داستان «غصب» نویسنده «فاطمه گودرزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

همیشه فکر میکردم هفت خط قرمز لباس سفیدم برایم شانس می‌آورد، اما امروز روز من نبود. از رهگذرانی که فقط برای ورق زدن کتاب‌ها به مغازه من می‌آمدند، خسته شده بودم. می‌خواستم کتاب‌هایم سریعتر به فروش بروند.

نه اینکه نیاز مالی داشته باشم، فقط از این کار لذت می‌بردم. همیشه تعدادی مرد، دو دانشجو، یک پیرمرد و چندتا دختر با لباس‌های رنگی به کتاب فروشی می‌آمدند و مشغول مطالعه می‌شدند اما هیچوقت چیزی نمی‌خریدند. حوصله‌ام سررفته بود و با خودکار آبی مشغول کشیدن ستاره‌هایی بودم، که متوجه حضور کودکی در پشت شیشه شدم که با نفس‌هایش شیشه را کثیف می‌کرد. قیافه‌اش آشنا بود. من را یاد صاحب اصلی اینجا می‌انداخت که اصلا از او خوشم نمی‌آمد. باید سر او فریاد می‌زدم اما نمی‌خواستم در نظر مشتری‌هایم فردی جنگجو به نظر بیایم‌. همیشه تلاش می‌کردم آرام باشم و فقط کتاب بفروشم. ناگهان همکارم، که پیرهن سفید پوشیده بود و شلوار آبی داشت، به شیشه خودکاری پرت کرد که از نزدیک درختچه داخل مغازه گذشت. نزدیک بود به شیشه آسیب برساند ولی همین که او را فراری داد راضیم می‌کرد. لبخند رضایت بر لبانم نشسته بود که ناگهان فردی مزاحم که همیشه از او متنفر بودم فریاد زد:

«او فقط یک دختر بچه بود، حق نداشتید این گونه او را بترسانید، باید از او عذرخواهی کنید.»

رو به من کرد و گفت:

«جناب چرا چیزی نمی‌گویید، مثلا شما همه کاره هستید»

با بی میلی رو به مزاحم که نوشته‌ای بر پیرهن داشت کردم و پوزخندی زدم:

«بله من هم این اتفاق را محکوم می‌کنم.»

در همین حال بود که دختر بچه‌ وارد شد و قبل از آنکه حرفی بزند، ناجی سفیدپوش من که حالا از ستاره‌های آبی روی برگه‌ بیشتر می‌درخشید سر او داد زد و کودک گریان فرار کرد.

مزاحم بار دیگر عصبانی شد و کتاب‌ها را بهم ریخت:

«اصلا می‌دانید که چه می‌فروشید؟»

دختر لباس رنگی که طی این مدت سر از کتاب بلند نکرده بود گفت:

«معذرت می‌خواهم، کتاب قوانین اساسی را دارید؟»

مزاحم کتاب را از او گرفت:

«بهتر نیست دنیای واقعی را مطالعه کنید»

دختر با چشم غره‌ای کتاب را بست:‌

«به نظرم کار خوبی کردند این دسته از آدم‌ها، همیشه لباس من را کثیف می‌کنند.»

پیرمردی که تا این لحظه ساکت بود رو به مزاحم گفت:

«دختر بچه که رفت، دیگر کاری نمی‌شود کرد، می‌خواهی چه کنیم، تظاهرات راه بیندازیم؟»

«نه فقط می‌خواستم بی‌تفاوت نباشم»

پیرمرد به کتاب‌های در دست مزاحم اشاره کرد.

«انسانیت خیلی وقت است که مرده، کتاب‌هایت را بخر و برو»

«من برای خرید کتاب نیامدم، اینها کتاب‌های خودم هستند می‌خواستم آنها را معرفی کنم که فکر می‌کنم اشتباه کردم.»

پیرمرد کتاب‌ها را از او گرفت:

«اگر اجازه بدهی من آنها را از تو می‌خرم. برایم مهم نیست درباره چه نوشتی، حرف‌های انسانی مثل تو را باید در هر خانه‌ای داشت»

در جایی که من حضور دارم می‌خواست کتاب بفروشد، مطمئنم از ابتدا به همین قصد آماده بود احساس خطر کردم، نکند دیگر مشتریانم شیفته عقاید او شوند. فریادی زدم و آنها را بیرون کردم.‌

از شیشه آسمان ابری را نگاه می‌کردم. ناگهان مزاحم را می‌بینم که موتورش را روشن می‌کند. دختر بچه پشت موتور می‌نشیند حرفی می‌زند که مزاحم اعتنایی نمی‌کند و می‌روند. پیرمرد در آن طرف خیابان کتاب‌ها را به سطل زباله می‌اندازد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غصب» نویسنده «فاطمه گودرزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692