داستان «ژله» نویسنده «فاطمه گودرزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

  کلافه و خجالت زده از این شرکت به آن شرکت میرفتم.
«قول میدم خوب کار کنم.»

«نه»

«آخه....»
«مثل اینکه متوجه حرف نمیشی، گفتم نه خانم.»
   دیگر امیدی ندارم روی صندلی‌ای مینشینم و در روزنامه‌ها دنبال کار میگردم.  فقط تا آخر ماه فرصت دارم که کاری پیدا کنم. در غیر این صورت مجبورم خانه‌ای که با هزار زحمت اجاره کردم، تحویل دهم‌‌ و به شهر کوچکمان برگردم. از چهره‌ام معلوم میشود که در آنجا غریب هستم. برای تحصیل آمدم ولی خب تامین هزینه‌هایم با خودم است.

   همان طور که روزنامه را نگاه میکردم، چشمم به اطلاعیه‌ای افتاد که به نیروی کار در شرکتی نیازمند بودند. تماسی میگیرم و وقتی برای مصاحبه مشخص میکنند. به خانه میروم مانتویی مرتب میپوشم. به سمت محل کار روانه میشوم.
«سلام برای مصاحبه آمدم.»
«بفرمایید منتظر باشید تا صداتون کنم.»
   دستانم میلرزند. به تپش قلب افتادم و هر دقیقه برایم ساعتی میگذرد. عرق سرد بر روی پیشانیم سنگینی میکند، ناخن هایم را میجوم. فقط یک ربع گذشته بود که منتظر بودم. اما حالم هر لحظه بدتر میشود. در حال خودم هستم که نوبت مصاحبه من میشود. ولی توان کنترل حالم را ندارم.

     با صدای لرزان سلام میکنم. ولی‌ بدون توجه به حضور من، به دیدن برگه ها مشغول میشود. میترسم، منتظر فاجعه‌ای هستم فریادهای ممتد، اشک، دستم بی وقفه میلرزد. اگر مرگ لباس آدمی به تن میکرد آن من بودم.

     وقتی سرش را بلند میکند، با حالت تمسخر میگوید:
«لرزش دستانش را نگاه کن. مثل ژله میلرزد. شما رد هستی دختر جان، بفرمایید.»
«اجازه بدید صحبت کنم شاید بتوانم نظرتون رو عوض کنم.»
«خانم بفرمایید ما وقت اضافی نداربم. شما حتی نمیتوانید خودتان را کنترل کنید، چطوری کارها را انجام دهید، لطفا بفرمایید.»
    سرم را پایین می‌اندازم. و خارج میشوم. از خودم متنفر هستم. همیشه همین اتفاق می‌افتاد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. از کودکی با هر چیز کوچکی اضطراب وحشتناکی میگرفتم و دستانم میلرزید. همیشه از این بابت خجالت میکشیدم ولی خب هیچ وقت دلیلش را نمیدانستم و هیچ چیز برای درمان جواب نداده بود. ناچار به خانه برمیگردم. یاد حرف مادرم می‌افتم‌ که میگفت: «با این جنونی که تو دستاته دنیا هم بهت بدن از دستت میفته. »

    مهلتم تمام شده بود. دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. وسایلم را جمع میکنم با دستی رقصان از آن شهر بزرگ فرار میکنم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ژله» نویسنده «فاطمه گودرزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692