• خانه
  • داستان
  • داستان «پایان یک آغاز» نویسنده «مهناز پارسا»

داستان «پایان یک آغاز» نویسنده «مهناز پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz parsaa

امروز نامه ی شما رسید. توی صندوق نامه ها بود. اصلا انتظارش را نداشتم. راستش کمی گیج شده ام...

الان یک ربع است که توی تراس پشت میز نشسته ام و نامه ی شما را می خوانم. دو بار نامه شما را خواندم.. می دانید توی تراس هوا اندکی سرد است اما نه خیلی سرد ، خنکای مطبوعی دارد. آسمان یک رنگ صورتی مات دارد و خورشید رفته غلتیده ته آسمان و از گوشه ای هنوز می بینمش .. رنگش به رنگ گل ارغوان نشسته و در آغوش ابرهایی که نقش و نگار سفید و صورتی بر آسمان انداخته اند، خودش را دارد تا می کند.. از اینجا حیاط خانه همسایه و پنجره هایی با پرده ی توری سفید ، دیده می شود.

قبل از هر چیز به شما تبریک می گویم. چه خوب که به باشگاه مورد علاقه ات "کشتی گیری" پیوستی. امیدوارم که همیشه موفق باشی.

احوال خاله را پرسیده بودی. باید بگویم خاله خوب است و علیرغم سنش روحیه ی خیلی خوبی دارد و دایم در گلخانه ی باغش وقت می گذراند. گاهی به من سر می زد..

آقای نظامی عزیز، شما با نوشتن نامه من را نگران کرده اید. ما دو دو تا چهار تا کردیم. سنگ هایمان را واکندیم. آن موضوع بین ما تعلیق خورده است. کلا همه چیز تمام شده است. من دوست ندارم در مورد گذشته حرف بزنم. چه فایده ای دارد ما گذشته را مرور کنیم وقتی آینده ای با هم نداریم؟

برای من نوشته اید: "بروم دانشکده؟ حیفه که دانشکده رو رها کنم."

    به نظرم شما هنوز همان عادت های قدیمی را دارید. در کارهای من مداخله می کنید. الان چه اصراری دارید که من به دانشکده برگردم؟ من 29 ساله هستم و حق دارم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. به رشته ی ریاضی علاقه ای ندارم. از فرمول های خشکش متنفرم.

از شغل جدیدم راضی نیستم ، چه کسی منشی گری را دوست دارد؟ ولی خوب من امیدوارم که بتوانم شغل بهتری در آینده برای خودم دست و پا کنم؛ شاید دوباره کنکور شرکت بکنم و رشته ی دیگری را انتخاب کنم.

آقای محترم! به شما بگویم که به کشتی گیری اصلا علاقه ندارم. تا به حال نگفته بودم اما حالا می گویم. کشتی گیری؟ اینم شد شغل؟ عذر می خواهم از شما ولی چیه هی به دهن و سر هم می کوبید؟ شنیدم که "کِلی" ، کشتی گیر معروف جهانی، از آخر دچار پارکینسون شد. بله این عوارض یک عمر کتک خوردن بود!

ببینید من خواهش می کنم دست از نصیحت من بکشید. اگر الان نقش برادرم را بازی می کنید باید بگویم احتیاجی نیست.. ممنونم.

پیوست نامه: عذر می خوام اگر جاهایی تند رفتم...

15 شهریور 1402

نامه ی دوم شما رسید. پستچی برایم آورد. همراه نامه ی شما هم یک کتاب برایم آمد. شما فرستاده اید؟ الان روی میز من هست. اسمش " سالتو "  هست. به نظرم داستانش بدک نیست. یک ورقی زدم. اصرار کرده اید کتاب را بخوانم؟ باشد خوب برای چی؟

گفتید زیر بعضی جملاتش خط کشیده اید. فکر کنم می گویند: جمله طلایی. جمله طلایی دارد؟ باشه امان از شما.. کتاب را می خوانم.

چی شما می خواهید از اهواز بیاید مشهد؟ مرا ببینید؟ این همه راه ؟ آقای نظامی ..

من به شما چی بگویم؟ ما به درد هم نمی خوریم. یه شاعر و یه کشتی گیر ترکیب غریبی دارند.. من کوچک ، کوتاه و لاغرم و شما قد بلند ، عضلانی و توانا هستید. اصلا با این ترکیب نامانوس برویم تو خیابان قدم بزنیم همه نگاهمان می کنند. دروغ می گویم. همان اول هم به شما گفتم. اما شما گفتید هر کسی برای خودش زندگی می کند و این حرفها مهم نیست..

کلا می دانید من همه چیز داشتم غیر خواستگار سمج کشتی گیر!

آقای محترم

بهتون بگویم همه چیز بین ما تمام شده. کتاب را می خوانم. والسلام

5 مهر 1402

سالتو را خواندم. کتاب جذاب و جالبی هست. بگذریم برای من کمی خشن بود. بعد خواندنش سعی کردم بدی هایی که اون مرد کثیفِ موذی به بچه ها کرده بود را فراموش کنم. روحیه ام اصلا با جنگ و جدال مناسب نیست. عاشق صلح و آرامش هستم. من نمی دونم چرا وقتی می شود با مهربانی و صلح زندگی کرد باید با هم دعوا و جر و بحث کنیم؟ به هم طعنه بزنیم؟ یا این پول لعنتی آنقدر مهم است که بخاطرش دست به هر کاری بزنیم؟ هر کاری حتی جنایت؟

شرافت مهم تر است از همه چیز..

کلا یکی نیست به من بگوید این قصه بود نه حقیقت.. من انگار با جهان واقعی سر و کار داشتم.

جملات سالتو را خواندم. همان ها که شما خط کشیده بودید. به نظرم جملات زیبا و آموزنده ای است...

می دانید تصمیم دارم شغلم را ترک کنم. آن مطب شلوغ ، با مردم بیمار ذهنم را درگیر خودش کرده. دیروز با دکتر حرف زدم. به دروغ گفتم: دانشگاه قبول شده ام و خداحافظی کردم. دکتر حقوق ماه آخر مرا پرداخت کرده، دیگر به آن مطب نمی روم. حالا چی کار کنم؟ باید به فکر شغل دیگری باشم...

15 مهر 1402

آقای نظامی عزیز

نامه ی شما چند دقیقه پیش رسید. چی شما ازم خواسته اید حالا که شغلم را ترک کردم حتما برگردم دانشکده؟ صبر کنید فکر کنم. باز شما به جای من تصمیم می گیرید؟ همین هاست که من به شما جواب رد دادم. بله شما حق تصمیم گیری به من نمی دهید. لابد فکر می کنید اینجا هم رینگ کشتی است.

وقتی کشتی می گیرید اصلا به فکر طرف مقابلتان نیستید. فقط به فکر خودتان هستید که موفق بشوید، که پشت طرف را خاک کنید.

من با کارها و افکار شما مخالفم. دو قطب متضادِ مخالف هم نمی توانند همدیگر را جذب کنند و با هم زندگی کنند. شما کتاب " راز " اثر "راندا برن" را نخوانده اید؟ پس وقتش هست من برای شما کتاب بفرستم.

پیوست نامه: چیزی که عوض دارد گله ندارد..

23 مهر 1402

چی شما کتاب راندا برن را نخواندید؟ قرارمان این نبود. من که کتاب شما را خواندم. شما یک آدم یاغی هستید. همین که گفتم. کتابی که من معرفی می کنم نمی خوانید..

 توی اون جشن تولد یادم است ساعت 5 عصر بود و پونه که رفت. من و شما در اتاقی که از تمیزی و تجملات می درخشید ، در حالی که چای عصر را که پونه آورد می نوشیدیم ، کنار پنجره ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. یادم است در اولین نگاه به دل من نشستید، با وقار و متین بودید، چشمانی نافذ داشتید، ولی بعد من از رک گویی های شما رنجیدم. به من گفتید: "به نظرم خیلی خوشگلی. من آدم رکی هستم. ازت خوشم اومده آدرستو می دی بیام خواستگاری؟ من 33 ساله هستم و اهل دوست دختر و این حرفا نیستم. من یک کشتی گیرم! "

من حیرتزده گفتم: چی؟ جدی؟ کشتی گیرید؟

حرفهای ما از اینجا پر رنگ شد و من نفهمیدم که پونه رفت عصرانه را آماده کند. نفهمیدم کی پشت میزها نشستیم و من به حکایت های شما در مورد کشتی گوش می دادم. شما برایم از زمانی گفتید که بچه بودید و عاشق این بودید که بروید باشگاه ورزشی ولی نشد و مهندسی خواندید... 

شما از همان اول قاطعیت داشتید، من هم با شما رک و راست برخورد کردم. گفتم: پدر و مادری ندارم و با خاله ام زندگی می کنم.

 بعدش ...خوب آمدید خانه ی خاله ام و خاله از شما خوشش اومد.. همه چیز زود پیش رفت و نفهمیدم چرا ما عقد نکرده از نامزدی کنار کشیدیم. همه اش تقصیر شما بود. من همه ی مشکلات را از ناحیه ی شما می دانم. نخیر تقصیر من نبود. شما بودید که با طره ی طلایی موی من که همیشه از شال بیرون می افتاد مشکل داشتید، با رنگ مانتوی من.. دوستانم ، علاقه ام به شعر و موسیقی.. مشکلات ما از همین موضوعات کوچک شروع شد. بعدش یک روز من و شما واقعا نتوانستیم همدیگر را تحمل کنیم.

 شاید مارگوت بیگل راست می گفت که "آغاز جداسری از دیگران نبود "

من آغاز کننده ی این جدایی بودم..الان هم نامه نگاری بس است. اگر می خواهید من را خر کنید که باز با شما فقط اسما نامزد کنم اشتباه می فرمایید. وقتتون بخیر

23دی 1402

وای.. داشتم یک نفس راحت می کشیدم. نامه های شما ناگهان قطع شد. راستش خوشحال هم شدم. اما امروز نامه ی از شما دارم که شما خواهید آمد.. به زودی و با قطار سریع السیر.. واقعا که.. باز در چه خیال هستید؟ وای بر من!

البته یک خبر برای شما دارم که حتما از شنیدن این مطلب خوشحال می شوید. خوب من برگشتم دانشکده، منتها ریاضی با گرایش کامپیوتر می خوانم. خبر خوبی بود. نیست؟ حالا کی خواهید آمد؟

30 دی 1342

نامه ی شما رسید. نخیر در تصمیم من " سالتو " نقشی نداشته. چرا فکر می کنید که آقای افروز منش ، ذهن من را باز کرده ، با این جمله که " کشتی ورزش سختی کشیده هاست. مال اوناست که زمین خوردن و بلند شدن را بلدند." خوب عین جمله یادم نیست .. یه چیزی است توی همین زمینه ها..

آره این پاراگراف را پسندیدم. نخیر من با شما جنگ زرگری نمی کنم. کلا لطف کنید نامه ندهید و نیایید.

2 بهمن 1402

الان تلگراف شما بدستم رسید. چی شما دارید می آیید؟ من باید بیام فرودگاه؟ شما هیچ کسی را در این شهر ندارید؟ من به شما گفته بودم. شما همیشه.. من چی بگویم. باشد می آیم فرودگاه. ولی خواب برایم نبینید..

حالا نامه ی شما را کجا بفرستم؟ شما که در راه هستید؟

20 مهر 1402

این آخرین نامه ی من به شما نیست. نمی خواهم شما را بیدار کنم. ساعت ده شب است و برای همین در اتاق کناری برق را نزده ام. در تاریکی می نویسم. گاه آدم نمی داند چه می شود و سرنوشت چه رقم می زند؟ کلا گاهی هم آدم از سماجت بعضی ها متحیر می ماند.. راستی از کجا می دانستید که من گل نرگس دوست دارم؟ من هیچ وقت در آن چند روز نامزدی نگفته بودم. خاله از دیدن شما چقدر خوشحال شد... به نظرم زمستان روزی می رود و بهار می آید. قبول دارید؟ من بروم چای درست کنم تا شما بیدار می شوید...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پایان یک آغاز» نویسنده «مهناز پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692