره که میان ماه نیمه آمد و شد میکردند، به روشناییهای تیر چراغ چهل و یکم. چیزهایی ریز میدیدم چیزهای شبیه برف شبیه زمستان.
سردم شده بود. چشمهایم خوابید.
صبح فردا آسمان روشن و صاف بود، بدون ابر گرمای تابستان هنوز میبارید. من سر قرار هنوز روی نیمکت بیستم بودم ولی او نیامد.
زنگش زدم اما پاسخی نداد. از سرهنگ پرسیدم. گفت دیروز ساعت 5 با پرواز مستقیم به هامبورگ رفته. درست همان زمانی که من حواسم به نیمکت بیستم بود، به قرار بیستم. به اجرای درست و قانونی قرار بیستم روی بیستمین نیمکت زیر چهل و یکمین تیر چراغ برق در ساعت مقرر. اما او، او متاسفانه به قوانینش پایدار نماند.
پنج سال پیش ساعت پنج و سی و چهار دقیقه روز دوشنبه با پرواز تهران هامبورگ به صورت قانونی از کشور خارج شد. در دانشگاه هامبورگ مشغول تحصیل در رشته مهندسی سازه شد. سه سال پیش زمانی که داشت با گواهینامه به صورت قانونی از چهارراهی که چراغش سبز بود عبور میکرد، یک راننده وانت که الکل مصرف کرده بود و خواب آلودگی شب گذشته را یدک میکشید چراغ قرمز را رد میکند و موجب تصادف سه خودرو میشود. دو روز در بخش آی سی یو بستری میشود و روز سوم میمیرد. غرامت به صورت قانونی به پدرش پرداخت میشود. جنازهاش یک هفته بعد به تهران میآید و در بهشت زهرا خاک میشود. پدرش یک سال بیشتر ازاو طاقت نیا آورد و به صورت کاملاً قانونی سکته قلبی کرد و اموالش به صورت مساوات و قانونی میان ورثه باقی مانده تقسیم شد.
حال یاد گرفتهام به صورت انسانی متشخص و قانون مدار رفتار کنم. قوز نمیکنم. جورابهای لنگ به لنگ نمیپوشم. به کسی نگاه نمیکنم. سر صحبت را باکسی باز نمیکنم. به کسی لبخند نمیزنم. صرفاً نیمکتها را میشمارم، تیرهای چراغ برق را، روزها را. آدمها را... ■