داستان «قلمدوش» نویسنده «صحرا کلانتری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sahra kalantari

پرتاب می شدم و دوباره روی دو دستش می نشستم، سعی می کردم میان خنده هایم فاصله بیاندازم، نباید تمام اشتیاقم را نشان می دادم چون احتمال اینکه زودتر از قلمدوش پدر و آن بالا و پایین شدن ها به روی زمین منتقل شوم،

بالا بود، البته این را تازه به سیاستهای ماندن در آغوش پدر اضافه کرده بودم، به خصوص از زمانی که راه رفتن را بدون آنکه خودم بخواهم یاد گرفته بودم، اگر چه خودم هم بی تقصیر نبودم، با همان آوازهای تاتی تاتی مادربزرگ و آن کمر خمیده اش، راه افتادم چون می خواستم بیشتر بخندد، مادر بزرگم را می گویم، هر دو مقصر بودیم، هم مادربزرگ و هم من، نباید احساساتی می شدم چون از زمانی که راه افتادم، سهمم از آغوش پدر کمتر شد.

کاش فقط همین یک مشکل بود، رقیب بزرگ من صداهای گلوی پدرم بود، وقتی شروع می شد، همان صداها را می گویم، به ناچار باید روی زمین می نشستم، البته سعی می کردم با همان خنده های با فاصله پدر را مشتاق تر کنم تا بیشتر برای خندیدنم در هوا پرتابم کند، تا اینجا راضی بودم، تا اینکه امروز صبح رقیب گوشخراشم صدایش بلند و بلندتر شد، روی زمین چهار دست و پا سراغ پاهای پدر رفتم، جیغ هایم از صدای گلویش کمتر بود، هر چقدر بلندتر جیغ می کشیدم آن رقیب سرسخت صدایش را بلندتر می کرد، چند زن و مرد غریبه وارد اتاق شدند و ناگهان از پشت، دو دست ناآشنا به من حمله کرد، روی هوا بودم، مادرم در اتاق می دوید و حواسش به آن دو دست ناآشنا نبود، بین زمین و هوا از لابلای آدم ها پدرم را دیدم، خم شده بود، شبیه صبح هایی که روی پارچه ای خم می شد و حرکاتی را انجام می داد، اما این خم شدن با آن یکی تفاوت داشت، جیغ نزدم احتمال می دادم جیغ هایم دست های ناآشنای دیگری را به سمتم حمله ور کند، ساکت نشستم تا دست به دست نشوم، اتاق خلوت تر شد، چشمانم را هر طرفی چرخاندم پدرم نبود، یکدفعه روی رختخواب مادربزرگم که دو هفته ی پیش از خانه ی ما رفت، پدرم را دیدم، پارچه ی سفید روی صورتش خفه اش می کرد،چهاردست و پا رفتم تا پارچه را بردارم، احتمالا" رقیبم را کشته بودند چون صدایی نمی آمد، دوباره بین زمین و هوا معلق شدم، اینبار جیغ نزدم، چندین بار دست به دست شدم، تصمیم گرفتم جیغ نزنم و در اولین فرصت سراغ پارچه ی سفید بروم، خودم را به خواب زدم، چشمانم را بستم چون هر وقت چشمانم را می بستم کسی کاری به کارم نداشت، روی زمین توسط همان دو دست روی رختخوابی دراز شدم، پتویی که رویم کشیدند به صورتم نمی رسید و این نشان می داد با پدرم خصومتی دارند که صورت او را پوشاندند و صورت من را نه... یواشکی چشمانم را باز کردم به موازات هم خوابیده بودیم، او یعنی پدرم درست سمت راست راست اتاق و من سمت چپ چپ، فاصله زیاد بود، پاهای زیادی از میان ما رد می شدند باید راه میان بری پیدا می کردم، من بهتر می دانستم که پدر دوست ندارد پارچه روی صورتش باشد و مرا نبیند، خودش بهتر می دانست همین موقع ها باید روی قلمدوشش باشم، سخت بود با چشم های نیمه باز دنبال راه میان بر بگردی، آن هم با این همه چشمی که می پاییدند تا من بیدار نشوم، پستانکی که هر وقت جیغ می زدم توی دهانم فرو می کردند را برداشتم، می خواستم به سمت پدرم پرت کنم، خودم را چرخاندم کسی حواسش نبود، بین ما فاصله زیاد بود، از پستانک خواستم خودش را به صورت پدرم برساند و او را بیدار کند، و به پستانک هم قول دادم بیشتر در دهانم نگهش دارم، با این شرایط قبول کرد تا پرت شود، او هم نگران فاصله بود، راه دیگری نداشتم، دست راستم را به عقب بردم و با همکاری پستانک، محکم پرت کردم، پستانک افتاد در همان اتاقی که خودم بودم، فقط اندازه ای از من دور شد که نه خودم می توانستم دوباره آن را بردارم و نه به پدرم رسیده بود، منتظر شدم یکی بیاید و آن پستانک را به صاحبش بدهد، جیغ زدم، یک خانم که او را هم نمی شناختم پاهایش به پستانک خورد و آن را گذاشت توی دهانم، همانطور کثیف، دوباره نشانه گیری کردم این بار هم فقط کمی دورتر از نقطه ی قبل افتاد، جیغ زدن هم فایده نداشت، از پستانک عصبانی بودم، دلم نمی خواست هیچوقت در دهانم باشد چون به قولی که داد عمل نکرد، تصمیم گرفتم در رختخواب بمانم و جیغ نزنم، پدرم اصلا" حواسش نبود که من این جا منتظرش هستم، کنارم ساعتی را دیدم همان ساعتی که پدرم با آن بیدار می شد، البته با هم بیدار می شدیم، ساعت را سریع برداشتم زنگ نمی خورد، دو میله ی گرد در دو گوشه ی ساعت بود که اگر تکان می دادم صدا می داد، شروع کردم به حرکت دادن آن میله، صدایش کم بود، تندتر تکان دادم، همان خانم که پستانک کثیف را توی دهانم گذاشته بود، ساعت را از دستم گرفت و شیشه ی شیری را توی دهانم فرو کرد، وقتی رفت شیشه را پرت نکردم، گذاشتم کنارم، عجیب بود که پدرم با این جیغ هایی که اطرافش می زدند و از صدای گلویش بلندتر بود هم بیدار نمی شد، صدای آواز بلند شد، همان آوازی که وقتی ضبط صوت پدر روشن می شد، می شنیدم، بعد از آن صدا پدرم هر روز صبح روی یک پارچه که سنگی در مقابلش بود، حرکاتی انجام می داد و بعد از آن مرا روی قلندوشش می گذاشت و توی حیاط می چرخیدیم، الان هم احتمالا" بیدار می شود، صدای آواز بلند بود، اما از هیچکس حرکتی از همان حرکات پدر که روی پارچه انجام می داد، ندیدم، همینطور خوابیده بودم، روی همان رختخوابم، جیغ هم نمی زدم که کسی متوجه نشود که من این گوشه بیدارم، فرصت خوبی بود که پارچه را بردارم، کم کم می خواستم از میان جمعیت رد شوم که دو نفر بالای سر پدرم با لباسهایی که همرنگ پارچه ی روی صورت پدرم بود نشستند، و یکی از آنها با یک وسیله که شبیه شلنگی بود که پدرم با آن باغچه را آب می داد، البته خیلی خیلی کوچکتر، روی سینه ی پدرم جرکت می داد، و آن یکی روی کاغذ چیزی می نوشت و آن برگه را به مادرم داد، همه جیغ می زدند، بیچاره گلوی پدر، چقدر نفرینش کردم، این جیغ ها که خیلی بدتر بود، منتظر شدم آن دو نفر بروند تا خودم را به پدر برسانم، تا اینکه یک تخت که پایه ای هم نداشت وارد اتاق شد، و چهار نفر پدر را با همان پارچه بلند کردند و گذاشتند روی همان تخت، احتمالا" بخاطر این بود که آن رختخواب برای مادربزرگم بود که هفته ی پیش رفت، احتمالا" می خواست به رختخوابش برگردد، مادر بزرگم را می گویم، خیالم راحت شد، پارچه هم کمی کنار رفته بود، چشم چپ پدر را دیدم، روی آن تخت که قرار گرفت، تصمیم گرفتم به سمتش بروم، که یکدفعه آن دو نفر آن تخت را که پدرم روی آن بود را بلند کردند، احتمالا" می خواستند کنار من بیاورند، شاید پدرم به آنها گفته بود، منتظر بودم که به سمتم بیاید که از در اتاق بیرون رفتند با پدرم و همان تخت، الان موقع راه رفتن بود، خودم را به در اتاق رساندم، جیغ زدم، داشتند او را می دزدیدند، همانطور که مادربزرگم را بردند، من همانموقع گفتم او را هم دزدیدند، جیغ زدم، دست به دست هم نشدم، جیغ زدم، اتاق خالی شد، زور من به آن دزدها نمی رسید که پدرم را بردند، همه سیاهپوش بودند، همه ی دزدها و رئیس آنها سفید پوش بود، دم در اتاق نشستم، مطمئنم بزرگتر که بشوم زورم به همه دزدهای پدر می رسد، این روزها شیر زیاد می خورم تا زودتر بزرگ شوم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قلمدوش» نویسنده «صحرا کلانتری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692