داستان «بیآب» نویسنده «فرناز رمضانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farnaz ramezani 

1.

- چند سال پیش با خشکسالی، آب سد رو بستن... قبلش این زمین اجاره می‌رفت، مردم با آب سد کشت می‌کردن؛ پولش هم می‌رفت تو حساب ننه لیلا. از وقتی خشکسالی شد و ننه لیلا هم مرد، این زمین موند اینجا بی آب؛ عاطل و باطل. اما حالا که مجوز چاه و تلمبه و گلخونه و اینجور چیزا می‌دن، ارزش پیدا کرده.

- این زمینی که تو می‌گی، زیادم بزرگ نیست. چجوری هی می‌گی ارزش ارزش؟

- خب گلخونه می‌زنیم؛ گلای زینتی پرورش می‌دیم، نشاکاری می‌کنیم، خیلی کارها میشه کرد!

- اصلا حالا اومدیم و شد... چجوری هی هرروز میای و برمی‌گردی؟ تو که نمیخوای از اداره استعفا بدی؟ می‌خوای؟

- نه بابا استعفا نمی‌دم. بعد همچین که میگی دور هم نیست. 

- وقتایی که بیای اینجا، کجا ساکن میشی؟ تو خونه قدیمیتون؟

- اینجا که خونه ی قدیمی ما خشت و گلی بوده، الان خرابه است. فوق فوقش، یه خونه اجاره می‌کنیم باهم میایم. حالا که یه پارتی پیدا کردیم این مجوزها رو مفت و مجانی گرفتیم، می‌تونیم از این وضعیت خلاص شیم!

- مگه وضعیت ما چشه که میگی خلاص شیم؟

- ببین ستاره! من نمیتونم خودمو راضی کنم تا آخر عمر با همین چندرغاز حقوق کارمندی زندگی کنیم.

- ولی خب...

- ولی خب؟ چرا انقدر نه میاری تو کار؟

- می‌دونی؟ من حس خوبی به این کار ندارم...

جاده قدیمی، باریک و ترک خورده بود. چند دقیقه ای، ماشین از روی ریگ و سنگ ها رد می‌شد و صدا می‌داد. زمین های دوطرف جاده را شیار کرده بودند و هوا خاک آلوده بود. ستاره یک دستش را مثل سایبان کلاه گرفت جلوی صورتش، تا آفتاب دم غروب تیز نشود توی چشم هایش.

2.

از صبح به هرکسی که توی کوچه می‌دید، سلام می‌کرد. به همه چیز می‌خندید. حالش خوب بود. بیل و کلنگ را گذاشته بود روی شانه ی راستش. قابلمه ی کوچک ناهارش را گذاشته بود توی یک دستمال و بسته بود ته دسته ی بیل. یک دبه‌ی آب هم دست چپش گرفته بود. از کوچه ها که می‌رفت سمت مزرعه‌ها، با خودش فکر می‌کرد: دو روز پیش، گل کشیده بود از چاه بیرون. امروز حتما به آب می‌رسید. بعد کشت می‌کرد. نه! پول کشت طول می‌کشید به دست بیاید. با آب، قیمت زمین می‌رفت بالا. زود می‌فروخت و خرج عمل لیلا را می‌داد. خودش هم تو زمین بقیه کارگری می‌کرد.

در همین فکرها بود که رسید. آب و غذایش را زیر درخت نزدیک چاه گذاشت. شال دور کمرش را باز کرد و بست دور سرش. روی طنابی بلند و ضخیم، گره های درشتی زده بود و چیزی شبیه نردبان بافته بود؛ می‌بست به تنه ی تنومند همان درخت و از چاه می‌رفت پایین. بالای سر چاه نشست و داخلش را نگاه کرد. کنار خاک و گل ها، یک چیز دیگر هم دیده میشد... یک تکه پارچه شبیه پارچه ی پیراهن خودش؛ آبی تیره. انگار یک گلوله پارچه بود. روی پیشانی آفتاب سوخته اش، خط اخم افتاد. بدون اینکه بیل وکلنگ را بردارد، طناب را گرفت و از چاه پایین رفت. در میانه ی راه، از چیزی که دید، خشکش زد! بین زمین و هوا معلق مانده بود و چشم هایش تا آخرین حد گشاد شده بودند. قلبش دیوانه وار شروع به تپیدن کرد. آن چیزی که می‌دید یک گلوله پارچه نبود... یک، یک آدم بود!

به سختی پای منقبض شده اش را روی گره بعدی گذاشت و پایین رفت. روی زانوهایش فرود آمد. یک مرد بود که نمی‌شناختش. روی پیشانی آن مرد جای شکاف عمیقی دیده میشد و خون نیمی از چهره اش را پوشانده بود. سنش بین بیست تا بیست و پنج می‌خورد. صورتش سفید سفید بود و لب هایش کبود. دستان لرزانش را جلو برد و دو طرف صورت جوان را گرفت و محکم تکانش داد. گفت: « آهای! زنده ای؟ مردی؟» مرد تکان نخورد. دستان خونی شده اش را عقب کشید و رهایش کرد که سر و گردنش شل افتاد پایین. نفس نفس میزد. بلند گفت:« هرچی سنگه مال پای لنگه!» دست گذاشت روی قلبش تا ببیند واقعا میزند یا نه؟ نمی‌زد! توی یقه اش یک برجستگی دید و دست برد و لمسش کرد. آن برجستگی یک کیسه بود که کشیدش بیرون. یک کیسه‌ی قرمز. کیسه را تکان داد. از تویش صدای جیرینگ جیرینگ می آمد. دوباره انداختش توی یقه‌ی مرد. دست به دیواره‌ی چاه گرفت، بلند شد و ایستاد به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف بود. نه لکه ابری دیده میشد نه چیز دیگر. سرش به دوران افتاد. دم عمیقی گرفت و زیر لب گفت: بیچاره جوون مردم...

3.

بلند داد زد: « احمدرضااا!» اما کسی جواب نداد. دشت خالی بود. یک تک درخت وسط مزرعه خودنمایی می کرد و کوه های نه چندان بلندی از فاصله دوری دیده می‌شدند. جلوتر رفت و دوباره داد زد: «احمدرضا» جواب شنید:« اینجام!» صدایش طوری بود که انگار توی یک لوله می‌پیچید. از بین گندم های سبزی که کم کم خوشه بسته بودند، رد شد و جلوتر رفت. دید که احمدرضا از توی یک چاه بیرون آمد. لباس ها و سر و صورتش همه خاکی و گلی بود. گفت: « تو چاه چیکار می‌کردی؟» شنید: « اول سلام. بعد هم بیا آب بریز دست و روم رو بشورم، بهت می‌گم.» ستاره سبد کوچک توی دستش را گذاشت کنار همان تک درخت. آب ریخت تا احمدرضا دست و صورتش را بشوید. شلوار سیاهش را تکاند و درحالی که دکمه های آستینش را می‌بست گفت: « خب بگو ببینم تو سبدت چی داری شنل قرمزی؟» ستاره خندید و شال قرمزش را مرتب کرد. گفت: شیرینی و چای.

- شیرینی آشتی کنون؟

- مگه قهر بودیم؟

- نه. ولی تو هنوز هم موافق نیستی.

ستاره توی لیوان شیشه ای دسته دار چای ریخت و داد دستش. گفت: «موافق که نیستم؛ اما مخالفم نیستم. تو کله شق تر از این حرفایی... حالا بگو ببینم، چرا رفته بودی تو چاه؟» و ظرف شیرینی را باز کرد و تعارف زد.

احمدرضا گفت: « یادمه پونزده-بیست سال پیش، همینطور مثل الان خشکسالی بود. منتها از سد خبری نبود تا آب بده و کسی هم چاه عمیق نمی‌تونست بزنه. این چاه هم مثل الان خشک بود. بابا می‌خواست چاه رو ته زنی کنه برسه به آب.

- همون موقع که ننه لیلا مریض بوده؟

گازی به شیرینی توی دستش زد و ادامه داد: آره ننه مریض بود. خرج دوا درمونش زیاد بود. می‌خواستیم به آب برسیم، یا کشت کنیم، یا زمین رو بفروشیم و خرج ننه کنیم. یادمه همون موقع بعد از چند روز کار کردن، بالاخره به جای خاک خشک، گل خیس کشیدیم بالا!

- یعنی میخوای چاه رو ته زنی کنی دوباره؟

- آره.

- بعد خودت با بیلچه و کلنگ پا شدی رفتی تو چاه؟!کلاه و اینا هم که نداری! عهد قجر که نیست! زنگ بزن به یه نفر بیاد با دم و دستگاه برات چاه بزنه!

- حالا اول خودم می‌رم یه نگاه می‌ندازم ببینم اصلا مناسب کاری که می‌خوایم بکنیم هست یا نه؟ داریم ماشینمون رو می‌فروشیم! الکی سرمایمون رو هدر ندیم. در ضمن مثلا من مهندسما!

- مهندسی؛ مقنی که نیستی!

احمدرضا شیرینی دیگری برداشت. ستاره پرسید: خب بعدش چی شد؟ کشت کردید؟

- نه!

- پس از کجا پول آوردید؟

- نمی‌دونم... من بچه بودم. ده یازده سالم بود. نمی‌دونم از کجا پول آوردیم؛ اما ننه رو عمل کردیم و چندتا گوسفند هم گرفتیم. ولی زمین رو هم کشت نکردیم.

شیرینی که داشت می‌گذاشت توی دهانش را پایین آورد و ادامه داد: چند ماه بعدش هم، بابا یک شب تو خواب سکته کرد، صبح بیدار نشد...

4.

خودش را ولو کرد روی کپه های خاک کنار چاه. نفس نفس می‌زد. گیوه اش را از پا کند و خاک های تویش را تکاند. می‌خواست بلند شود داد بزند: «آهااای! بیاید کمک!» اما به جایش داد زد و گیوه را محکم کوبید به زمین. در پهنای دشت کسی دیده نمی‌شد. آفتاب تیز می‌خورد توی سرش. دست برد و آب را برداشت و یک نفس سرکشید. بقیه‌ی آب را روی سر و صورتش خالی کرد. موها و لباس آبی تیره اش همه خیس شده بود.

بلند شد و گیوه اش را به پا کشید. دست برد به شال کمرش. باز کرد و نگاهش کرد. نگاه کرد به زردی طلاها که چشم را می‌زد. پول این النگو ها وانگشترها روی هم از پول زمین هم بیشتر می‌شد! شال را محکم تر بست. بیل را چنگ زد و محکم و سریع زد زیر کپه های خاک. می‌ریخت توی چاه. دوباره پرش می‌کرد. تا می‌توانست سریع انجامش داد. نفس نفس میزد. تمام که شد، وقتی توی چاه نگاه کرد، دیگر گلوله پارچه دیده نمی‌شد. عرق از تیره‌ی کمرش سر می‌خورد پایین. رد انگشت های خونیش روی دسته چوبی بیل مانده بود.

5.

می‌دوید و می‌دوید. هوا تاریک بود. تاریک تاریک. در آن شب تیره و تار هیچ چیز دیده نمی‌شد. حتی ستاره های آسمان هم خاموش بودند. تا جایی که می‌توانست، سریع می‌دوید. یک نفر با موتور افتاده بود دنبالش. صدا میزد: « آآاای! وایسا! صبر کن! می‌گیرمت!» اما او فقط می‌دوید. نفس نفس می‌زد و در سینه اش احساس سوزش می‌کرد. در آن دشت بین سنگ و خاک ها هیچ چیز نمی‌دید. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. مرد موتوری هنوز داد میزد: « آهااای! دزد! صبر کن! صبر کن!»

پشت سرش را نگاه کرد تا خودش را از مسیر نور موتور کنار بکشد. ناگهان پایش افتاد پشت یک سنگ و محکم و با ضرب خورد زمین! سرش خورد به سنگ ها. درد از پیشانیش راه گرفت ورفت توی ستون فقراتش و پخش شد در کل بدنش. دستش را کشید روی پیشانیش. دستش داغ و خیس و لزج شد. خون گرم راه پیدا کرد تا روی گونه اش. دست گذاشت روی سینه اش تا ضربان قلبش را آرام کند. کیسه ای که گذاشته بود توی یقه اش را لمس کرد. بلند شد؛ نباید اینجا می نشست. آن مرد موتوری پیدایش می‌کرد. هنوز هم صدایش را میشنید که داد میزد: « آاای دزد! صبر کن! میگیرمت!» اما او صبر نمیکرد. بلند شد؛ سرش گیج می‌رفت. نزدیک بود دوباره بخورد زمین اما خودش را نگه داشت. تلو تلو خوران جلو رفت... ناگهان زیر پایش خالی شد و فرو رفت! انگار در یک چاه افتاد. فرو رفت و فرو رفت. با ضرب خورد ته چاه. آمد داد بزند: آاای! اما جز یک ناله ی کوچک از دهانش در نرفت. ناگهان آسمان ابری شد و باران گرفت. قطره های باران از دهانه چاه پایین می‌ریختند و صورتش را خیس می‌کردند. آب و خون روی صورتش با هم قاطی شده بود.

یکی صدایش زد: « احمدرضا!» همان بود! همان مرد موتوری. داشت صدایش میزد: « احمدرضا!» بیشتر گوش داد... نه! صدای یک زن بود. صدای ستاره بود. چشم هایش را باز کرد و ستاره را دید که با یک لیوان آب نشسته بالای سرش و آب می‌پاشد توی صورتش.

ستاره گفت: « چی شده؟ خواب بد دیدی؟» بلند شد. نفس نفس میزد. گفت: ستاره... من...

- تو چی؟

خواست آب دهانش را قورت بدهد، اما دهانش خشک بود

- آره... یه خواب بد دیدم...

لیوان آب را از ستاره گرفت و یک نفس سر کشید.

- خب؟

- ستاره من... تو اون چاه...

- اون چاه چی؟

سراسیمه ملحفه را کنار زد و بلند شد.

- باید زنگ بزنم به پلیس!

- پلیس چرا؟! چی شده؟!

- ستاره من تو اون چاه... اونجا...

دست کشید روی پیشانی عرق کرده و تب دارش. گفت: اونجا... توچاه... یه... یه جسد پیدا کردم!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بیآب» نویسنده «فرناز رمضانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692