• خانه
  • داستان
  • داستان «باد آبی چترمان را برد» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «باد آبی چترمان را برد» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

در کنارم نشسته ای و شکمت آماس کرده. به قول خودت حاملگی کارت را ساخته. نگاهت می کنم، گرم لبخندت در قرمز گیلاس، سپید ابر و خنکای باد به صورتم می خورد. از کدام راه آمده بودی؟ آن شب باران آمد و خیس دیوارها، نم به شانه های خسته مان زد.

باد بوی خاک را در خود شسته بود. دلم لبریز از چای دارچین دستهایت شد. درست همین جا که باد شاخه ها را تکان می دهد کنارم نشسته بودی. ذوق داشتی تا چتر سرخابی در دست بگیری اما باد کمر چتر را شکست و آن را با خود برد. ماتت برده بود. خودت را نباختی و دل سپردی به حبه های باران. پیش من تکیه دادی به دیوار کاهگلی. شاخه های رز کشاکش پیراهن سرخ تو خم شده و بر خاک تنت ریشه دواندند. زیر سقف مهتابی به آسمان نگاه کردی و دنبال خوشه ی پروین گشتی. شکارچی کمانش را کشیده بود. نگاه ما بالا رفت خیلی بالا، از کمان گذشتیم آن قدر بالا که از هر ناپاکی گذر کردیم. آب شدیم، یخ زدیم و در بهار از دل زمین جوشیدیم و بیرون جستیم. راهمان رو به دریا بود خواستی سوار باران شویم اما چترت را باد برده بود.

موهایت یک دسته بچه ماهی شد. صدایی در حوض پیچید. کسی در دلت شنا می کرد. همان که منتظرش بودیم. او می آمد و ما تمام دیوارها را به خاطرش رنگ کردیم. قرمز ماهی ها را نشانم دادی که در آبی حوض با برخورد دانه های باران کدر شدند. ما به دیوار تکیه داده بودیم و دلمان قرص بود که باد زورش به ما نمی رسد. اینک بادی به دیدارم آمده که با خود گرد و غبار به سیاه چشمانم می زند. رگ هایی ریز در سفید چشمانم رودهای خروشان خون تو را با بوی زهم ماهی های بی جان که تحرکشان را از اراده ی آب جنون آمیز دارند به جریان انداخته. این باد از شمال تا جنوبگان پیکرت را در نوردیده و حال در پیچاپیچ گرد گوش هایم نجوای آهنگینی از تار به تار موهایت را به شوری غم انگیز می نوازد. بوی زهم این جاست بوی زهم درپیکر جلبک گرفته ی من است که سگ ها را پشت آن دیوار ترک خورده ی باغ گرد آورده. همیشه از صدای سگ های هار می ترسیدی. با آن چشمان روشنت نگاهم کردی. پستان هایت در آن پیراهن زرد کوچک تر از معمول شدند.

حاملگی باد می آورد و موها را پرپشت می کند. صدای زنگ موبایلم ساعت شش صبح را یاداوری می کند. باز هم خواب بود؟ پس بوی پیراهنت روی گونه ام چه می گوید؟ از کدام جهان به جا مانده؟ اگر بخواهم سفر آن سال را به شیراز به یاد آورم نه بوی بهار نارنج را می توانم در مشامم تداعی کنم و نه صورت و شمایل پیرمرد پارچه فروش را که با او سر قیمت پارچه ای که شکل گل و بته هایش از یادم رفته، بگو مگو کردم. در آن روز من کجا ایستاده بودم؟ چه لباسی بر تن داشتم و آیا موهایم را شانه کرده بودم؟ می گفتی موهایت را به سمت راست شانه کن. آیا این کار را کرده بودم؟ خورشید از کران باختران، چشمانت را از روی طرح گل و بته های روی پارچه دور کرد. ترحم در پوست گونه هایت لانه کرده بود همان روز گرم که گربه ها سر چند تکه آشغال گوشت دعوایشان شده بود. تو برایشان غذا بردی. پیرمرد برای ما چای آورد. این ها را خوب می بینم. تکان های نوزاد را حس می کنم. آن قدر ورم کردی که دیگر چیزی به روز معود نمانده.

ما در حال انتظاریم زیر سقف مهتابی، کهکشان راه شیری دیدنی تر از همیشه خوشه های پر ستاره را بدون ذرات گرد و غبار در خمره ی مست نگاهت صاف کرده. باده ی مینا از دستانت بر روی لرزش پستان هایت ریخت. باده ی مینا سرخ، پیراهنت سرخ، لبانت سرخ و آب حیات من سرخ، دلم از سرخی به حرم وجودت داغ شد. آغوش تو جام است و بوی تو شراب، انگور به انگور این بار را از تاکستان تا بلندای خوشه های پروین در کوزه کشیده ام. خبر داری که این جا زمان زودتر از همیشه می گذرد؟ آن قدر زود که انگار در حرکتی دوار گیر کرده ام. چرخش ماهی ها، حمله ی سگ ها و بارش باران در گرداب دریا همه به آنی می چرخند، می آیند و مرا در تلاطمی دلهره آور به نوسان سیم های تار در دستان تو وقتی که شانه در دست داشتی آشفته ام می کنند. آیا من با نور در تاختن و حرکت رقابت دارم؟ آن چه که از نور سریع تر باشد به گذشته می رود. من با تمام حواس به گذشته می روم و در همان جا می مانم.

من به گذشته می روم و چون زباله ای درشت و عفونی پس از پرسه های خواب آلوده به حال پرت می شوم. روی پوستم جلبک و شن دریا ی طوفانی بر جای مانده، بدنم سرد است. چند روستایی دوره ام کرده اند. سگی مشامم را لیس می زند و گرمای نفسش هایش به ژرف شش هایم داخل می شود. بوی چوب سوخته در کلبه ی پیرمرد با عطر چای دارچین و نم باران می آمیزد. اینجا سرد است. تاریک و تنهای دیواری که می ریزد و دورش را سگ های هار احاطه کرده اند. بدنم بوی تعفن گرفته. روزهاست که چیزی نخورده ام. مردم نگاهم می کنند. فامیل ها برای دیدنم می آیند و وقتی حرفی از من نمی شنوند رهایم کرده و می روند. مادرت از همه سمج تر است. کنار تختمان خوابم می برد. بدنم را سرما گرفته اما شانه هایم، آن ها که هنوز به اندازه ی کف دستانت گرم در سرخ پوستشان جا مانده، هنوز زنده اند. من با شانه هایم بار آسمان را می کشم.

 آسمان در تن من لانه دارد. از کوه ها بالا رفته و سنگ های آزاد همراه خود می برم تا بلندی را تجربه کنند و سپس رهایشان کرده و به خانه باز می گردم. در این مسیر چه کسی می داند که من از کجا آمده ام؟ اگر زندگی این چنین ژرف و دوار است پس چرا چشمان مرد دهقان و پسرانش بر روی پیچیدگی آن بسته است؟ شانه هایم امواج چشمه ای جوشان از دل زمین اند که آب را با بخار گرم از دل زمین بیرون می دهند. می گفتی آب گرم برای درد پاهایت خوب است. خواب دیده بودی که زنی در نوک کوه ریحان می چیند و از هر ساقه ی آن نوزادی از دل خاک بیرون می آید. نوزادان دسته دسته از دل ساقه های ریحان خاک خورده بیرون آمدند و در میان گل های پیراهنت پستان هایت را به کام گرفتند. گفتمت که این ها همگی خیال اند و اوهام فصل بارداری. آن خیال که در بسترش نور خوابیده و آن نور که از فتون های باردار تشکیل شده آیا خالی از انرژی است؟ آیا هر آنچه که می پندارم تماما در امواج ریز و درشت خلاصه می شود؟ چرا دریا حالت را می پرسد؟ مگر گرفتارت نکرده بود؟ مگر به روز سیاهمان ننشاند؟

 آن روز که در خروش امواج و صدای مرغان ماهی خوار نوک دستانم بر دانه های شنی دستانت نوک زد، من لرزش اندام هایت را دیدم که پنجره ی چشمانت را تنگ تر کرد. آن روز باز هم باد با خود آبی چترمان را برد و بر قفسه ی سینه ی قایق کوبید. کودکمان در دلت پنهان بود. آن روز ما تنها مسافران زمین بودیم. کسی در دنیا نبود اما حالا همه حالت را از من می پرسند. در گذشته، در حال، در این مسیر دوار، دریا حالت را می پرسد، گلدان حالت را می پرسد و آن سقف سپید مهتابی که دیگر سهمی از خوشه های پروین نشانم نمی دهد با من سر ناسازگاری گرفته. تو باید باشی تا گل ها بخندند و شاه ماهی ها در تور قایقران ها بساط شام کودکان فردا را پهن کنند. آن تکه ابر سیاه از پس خورشید رسید. اوج گرفت، بالغ شد، به افکار سیاه مبتلا گشت، جامی زهرآگین به کام کشید و ناگهان شکمش بزرگ شد. گرسنه و دیو پیکر به جان آسمان افتاد و از گوشت آن خورد و بر پیکر روشنایی نیش زد. سنگین شده بود و خودش را به آب های کناریمان رساند. ابر بر قایقمان سایه افکند. نور در ژرف ابر پنهان شد. میدانی که نور در سنگینی جاذبه  منحرف می شود.

 جاذبه ی آن دیو نور را در کام کشید.  آب مطیع گشت و از ابر باردار شد. شکمت بالا آمده بود. کف پاهای کودکمان بر روی پوست شکمت دیده نمی شد. خودش را جمع کرده بود. دستانم را گرفتی. قایق دیگر جان نداشت. ما با هم به ناکجا می رفتیم. آب رخنه کرده بود و هوس قورت دادن قایق را داشت. آدمی در لحظاتی از زنذگی خوب مزه ی مرگ را لمس می کند. تلخ و شور دریا با آن شن های تیز سرگردانش عمق گلویم را زخم کرد. دریا موج بچه هایش را زایید. آن شوم بچه گان دنبال هم بازی سرزده و بی محابا به قایق ما داخل شدند. ما ترسیده بودیم. موج بچه ها دست به دست هم دادند تا به ژرف اندام تو فشار آورند و راه خود را بگشایند. ما جنگیدیم و مقاومت کردیم. دریا وقتی گرسنه است به فکر غارت می افتد. دریا تو را صدفی خواند از آن خویش. بچه ها دزدانه احاطه مان کردند. دستانت را به من دادی. محاصره شدیم. زورم بهشان نرسید. مشت بر سینه مان زدند. آن تکه الوار از بدنه جدا شد و بر سرم خورد. دیدگانم سیاهی شب، من مزه ی خون گرم را با سردی تلخ آب دریا خوب می شناسم.

باده ی مینا از دستان تو افتاد و لباست خیس شد. سرخ پیراهن تو، سرخ باده ی مینا، سرخ برآمدگی اندام تو در تلاطم آغوشت عطر می شود بر پارچه ی پیراهن من. چرا دیگران از دیدن نور چشم درد می گیرند؟ بعضی هایشان به درد عادت دارند. آن ها که بار تن خود را می کشند مادینه و نرینه آدمیان بابرند که تنها در پی جای گذاشتن اثری از خودشان برای فرار از فکر مرگ این چنین به نور پشت می کنند. جنگ راه انداخته و قحطی می آفرینند از آن پس به دنبال صلح گشته و غذا می فروشند. در صف ایستادیم تا راهمان دهند. آن بیگانه سربازان شوربخت کم سن و سال که کین همنوعانشان را بر دل گرفته اند. نه برای آن کین دلیل دارند و نه برای این که آن اسلحه را بر دوش خود نگاه دارند. این چنین اند انسان های یونیفرم پوش. من تو را در نور می جویم و دیگران را در تاریکی رها می کنم. بگذار در خیال خوراک بیشتر، جماع طولانی تر، تو لید و انباشت صنعتی و الگو برداری از عشق های تلوزیونی مینای تلخ خریت را بچشند.

 من تو را در میان ذرات مجازی می نگرم. آن جا که باید باری بر خلاف بارهای الکترون های سازنده ی این خیال های رویایی در شبکه ی عصبی من موجود باشد که این گونه با این وضوح تو را چون ماهی در آبی حوض ببینم تا از آن طریق بتواند در چشم خانه و گیرنده های عصبیم جریانی راه اندازد و آن قدر در بوته ی آزمون و خطای علمی نتایج دقیق و قابل تکرار ارائه دهد که من نه تنها از طرح نظریه ام  که از وجود قانون در اثبات روشنایی برای این بی همه چیز گله ی آدمیان باربر دفاع کنم و بر سرشان فریادهای معلمی خشمگین سر دهم که به بازی کودکانه ی شاگردان کلاسش این چنین بدبین شده است. ولی افسوس که این ها به دیدن دلقکان بندباز بیشتر تمایل دارند تا تکانه های طفلی که ناجی زمین است و در انبوهی از آب لانه کرده و هر روز فضایش تنگ تر و تنگ تر می شود.

من به کجا روم وقتی که رمقی برای شنا کردن ندارم و دریا این چنین مرا از کام خود چون استفراغی متعفن بیرون می دهد. از کنار ساحل تا کلبه ی پیر مرد دهقان راه افتادم من در حرکت ناخواسته ای گیر کرده ام که دیگر بی تو چیزی به یادم نمی آید. هر جا را که می نگرم، تو آن جایی. تو در میان گلدان ها در میان نسترن ها و در نوک چلچله ها رها شدی. من در سینما در میان تماشاچیان دستت را می گیرم و به ردیف دوم می برمت. می گفتی ردیف دوم برای دیدن فیلم مناسب است. مامور بلیط فروش باز هم گفت: "دوباره برای دو نفر بلیط می خوای؟" تو لبخند می زنی و از حرف پیرمرد خنده ات می گیرد من هم می دانم که جواب ابلهان خاموشیست. دلم برای کشیدن دزدانه ی سیگار زیر سقف سالن سینما لک می زند. آن ها که تو را نمی بینند، اتفاقاتی که در یاد نمی ماند را دنیای واقعی خویش می خوانند. کودکان از من می خواهند در این دنیا راه بروم و از قوانینی که برایشان معنا دارد تبعیت کنم تا به خیالشان کلامم رنگ منطق داشته باشد، درست همان طور که آن ها می خواهند. این را آن مردک روانشناس هم می گفت.

 چه ساده اند روانشناس هایی که فکر می کنند می توانند نویسندگان را راهنمایی کنند. روانشناسی که هشت ساعت تخت خوابیده بعد از شامی مفصل به خواب رفته و صبح زود کت و شلوار شق و رقش را پوشیده و آن عطر تقلبی را بر لباسش اسپری کرده با خنکای باد کولر ماشین و شنیدن آهنگ لایت در فراغ بال به مطبش رسیده، با منشی جوانش لاس زده و برای منی که شب های زیادی بیخوابی و گرسنی کشیده ام و تنها از نور سخن می گویم و منطق نور را در بی زمانی و بی مکانی درک کرده ام نسخه های کودکانه می پیچد و چنان بر درستی حرف هایش باور دارد که گاه دلم برایش می سوزد، اما چیزی بروز نمی دهم. اگر اصرار مادرت نبود به دیدارش نمی رفتم و نگاه کردن به دریا را به حرف زدن با او ترجیح می دادم. آری ذهن یک نویسند آن قدر آشفته و در هم است و آن قدر ژرف که می توان تمام خوشه های آفرینش را در پیچ های آن جای داد و برای بیش از آن نیز فضای کافی در اختیار داشت. ژرفایی که نه ابتدای آن آغازی باشد، نه انتهای آن معلوم که سرعت پیمایش موج در آن بیش از تجربه های علمیست. ابرکیهانی عظیم در ذهن نویسنده لانه دارد که تنها با جریانات عصبی و حرکت الکترون ها از نرونی به نرون دیگر به وجود آمده. وقتی سرعت مرور حوادث از سرعت نور پیشی می گیرد به این علت است که سرعت حرکت الکترون ها با بار منفی و منطقا خلق الکترون های با بار مثبت در آن طبق اصل عدم قطعیت هایزنبرگ می تواند هر عددی باشد. می تواند با سرعت زیاد حرکت و زمان را کند کند. می تواند با سرعت نور در حرکت باشد و زمان را متوقف سازد. یا با سرعت بیش از آن عقبگرد کند. من کی تصمیم گرفتم که در ساحل انتظارت را بکشم؟ همان جا که نوک پاهایت را در شن ها فروبردی. همان جا که به دیوار تکیه دادی و باده ی مینا بر نوک پستان هایت ریخت. همان جا که من ناخواسته زاده شدم و دوست داشتنت را اختیار کردم. این جا هوا سرد است و تو در من زاده شدی و من از فکر تو بار آسمان کشیدم. باده ی مینا از خوشه ی پروین باردار شد و باد آبی چترمان را برد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «باد آبی چترمان را برد» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692