به آستین پاسبانِ اَرشد آویزان شده و با صدایی لرزان که ترساش پدیدار است میگوید: آقا پاسبان غلط کردم، تو را به خدا نبر، به خدا همین امروز میبرمشان دهات! به مولا به عشق آینها بیدار میشوم و به عشق آینها میخوابم، به عشق آینها زندهام. نبر تو را هرکه میپرستی، یادگار آقام خدا بیامرزن، اگر از امروز یک کَفتر در آسمانِ این محله دیدید بیایید خودم را هم دستبند بزنید ببرید.
جوانکی مُردنی که سبیلِ پشتِ لب اش را چند لاخه کُرکِ سیاه تشکیل داده با شلواری دَم پا گشاد و پیراهنِ سفید یقه بازی که انگار جانداری زیرش تکان میخورد کنار دو پاسبانِ چاق و لاغر که قفس بزرگی پُر از کَفتر را حمل میکنند به اَرشدشان التماس میکند.
چند ماهی میشود که ممنوعیت کفتربازی اعلام عمومی شده و در صورت مشاهدۀ ماموران یا شکایتِ همسایهها، قفس را توقیف کرده کبوترهایش را میبرند یک جای غریب رها میکنند که اگر دور نباشد جَلدهایشان بر میگردند به خانۀ اول!
چند سال پیش برای اولین بار این سؤالات را از آقام پرسیدم: آقا مگر کَفتر نباید آزاد باشد؟ چرا آینها وقتی آزاد میشوند همه کار میکنند که باز برگردند توی قفس؟ چانهاش را خاراند و گفت: حرف گُنده را بگذار برای دهانِ گُنده، سرت توی درس و مَشقت باشد.
چند تن از کسبۀ بیکار ایستادهاند به تماشای پاسبانِ سبیل قیطانیای که با چابکی دو کبوتر قهوهای دیگر را هم از زیر پیراهن پسر بیرون میکشد و توی قفس میچپاند و جوان که حالا کبوترها را از دست رفته میبیند غرور را کنار گذاشته زار زار گریه میکند.
مَشدی قاسم حنافروش بعد از تماشای ریسه شدنِ پاسبانها، بستۀ آخر حنایش را نگاهی انداخته میگوید: خسته شدم، این آخری هم بفروشم و بروم خانه که زانوهایم بدجوری زُق زُق افتاده. مَشدی قاسم در جوانی به اندازۀ یک اسب از بدن اش کار کشیده و حالا که خُرد و خاکشیر شده شبها زیر نورِ چراغ نفتی دندانهای عاریۀ لَق و لوق اش را با زبان در دهانش میچرخاند و حناها را اندازۀ یک فقره حمام کیسه کرده روزی چند عدد به گرمابه روها میفروشد. به دیوار کاهگلیِ کوچه تکیه داده تنِ فرتوت اش را روی چهارپایۀ پیرتر از خودش جا به جا میکند و از سرِ بیکاری به تاریکی انتهای بن بستِ روبرو خیره میشود و زیر لب صلوات میفرستد.
تهِ بن بستِ تاریکی که پیرمرد هر روز به آنجا زُل می زند به دری چوبی ختم میشود که پشت اش خانۀ آدم هاییست بی بخت و اقبال که پیشانی ندارند و گنجشک روزی همان قدر که نانی برسد و سیر شوند دستهایشان رو به آسمان است و خدا را شُکر میکنند. انسانهایی که مثلِ سایرِ پایین نشینانِ شهر مجبور به زندگیاند و آرام و بی صدا فاصلۀ میان تاریخِ تولد و وفاتشان را طی میکنند.
درِ خانه همیشۀ خدا باز است و از دالانِ نَمور و سوسک و هزارپاهایش که بگذری به عمارتی دَرندشت میرسی، دو ضلعِ حیاط دیوار و دو ضلعِ دیگرش خانه، یک حوضِ دایرهای بزرگ وسط حیاط و چهار باغچۀ مملو از یاس و ختمی چهار طرفِ حوض. شور و سیرترشی و نازخاتون و لیته کنارِ آبغوره های شرابی و آب لیموهای زردِ شیراز روی تاقچه های کنار دیوار با سلیقه چیده شدهاند.
در این عمارت 3 خانواده زندگی میکنند که اگر هوشنگ را هم خانواده حساب کنیم میشوند 4 خانواده که هر کدام از این خانوادهها طبقِ تعداد عائله و اجارهای که میپردازند از تک اتاقِ تاریکِ زیرزمین گرفته تا چند اتاق آفتاب گیرِ روبروی حوض را اجاره کردهاند. از سمتِ چپ اولین پله به زیرزمین میرود و آقا هوشنگ تنها در آن دخمه زندگی میکند، بندۀ خدا آه ندارد با ناله سودا کند و به اینکه فقرههای تریاک روزانه را دود کند و نانی بخورد که از گرسنگی نمیرد راضیست. راست یا دروغ شنیدهام از فراقِ یار دودی شده و حالا با پریموسِ کهنهاش هم غذای شکم نیمرو میکند و هم مرهمِ دردِ استخوانهایش را دود. بینوا شَمدِ چِرکی را پردۀ اتاق اش کرده و آنقدر ساکت است که گاهی زنده بودنش را فقط میشود از صدای خِرت خِرتِ دمپاییهایش فهمید.
نگاه را که میچرخانی بوتۀ نسترنی دیوار را چهارچنگولی گرفته رفته پشت بام و گلهای سرخابیاش حواس را از نکبتِ هوشنگ پرت میکند و کنارش به پلهای میرسی که میرود بالا به خانۀ کَبلایی حسین که همراه با زن مهربان و خوشرویش کوکب خانم و دخترِ دَم بخت اش شهرزاد و پسر نابالغ اش شهریار آنجا زندگی میکنند. می گویند کَبلایی حسین چند سال پیش حدوداً اواخر جنگ دوم جهانی با نیروهای متفقین معامله میکرده و پسته و
چرم میداده و اجناس فرنگی میگرفته با سود در بازار می فروخته و حسابی کارش سکه بوده که از شانسِ بدِ او و شانسِ خوبِ جهان، جنگ تمام میشود و او هم چون بیکار شده و زن و بچه داشته ناچار باغبانِ بَلَدیه میشود و حالا تنها افتخارش کاشتِ نهالهای کاجِ خیابانهای اعیان نشینِ شهر با دستهای خودش است!
کنار پنجرههای خانۀ کوکب خانم آینها پلۀ دیگریست که به خانۀ مرضیه خانم میرود، زنی تنها که اجاق اش کور است و شوهرش آقا کاوه یک سال و خردهای میشود رفته بندر برای کار و این بنده خدا را تنها و بدونِ خرجی وِل کرده. با سیلی صورت اش را سرخ نگه میدارد و از مردهای خانه دوری میکند مبادا زنهای خانه طردش کنند. یک روز که پشت دیوارِ کوچه روبروی مَشدی قاسم نشسته بودم صدای کوکب خانم از توی بن بست به گوش ام رسید که داشت با زن همسایه پِچ پِچ میکرد و میگفت: یک سالی میشود شوهرِ مرضیه رفته و خبری از او نیست، یکی میگوید در دریا غرق شده و یکی هم میگوید همان جا توی بندر زن گرفته و این طفلِ معصوم را اینجا رها کرده، نمیدانم این زنِ جوان و خوش بَر و رو تا کِی میتواند خودش را محکم بچسبد و دست جلوی نا نجیب دراز نکند، تا میشود کمک اش میکنم، هر چه خوار و بار قرض میگیرد و پس میآورد نمیگیرم و می گویم کَبلایی حسین با آقا کاوه حساب دارد، خدایا کمکش کن.
دو اتاقِ کوچک هم در ضلعِ کوچکِ حیاط و آن تَه پشتِ درخت گردو قرار دارد، خانۀ پسری 23 ساله و آقاش.
آن پسر منم، خسرو، از 30 روز پیش که ضربان قلبِ او خاموش شد رازی سیاه در دلِ یکی از همین اهالی خانه روشن شده که فهمیدن آن راز دارد دیوانهام میکند، مادرم غروبِ 30 روز پیش مُرد و حالا من و آقام تنها ماندهایم. آن چند روز اول اصلاً آدم نبودم و شب و روز را نمیفهمیدم، حس خفگی داشتم و خاطراتِ مادر رهایم نمیکرد و آنقدر روی شانههای آشنا و غریبه گریه کرده بودم که دیگر اشک نداشتم، چشمهای گود و دندههای بیرون زده، داشتم از داخل خالی میشدم، اصلاً بلد نبودم بدونِ مادر زندگی کنم و یقین داشتم که به زودی خواهم مُرد.
مادرم یک قناری داشت، وقتی میخواند تمام پرندگانِ شهر سکوت میکردند، عاشقِ قناریاش بود درست مثل من که عاشقِ خودش بودم. وقتی غروبها لبۀ پنجره می نشست و موهای سُرخ اش را میبافت یواشکی نگاهش میکردم و بیشتر عاشق اش میشدم. چشمهایش فیروزهای بود و صدایم که میزد هر جای غوغای جهانم که بودم بیرون میپریدم و به طرف اش پَر میگرفتم. کتاب شعر میخواند و با حنا پشتِ دست اش بُته جقه میکشید و مثل عاشقها غنچه لای موهایش میگذاشت و هر وقت باران میبارید از پنجره دست اش را زیر آسمان میگرفت.
مادر آن روز برای همیشه از این خانه رفت و فردایش به خاک سپرده شد، وقتی از قبرستان آمدیم چیزی یک لحظه من را به دنیای زندهها برگرداند، درِ قفس باز بود و قناری توی قفس نبود! غم ام سنگین بود، فراموش کردم و تا چند روز پیش مثل شبحی بی تفاوت میچرخیدم و انتظار مرگ را میکشیدم ولی داغم که کمی سرد شد به یاد قفسِ خالی افتادم.
هوشنگ بارها نشئه لبۀ حوض نشسته بود و با مردمکهایی منحرف از افیون به قناری زُل زده بود، کارِ کَبلایی حسین و کوکب خانم نیست ولی شهرزاد انگار عاشق شده باشد غروبها لب پنجرهشان می نشست و با صدای آواز قناریِ مادر به آسمان خیره میشد، شهریار هم یک مرتبه قیمتِ قناری را از آقام جویا شده بود و مرضیه خانم هم یک بار جلوی خودم به مادرم گفت: خوش به حالت که قناری داری، حداقل وقتی شوهر و پسرت نیستند تنهاییات را پُر میکند، کاش من هم یک قناری داشتم!
شریفه خانم نتیجۀ میرزا حسنعلی خانِ قوامی از شازدههای قدیمِ مملکت، صاحبِ این عمارت است. شوهرش آقای کرباسی بازنشستۀ وزارت دارایی بود و چند سال پیش در همین خانه مُرد و شریفه خانم را هم دخترش آمد بُرد پاریس و ما ماندیم و وکیلِ کت و شلوار پوشی که آخرِ هر ماه با آن پیپِ کهنهاش میآمد و اجارهها را جمع میکرد.
حوض وسطِ حیاط نیمه رنگ شده است، نصف آبی و نصف سیمان. علت اش را وقتی نوجوان بودم از آقام که داشت دست و صورت اش را با آب زلالِ حوض میشست پرسیدم و وقتی مطمئن شد که دیگر سن ام به دانستن اش رسیده با انگشت نقطۀ گُنگی کف حوض را نشانم داد و گفت: آن جای پنجه را روی رنگ آبی میبینی؟ چشمهایم را ریز کردم و مربعی را با چند خط کوچکِ دورش دیدم و گفتم: جای پنجۀ آدم است؟ آقام که قطرههای آبِ جمع شده زیر تیزی چانهاش را با دست میگرفت گفت: آره، جای پنجۀ آقای کرباسی شوهر شریفه خانم است! خدا بیامرز مرد اتو کشیده و با اخلاقی بود، ادارهای بود دیگر، منضبط و شسته رُفته. هر بار که بیکار میشد یک جای خانه را دست میگرفت و آباد میکرد، آن روز هم قصد داشت حوض را که روز قبل اش با هم خالی کردیم رنگ بزند. ناخوش احوال بودم، تا ظهر به تنهایی نصف حوض را رنگ زد و رفت برای خوردن ناهار و وقتی برگشت من کنار حوض روی سکو نشسته بودم که اگر توانستم کمک اش کنم، آمد و سطل رنگ را دست گرفت و رفت وسط حوض ایستاد و گفت: شنیدم ناخوشی، خدا شفایت بدهد پسر جان. کمی رنگ زد که اَجَل رسید و همین جا قلب اش گرفت و خواست بی افتد که کفِ دست اش را روی جای تازه رنگ شده گذاشت و نقش زمین شد. این جای پنجه همیشه غمگینم میکند، فریادرَس بود خدابیامرز، یک روز مادرت مریض بود و شفاخانه 10 تومان میخواست، آمدم پیشش و قرض خواستم که دست ام را گرفت بُرد توی دالان و 30 تومان به زور گذاشت توی جیب ام و گفت: زنِ تو مثل دخترِ من است پسر جان، مشکلی برای منِ پیرمرد پیش بیاید توئه همسایه میتوانی به دادم برسی! افسوس که آنچنان زود رفت که نتوانستم حتی از روی سکو برخیزم. چند بار قصد کردم رنگ حوض را کامل کنم ولی گفتم این حوض رنگ شود آقای کرباسی هم از یادم میرود! آن روز یک جمله در حرفهای آقام بود که امروز تازه معنیاش را میفهمم، راست میگفت، وقتی انسان عزیزی را از دست میدهد حتی اگر خیلی دوست اش داشته باشد زمان یادش را کمرنگ میکند و اگر یادگار و عکسی از او جلوی چشممان نباشد کم کم فراموش اش میکنیم و ماهها میگذرد و یک زمان به این فکر میکنیم که چند ماه است به او فکر نکردهایم و این فراموشی غم انگیز است.
برای من قناریِ مادر حُکمِ همان جای پنجۀ کف حوض را برای آقام دارد، اگر قناری جلوی چشم ام نباشد زمان مادر را از یادم خواهد بُرد و من این را نمیخواهم. باید دست به کار شوم و دزد قناری مادر را زودتر پیدا کنم. هوشنگ که مصرفاش بالاست و دست اش تَنگ، شاید قناری را دزدیده و بُرده فروخته! نزدیکیهای ظهر آرام به سمت حیاط سرازیر میشوم و کنار پلههای زیرزمین پشتِ بوتۀ نسترن پنهان شده صورت ام را به شیشه میچسبانم تا شاید از درزِ آن شَمَدِ کهنه بتوانم داخل خانۀ هوشنگ را ببینم، هیچ چیز جز تاریکی آنجا نیست و ساعتی میگذرد که درِ زیرزمین با صدایی خشن باز میشود و خودم را به دیوار فشار میدهم و دقیقهای بعد هوشنگ پا به حیاط میگذارد و کُندتر از هر انسانی به طرفِ مستراح میرود. از پشتِ سر سلام میدهم و از او جلو زده انگار اتفاقی دیده باشم اش می گویم: آقا هوشنگ یک سوالی داشتم! میانِ تَوهمات اش با چشمهای خُمار صورت ام را پیدا میکند و میگوید: آقا خسرو شمایی؟ خوبی عمو؟ آقا و مادرت خوب هستن؟ سلام برسان. یادش نیست مادرم مُرده! اگر در مورد قناری سؤال کنم شاید هول شود، آقا هوشنگ صدای قناری قشنگتر است یا سِهره؟ از چُرت میپرد و میگوید: سِهره یا قناری؟ قناری قناری، سِهره کدام بود، آنکه تاج دارد؟ جوان که بودم وارد بودم ولی الان زیاد وارد نیستم آقا خسرو، قناری بخر، قناری کدام بود؟ آنکه تاج دارد؟ بیخیال
توی اِیوان نشستهام که آقام زیر سیگاری سنگیاش را میآورد و روبرویم نشسته به پُشتی تکیه میدهد و اُشنویی روشن کرده میپرسد: چه خبر خسرو؟ حالت بهتر است بابا؟ زیاد غصه نخوری، مرگ حق است، مادرت هم از عذاب و درد راحت شد. این جمله را با بغض گفت و کامی از سیگار گرفت و سکوت کرد. نگاهی به موهای سفید و پیراهن مشکیاش میاندازم و ترانۀ (سپید پوشیده بودم با موی سیاه، اما اکنون سیاه جامهام با موی سپید) از خاطرم عبور میکند و دلم میگیرد. تا نزدیک غروب سکوت حاکم است و صدای شهریار پسرِ کَبلایی حسین که از توی حیاط مادرش را صدا میزند حواسم را به مظنونِ بعدی جمع میکند و از درزِ نردهها نگاه اش میکنم و او هم بی توجه به من دَمِ پلههایشان ایستاده به مادرش میگوید: دارم میروم مغازۀ شهاب، زغال و تنباکو برای خانه نمیخواهی؟ کوکب خانم پاسخ مبهمی میدهد و شهریار تُنبان اش را بالا کشیده به سمتِ دالان میرود و من هم از جای ام پریده به بهانۀ نان گرفتن به دنبال اش میروم، سر به هوا یکی دو خیابان را طی میکند و جلوی مغازۀ سیگار و تنباکو فروشی میایستد و با جوانی سبزه با موهایی مشکی و اندامی نسبتاً ورزیده که توی مغازه ایستاده دست میدهد و نرسیده روی چهارپایه مینشیند و نخی سیگار روشن میکند و مثلِ خلاف سنگینها دودش را از دماغ بیرون میدهد! دست و پاهایش قَلم است اگر کَبلایی حسین بفهمد. هوا تاریک شده و من اینجا پشتِ درخت منتظر ایستادهام که شهریار بعد از جدا کردن مقداری زغال از گونیِ جلوی مغازه دست اش را دراز کرده از پشتِ دیوار مغازه قفس پرندهای را پایین میآورد و میگذارد کف پیاده رو! مُچ اش را گرفتم، ای دزد بی شرف، آبرویت را همه جا میبرم. ظرف آب پرنده را از شیر کنارِ دیوار پُر میکند و سر جایش میگذارد و کنار قفس مینشیند و با پرندۀ داخل اش بازی میکند. خون جلوی چشم ام را میگیرد و بدون توجه به بوقِ ماشین از خیابان عبور کرده از یقۀ شهریار گرفته به میز مغازه سنجاق اش میکنم و میخواهم توی صورت اش بکوبم که دوست اش میپرد دست ام را میگیرد و پس از کمی کش و قوس جدایمان میکند. شهریار شوکه شده و پارگی یقۀ پیراهن اش را نگاه کرده با صدای دورگهاش فریاد می زند: هوووی، چکار میکنی آقا خسرو؟ دعوا داری؟ همینطور که سعی در رهایی از دستان پر توان فروشنده دارم می گویم: قناری ما را میدزدی؟ از همان اول هم میدانستم کارِ توست. پسرِ فروشنده که کُفری شده با فریاد میگوید: حرف دهانت را بفهم یارو، دزد کجا بود! این قناری خودم است، الله اکبر، حیف که آشنایی! تکانی میخورم و خودم را آزاد کرده کنار قفس قناری مینشینم، قناری لاغری با بالهای کمی تیره روی چوب نشسته و سر کج کرده نگاه ام میکند. این که قناری مادر نیست! قناری مادر یک لکۀ سفید روی پیشانیاش داشت. شهریار طلبکارانه میگوید: دیدی مال شما نیست؟ آبروی ما را هم توی محله بُردی، پیراهنم هم پاره شد، شب با آقام میآییم دم خانهتان.
به حرفهایش فکر میکنم، نباید موضوع جستجوی من در خانه مطرح شود چون دزد میفهمد و پرنده را میبرد گم و گور میکند پس ایستاده پشت به آنها می گویم: شب حتماً با آقات بیا دمِ خانۀ ما تا من هم به کَبلایی بگویم سیگار میکشی! رنگ اش عوض میشود و میگوید: باز هم تهمت؟ آتش به جان اش انداخته و به طرف خانه راهی میشوم، پشتِ سرم با شهاب پِچ پِچ میکند و میدود و با ترس میگوید: آقا خسرو تفریحی بود به خدا، شما به آقام نگو من هم چیزی از جریان امروز نمیگویم، قبول؟ می دانی که آقام شهیدم میکند. آخر من را چه به دزدی، ما با هم بزرگ شدیم، تا به حال از من حرامی دیدی؟ نگی ها. دیگر مطمئنم چیزی به اهالی خانه نمیگوید، نان گرفته به خانه بر میگردم و تا نزدیکیهای صبح به دو نفری که از گزینهها حذف شدهاند فکر میکنم، بیشترین شک ام به شهریار بود که نشد. صحبت با دو مظنون بعدی بسیار سخت است، یک دختر مجرد و یک زن بدون شوهر، آن هم برای من که تا به حال با جنس مخالف صحبت نکردهام. نکند خیال کنند مزاحم ام!
از صبح که بیدار شدهام سؤالهای مختلفی که میشود از دو نفرِ دیگر پرسید را توی ذهن ام مرور میکنم و آماده برای تعقیب شهرزاد یا مرضیه خانم توی اِیوان نشستهام، باید خارج از خانه اتفاقی با آنها روبرو شده سوالم را بپرسم، شاید دستپاچه شوند و احساس کنند که مسئله را فهمیدهام و خود را لو بدهند. شانس ام میزند و شهرزاد یکی دو ساعت مانده به ظهر از خانه خارج میشود و من با فاصله تعقیب اش میکنم. در پارکی آن طرف محله تنها روی نیمکتی نزدیک فوارهها مینشیند و من هم روی نیمکتی نشسته حواسم به اوست و آماده میشوم که نقشۀ دیدارِ اتفاقی را اجرا کنم که ناگهان جوانی موتور سوار نزدیک اش مکث میکند، نکند مزاحم اش شده باشد، نیم خیز میشوم تا جلو رفته کاری کنم که لبهای جوان با لبخند تکانی میخورد و شهرزاد اطراف را نگاه کرده لبخندش را با لبخند پاسخ میدهد، انگار یکدیگر را میشناسند! به صورت پسر دقت میکنم، اینکه همان فروشندۀ مغازۀ سیگار و تنباکو فروشی است! اسمش چه بود، شهرام؟ شهاب؟ آره شهاب. یعنی شهرزاد به عشقِ این پسرۀ سیاه سوخته و لات غروبها به آسمان خیره میشود!؟ کمی با هم صحبت میکنند و پسر گل سرخی به شهرزاد میدهد و جملهای دو کلمهای میگوید! شهرزاد سرخ شده سرش را پایین میاندازد و قند توی دلش آب میشود و شهاب از رضایت شهرزاد لبخند زده گازِ موتورش را میگیرد و میرود. این بهترین فرصت است که سؤال ام را از شهرزاد بپرسم چون اگر سر بالا جواب دهد میتوانم با صحنهای که از او و شهاب دیدهام تهدیدش کنم. البته گناه دارد ولی من هم چارهای ندارم. گل را زیر چادرش مخفی کرده به سمت راهروی خروجی پارک که من هم روی یکی از نیمکتهایش نشستهام به راه می افتد. سرم را به جهت خلافِ آمدن اش میچرخانم و تا احساس میکنم نزدیک ام شده بر میگردم انگار تصادفی دیده باشم اش بلند شده سلام و احوالپرسی میکنم و او هم از ترس اینکه قرارش را دیده باشم زود قصد رفتن دارد که میپرسم: شهرزاد خانم آن روز که مادرم را به خاک میسپردیم شما خانه بودید یا قبرستان؟ از سوالم تعجب میکند و میگوید: خدا رحمت کند، چقدر مادر خوبی داشتید، خیلی برایش گریه کردم، من آن روز تمام مدت قبرستان بودم، حالا اتفاقی افتاده؟ با بی تفاوتی می گویم: کمی از خرت و پرتهای صندوقمان کم شده گفتم اگر شما آن روز خانه بودهاید شاید صدایی چیزی شنیده باشید. کنجکاو میپرسد: یعنی دزد به خانهتان آمده؟ می گویم: شاید آره شاید هم نه، البته گاهی اوقات آقام وسایل صندوق را جا به جا میکند! مهم نیست، به خانواده سلام برسانید. خداحافظی کرده دارد میرود که می گویم: فقط در مورد این جریان به اهلِ خانه چیزی نگویید، اگر آقام جا به جایشان نکرده بود خودم میآیم به اهالی می گویم که بیشتر مراقب باشند. اصلاً دلم نمیآید شهرزاد را تهدید کنم و او را بترسانم چون از اول هم حس میکردم کار شهرزاد نباشد.
فردا چهلمِ مادر است و من هنوز دزد قناری را پیدا نکردهام، پدر مظلومتر از همیشه به نخهای پیاپیِ سیگار پناه برده. نکند رفتنِ مادر مرا مجنون کرده؟ اصلاً دیگر مطمئن نیستم، شاید اصلاً قناری نداشتیم و این قفس از اول خالی بوده، نکند دزدی وجود ندارد و ذهن ام نتوانسته رفتن مادر را هضم کند و برای خودش داستان ساخته. نمیدانم درست فکر میکنم یا غلط، در این لحظه اصلاً نمیدانم درست چیست و غلط کدام است. چهرۀ قناری در خاطرم است، لکۀ سفید روی پیشانی.
کفِ اِیوان روی موکت دراز کشیدهام که صدای راه رفتنِ کسی توی حیاط حواس ام را جمع میکند و مرضیه خانم را میبینم که نزدیکیهای ساعتِ 2 بعد از ظهر چیزی را زیر چادرش پنهان کرده از خانه بیرون میرود، شاید دارد قناری را از خانه بیرون میبرد! به دنبال اش رفته چند خیابان آن طرف تر سوار تاکسی میشود و من هم پشت سرش تاکسی گرفته تعقیب اش میکنم، تاکسیاش از شهر خارج میشود و این بسیار عجیب است، غلط نکنم کارِ خودش است. حدوداً ده دقیقه از شهر دور میشویم که تاکسیاش از اصلی به فرعی میپیچد و در امتدادِ دیواری طویل پیش میرود و جلوی درب بزرگی میایستد و مرضیه خانم پیاده شده به اتاقک کوچکِ کنار دربِ بزرگ وارد میشود! تاکسی ما هم آرام آرام جلوی دربِ بزرگ میایستد و من در کمالِ تعجب با تابلوی بزرگ (زندان شهر) روبرو میشوم! مرضیه خانم برای چه آمده زندان!؟ از تاکسی پیاده شده به کنار دیوار رفته خود را به آن اتاقک کوچک نزدیک میکنم و گوش میدهم که شخصِ داخل اتاقک میگوید: قربان لیست اسامی ملاقاتیها را دادم سرباز جلالی برایتان بیاورد، چشم قربان، بله، فقط همسرِ زندانی کاوه نامدار مقداری خوراکی اینجا تحویل داده، به زندانی بدهیم یا خیر؟ بله تفتیش شدهاند و مشکلی ندارند، مقداری غذاست و نان و ماست.
مغزم سوت میکشد، آقا کاوۀ خودمان؟ شوهر مرضیه خانم آینهمه مدت زندان است و همه خیال میکنند رفته بندر؟ یعنی مرضیه خانم این یک سال و خردهای را به همه دروغ گفته؟ البته بیچاره حق هم دارد، زندان رفتن که جار زدن ندارد ولی کاش میگفت شاید آقام و کَبلایی حسین میتوانستند کمکی کرده و آقا کاوه را آزاد کنند. اینقدر شوکهام که قناری را فراموش کردهام، نباید مرا اینجا ببیند پس با همان تاکسی به خانه باز میگردم و سر کوچه کنار بساطِ مَشدی قاسمِ حنا فروش به انتظارش مینشینم، تا آمدن اش مَشدی قاسم سه کیسۀ دیگر حنا میفروشد و سکهها را کف مُشت اش گرفته میشمارد و کنار انگشت اشارهاش را بوسیده به پیشانی می زند و خدایا شُکری گفته بساطش را جمع میکند و میرود.
غروب شده و سر در گریبان و در سکوتِ کوچه به این فکر میکنم که این همه راز در دلِ آدمهایی که همیشه فکر میکردم هیچ راز و آرزویی ندارند چه میکند!؟ احساس میکنم کسی جلویم ایستاده، مرضیه خانم است که میگوید: آقا خسرو چرا اینجا نشستی؟ نزدیک شام است. من هم مثلِ مادرت، اگر خواستی برایتان چند وعده خوراک بپزم و بیاورم و اگر آقات راضی نبود برنج و حبوبات برایم بیاور بپزم بگویم بیایی ببری، خدا مادرت را بیامرزد، مثل خواهرم بود، او که رفت شما تنها شُدید و من تنهاتر. این دیگر آخرین امیدم است، غمگین و عاجزانه میپرسم: مرضیه خانم مادرم قناریاش را به شما نداده؟ از آن روزی که رفتیم قبرستان و آمدیم قناری مادرم در قفس نیست. خدا کند جوابی بدهد که آرام بگیرم، کمی فکر میکند و میگوید: نه، یعنی رفته؟
عرقِ سرد روی پیشانی داغ ام پایین میآید و کوچه و مرضیه خانم دور سرم چرخ میزنند و بغض گلویم را میگیرد و چشمهایم سیاهی میرود، درست مثل روزی که سرم روی سینۀ مادر بود و انگشتانش لای موهای من، قلب اش زیرِ گوش ام از حرکت ایستاد، سکوت شد و دست اش از لای موهایم به زمین افتاد. مرضیه خانم با کمکِ عابری من را به خانه آورده کنار حوض می نشانَد و میرود، با نگاه به جای پنجۀ آقای کرباسی کفِ حوض مُشتی آب سرد به صورت ام میزنم و مرضیه خانم در حالی که لیوانی در دست دارد آقام را صدا می زند: آقا بیدگلی، آقا بیدگلی، بیا آقا خسرو حال اش خوب نیست. از پیدا کردن قناری ناامید شدهام و دیگر هیچ چیز من را به یاد مادر نخواهد انداخت، مادر کم کم فراموش میشود، این فکرها توی ذهن ام چرخ
میزنند که دستهای لاغر و گرم آقام دور شانههایم حلقه می زند و پیشانیام را ماچ کرده میگوید: چه شده بابا؟ چرا گریه میکنی؟ سکوت میکنم و با تکیه به آقام به خانه رفته کنارِ پُشتی به خواب میروم و خوابِ آغوش مادر را میبینم، چرا مادر مریض شد؟ چرا درد کشید؟ چرا رفت؟
دارم در خواب پیچ و تاب میخورم که صدای کوکب خانم که آقام را صدا می زند بیدارم میکند، آقا بیدگلی کجایی؟ آمادهاید برویم قبرستان؟ من دو دیس حلوا پختهام و مرضیه و شهرزاد هم خرما آماده کردهاند، اگر دارید یک تکه فرش بیاورید که بیاندازیم روی خاکش، از همین گلهای ختمی خودمان هم چند دسته میبریم، جواب سلامم را پاسخ میدهد و وارد بوتههای ختمی شده چند دسته ختمیِ کبود میچیند و لب حوض گذاشته زمزمه کنان میرود. پیراهنی چروک به تن دارم و آقام دارد بند کفش اش را میبندد و به حیاط رفته میگوید: زودتر بیا خسرو، همه در کوچه منتظرند، با وانتِ کَبلایی میرویم. رفتن و دیدنِ خاک مادر برایم شکنجه است ولی سوار وانت شده هر چه نزدیکتر میشویم قفسۀ سینهام سنگینتر میشود. ماشین زیرِ کاجی میایستد و خاک برجستۀ مادر را که میبینم زانوهایم سست میشود و کَبلایی حسین دستی به شانهام زده میگوید: خدا صبرت بدهد بابا. با کمک آقام کنار خاک مادر روی زمین مینشینم و اشک میریزم و آقام بی صدا دست اش را جلوی صورت اش گرفته شانههایش تکان میخورند. دستی روی خاک سرد میکشم و درست همین لحظه باور میکنم که مادر رفته و دیگر او را نخواهم دید. فرش بر خاک میاندازند و حلوا و خرما و ختمیها زینتِ خانۀ جدیدِ مادر میشوند. ظهر میشود و قبرستان خلوت و اهالی قصد برگشتن به خانه دارند. کوکب خانم دارد در مورد زمانِ گذاشتنِ سنگ قبر از آقام سؤال میپرسد و کَبلایی حسین هم زیر درخت صنوبر نزدیک قبر سیگار میکشد و بقیه دارند لوازم را به طرف وانت میبرند که صدایی از پشتِ سنگ کوچکی که بالای خاکِ مادر فرو کردهاند و نامش را رویش نوشتهاند نظرم را جلب میکند. آرام سرم را عقب میبرم و پشت سنگ را میبینم، قناری مادر است!
با همان لکۀ سفید روی پیشانی. زبانم بند آمده و از ترس اینکه مبادا بترسد و فرار کند تکان نمیخورم. همه توی وانت نشستهاند و آقام از کنار وانت با صدای بلند میگوید: خسرو بابا، بیا همه منتظرند. باید قناری را با خود ببرم، دست ام را به سمت اش دراز میکنم که پَر میگیرد و میرود روی شاخۀ صنوبرِ نزدیک قبر مینشیند، مثل دیوانهها دویده زیر درخت به قناری خیره میشوم و التماس میکنم که با من بیاید ولی انگار میخواهد کنار مادر بماند. کاش من هم میتوانستم همیشه کنار مادر بمانم. آقام میآید و دست ام را گرفته با خود میبرد و از قبر که دور میشویم قناری بال زده میرود وسطِ ختمیها مینشیند. هیچکس در قبرستان نیست و ما هم داریم مادر را تنها میگذاریم که ناگهان صدای آوازِ قناری در سکوتِ قبرستان میپیچد. ■