آن شب قرار بود برای اولین بار دزدی کنم؛ سوسن گفته بود ساعت ده، می آید دنبالم. من وسوسن از کودکی با هم بچه محل بودیم.اما سوسن کجا و من کجا!
شیر زنی بود برای خودش! یادم می آید یکبار، که ما دخترها هفتسنگ بازی میکردیم یکی از پسربچههای محله عمداً با دوچرخه از وسط بازی ما رد شد و سنگها همه ریختند.پسربچههای قدو نیمقد از سمت دیگر کوچه مارا بادست نشانه میگرفتند و قهقهه میزدند.بار چندمشان بود.سوسن با اینکه نُه سال بیشتر نداشت، یک قوطی کمپوت خالی را از روی زمین برداشت و دوید به سمت پسر دوچرخه سوار.پسر یک پایش روی زمین بود و پای دیگرش روی رکاب.تا به خودش بیاید، سوسن لبه تیز در قوطی را کشید به آرنج لخت و لاغر پسر.درمیان خنده پسرها و بهت ما دخترها، خون از آرنج پسر سرازیر شد و مدتی با چشمانی گرد شده به سوسن زل زده بود .
آن شب قرار بود ماشین یکی از دوستانش را قرض بگیرد؛ همان شب ساعت نُه، مشغول گرفتن ناخنهای پای بابام بودم.یکی از پاهایش را ستون کرده بود روی زمین و دستش را روی زانو گذاشته بود. پای دیگرش را به سمت من دراز کرده بود و من هم ناخنهای خیلی ضخیم پایش را به زور با ناخنگیر میگرفتم. بابا درتمام مدت با آن عینک ذرهبینی به من خیره شده بود.سعی میکردم دستم نلرزد. اصلاً خودم پیشنهاد دادم ناخنهایش را بگیرم که وقت بُکشم. دلشوره داشتم ولی آنطور که سوسن دیروز گفته بود، بی درد سر انجام میشد.در فکر حرفهای دیروز سوسن بودم ؛ میگفت فروش مس سود دارد. دست کجی هم نیست؛ دولت حالا که به جوانان بها نمیدهد پس تو هم نانت را از خودش بگیر. منطقی می گفت خب. در همین فکر بودم که بابا پنجهی پایش را بلند کرد و به صورتم کوبید.خودم را عقب کشیدم و چشمم را گرفتم؛ سرم را بالا آوردم:
« از ته گرفتم؟»
همانطور زیر چشمی نگاهم می کرد:
« از ته که گرفتی! ولی خب خواستم به خودت بیای...کجایی؟»
دستم را از روی چشمم برداشتم و دو زانو نشستم و مشغول ور رفتن با دستههای ناخنگیر شدم:
«من این کاره نیستم....اصلاً الان که سوسن اومد میگم من پشیمون شدم....نمیام.»
بابا چشمانش را بست و شروع کرد به سرفههای طولانی.سرفه هایش که تمام شد گفت:
«بدبخت ترسو! بیشعوری دیگه! همین سوسن از وقتی داداشش مُرد، نونآور خونه شده. از دیوار مردم بالا رفته؟ نه! حق خودش رو از دولت داره میگیره.تو هم با دیپلم ردی فکر کردی تو وزارتخونه کار میدن بهت دختر؟بیست وهشت سالت شده! حالیته؟ امروز و فرداست که منم سرم رو بذارم زمین.بااین سوسن بگردی یه کمکَمکَی میفهمی چیکارکنی....به اینطوریش نیگا نکن.دختر سالمیه! یعنی زرنگ کارخودشه .به خدا قسم یه مرد اگه چپ نگاش کنه، شل وپلش میکنه جون تو.»
همان موقع بازهم یاد خاطره کودکیام افتادم؛ قوطی کنسرو...دست بریده پسربچه..خون....نگاههای ترسناک سوسن و پسرک به هم به همراه صدای نفسهای بریده بریدهشان هنوز در گوشم میپیچید.
«آخه اولین بارمه بابا...ترس افتاده به جونم.حالا بازم خوبیش به اینه که مال مردم نیست، مال دولته»
بابا حق به جانب پاسخ داد:
«خب منم همین رو دارم میگم دختر! از دیوار مردم که بالا نمیری.اگه مال مردم بود که چشماتو درمیاوردم»
سرم را به نشانه تاکید چندبارتکان دادم؛ دیدم حرف حساب جواب ندارد!
***
سوسن در تمام طول مسیر آرام اشک میریخت و رانندگی میکرد.هرازگاهی هم با گوشههای آویزان روسریاش اشک های صورت و آب بینیاش را تمیز میکرد.با خودم فکر کردم حتما دلش برای برادرش سالار تنگ شده.آخر سالار هم در همین راه کشته شد. دو سال قبل، از تیر برق سقوط کرد.چندروز بعد از مرگش در محله شایعه شد که بعنوان دزد، خبر مرگش را در روزنامه ها در صفحه حوادث نوشتهاند.سالار خیلی لوتی و کاردرست بود.حتماً می گویید دزد و لوتی بازی؟چرا که نه! روزگار آدمها را به هرکاری وامیدارد.شکم گرسنه که این چیزها سرش نمیشود.محیط هم بیتاثیر نیست البته....اصلا من چرا وارد مباحث جامعه شناسی میشوم؟ لوتی بود دیگر...شما هم در همین حد بدانید که لوتی بود خدابیامرز.چشم پاک بود، زنبیل پیرزنهای محل را کمکشان تا جلوی در میبُرد و خلاصه بامرام بود.دلم برای سوسن سوخت.آن روز دانستم هرزنی هرچهقدر هم از دید دیگران قوی باشد، بالاخره در یک خلوتی یا کنجی، شبی نیمه شبی یا جوار دوستی ، خواهری دردهایش خودبهخود سرریز میشود وبا گریه بیرون میزند.با احتیاط پرسیدم:
«سوسن جون...میگم اگه سبک میشی با من حرف بزن»
دماغش رابالا کشید و صدایش را با سرفه صاف کرد:
«طوری نیس آبجی.....جیران جون.قربون دستت.یه سیب بده من گلوم خشکه»
از داخل سبد زیر پایم یک سیب به دستش دادم.برای خودم برنداشتم؛ او هم چیزی نگفت.هرچند اگر من جای او بودم می پرسیدم؛ « چراخودت نمیخوری؟ » ولی خب نپرسید و من هم البته به دل نگرفتم.حتماً فکرکرده بود میل ندارم یا تعارف میکنم.او هم که اهل تعارف و این آداب نبود.در راه رسیدن به محل دزدی بودیم.وقتی دو نفر برای دزدی یا کاری یا شراکتی هم پیمان میشوند دیگر تعارف برای یک سیب چه معنادارد! اصلا حالا که فکر میکنم خوب شد نپرسید چون حتماً وقتی میگفتم الان دلشوره دارم و چیزی از گلویم پایین نمیرود، ماشین را در آن سیاهی جاده نگه میداشت و پیادهام میکرد.یا شاید هم دور میزد و برمیگشتیم.چون روز قبل هم گفته بود که کار سختی نیست ولی اگر جیگرش را نداری الکی راه نیفت.بعد هم گفته بود :
«من که خودم اینکارهام میخوام چم وخم کار دست تو بیاد.»
نیم نگاهی به سوسن کردم.سیب ناپدید شده بود و هیچ زائدهای اعم از دُم یا هسته یا مثلاً آشغال سیب در دست سوسن نبود.تمام عضلات فک و صورتش میجنبیدند و سیب را با ولع میجوید.اما دیگر اشک نمیریخت.بادهان باز خیره شدم به سوسن. اولین باری بود که میدیدم یک سیب را در دوحرکت میتوان خورد. به مقصد رسیدیم؛ درتاریکی جادهای فرعی سوسن ترمز کرد و ماشین را خاموش کرد؛ ازماشین پیاده شدیم؛ یک بسته آدامس از جیب مانتوی کوتاهش درآورد و به سمتم گرفت:
«میدونم اهل سیگار نیستی.این رو بخور آرومت میکنه»
نگرفتم.از شدت ترس، قدرت قورت دادن آب دهانم را هم نداشتم، چه برسد به جویدن مداوم آدمس.خودش آدامسی به دهان گذاشت و یک طناب ضخیم و یک انبردسته بلندچوبی را از روی صندلی عقب برداشت.موقع راه رفتنش صدای کِرت کِرت از کفشهایش شنیده میشد.آنقدر خونسرد قدم برمیداشت که انگار به تفریح آمده بود و میخواست، به تیر برق تاب ببندد. من هم هردو دستم را روی هم گذاشته بودم و منتظر دستور سوسن بودم. با بیخیالی نگاهم کرد وگفت:
«دختر مگه اومدی کلاس آموزشی اونطوری مودب وایسادی؟بیا این انبر رو بگیر ازمن!»
چشم گفتم و انبر را از دستش گرفتم.به طرف نزدیکترین دکل برق رفتیم. سوسن قبل از بالا رفتن از دکل، سیگاری را روشن کرد و کشید .
«گوش کن ببین چی میگم .من میرم بالا توحواست باشه ماشینی چیزی رد شد یه سوت بزنی ؛بلدی که؟ من حواسم هست،کابل ها رو قطع نکنم تا رد بشن.تو فقط جاده رو بِپا.آندِراِستَند؟»
از جیب گشاد مانتویش یک چاقوی دسته چوبی کوچک بیرون آورد:
« بیا.»
آهستهتر گفت:
« جهت احتیاطه.بالاخره دوتا زن، تو دل بیابونیم. نترسی ها....من اینهمه پروژه داشتم یبار پیش نیومده.»
چاقو را با دستی لزران از سوسن گرفتم:
«بله بله...فهمیدم»
سوسن به دوردست که چندین نقطه نورانی کوچک دیده میشد اشاره کرد:
«اونجا رو میبینی؟ الان که من برم کابلها رو قطع کنم، برق اون ده قطع میشه....میام پایین میرم سر دیگه کابل هم از رو دکل بعدی قطع میکنم تا بیفته زمین.دست کم سی متر کابله.ولی خیالی نیست. زنگ میزنن مامورهای برق تاصبح نشده میان کابل کشی.تا اون موقع هم مارفتیم کابلها رو سوزوندیم و تو ضایعاتی داریم مس میفروشیم.آشنا دارم نترس...رفیق داداش سالاره یارو»
تظاهر به خوشحالی کردم:
« چه خوب! همونطور که دیروز گفته بودی »
طناب را روی شانه اش انداخت و انبررا از من گرفت و ازدکل بالارفت.درحال بالا رفتن خندید و گفت:
«حوصلت هم سررفت میتونی با پشت سریها گپ بزنی»
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. درتاریکی یک قبرستان را دیدم. احساس شدید دفع ادرار به سراغم آمد;هرچند که نسیم ملایم اواخر فصل بهار به صورتم میخورد و به هیچ وجه هوای سردی نبود..چشمم به تاریکی عادت کرده بود و در دل سیاهی شب، قبرها را تشخیص دادم.اگر سوسن نمیگفت اصلا متوجه قبرستان نمیشدم. ولی سریع پشتم را به قبرستان کردم .تصمیم گرفتم با سوسن حرف بزنم تا حواسم پرت شود.سعی کردم فشار ادرار را در مثانه ام کنترل کنم:
« سوسن جون میشه یه سوال بپرسم؟»
سوسن به بالارفتن ادامه میداد:
«دوتا بپرس!»
صدایم را بلندتر کردم. با خنده گفتم:
«میگم بزنم به تخته خوب با این وزنت از تیربرق بالامیری.نیفتادی تا بهحال؟»
سوسن همانطور که دکل را بغل کرده بود و بالا میرفت گفت:
«چرا بیفتم! یعنی ما آدما از گربه کمتریم دختر؟ بعدشم خدا بیامرزه داداش سالارم رو...اون یادم داد. »
و بعد بلندبلند خندید.کمی سکوت شد . سوسن به بالای دکل نزدیک شده بود.از آن بالا فریاد زد:
«میدونی چیه؟ من وقتی با سالار میاومدم، نقش تو رو ایفا میکردم!»
و قهقهه بلندی سر داد.همانطور به بالا رفتن سوسن از دکل سیمانی برق زل زده بودم, فشار ادرار را روی مثانهام بیشتر احساس میکردم. سوسن دیگر به نوک دکل نزدیک شده بود. از آن بالا دیدم که نفس کاملاً عمیقی کشید و گفت:
«ولی یه روز به داداش سالار گفتم بالاخره که چی داداش....درسته ما مرد نیستیم.ولی بی دست و پا هم نیستیم.باس یادم بدی خودم برم بالای دکل...هِی......خدابیامرز یادم داد.انگارمیدونست رفتنیه.ای تف به این روزگار ...» آخرین پله را هم بالارفت:
«حالا منم یه سوال ازت می پرسم جیران جون؛ اگه دیروز بعد از اون همه سال که هم دیگه رو تو نونوایی دیدیم ، فهمیدم هنوزم بیکاری و خونه نشینی، بهت نمیگفتم بیا امشب باهام راهی شو تا کار رو از نزدیک ببینی ؛ تا کی میخواستی ور دل بابای پیرت بشینی ؟ ها؟ به خدا قسم که کار حلال پول توش نیست وگرنه من صد سال دنبال این کار نمیرفتم.میری خونه مردم کارکنی، پشت سرت به اشارهای حرف درمیاد...میری منشی بشی همینطور.خیاطی و گلدوزی هم که به فاز ما نمیخوره.خب منم با یه مادر مریض خرج دارم.ندارم؟ یا تو.....مگه آقات چهقدر مستمری میگیره؟والا مقصری!»
تا خواستم جواب بدهم یک چیز سفت ، محکم توی چشمم پرتاب شد.همان چشمم که پنجهی پای بابا به آن خورده بود.ازشدت درد، «آخ» بلندی گفتم. بادستم چشمم را گرفتم .با یک چشم دیدم که لنگه کفش سوسن افتاده بود روی زمین،درست کنارپایم. با خودم گفتم:
«بمیری سوسن!چه غلطی کردم من اومدم.»
صدای بم و آرامی از پشت سرم گفت:
«میمیره تا چند دقیقه دیگه»
همان طور که دستم به چشمم بود برگشتم و مرد جوانی را دیدم که انگارچیزی مثل یک توده ابر سفید یا مه بدنش را پوشانده بود.چشمانش هم مثل چشمان گربه درتاریکی میدرخشید.همان موقع صدای سوسن از بالا شنیده شد:
«جیران جون ببخشید آبجی...چیزیت نشد؟»
ناخوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم و چاقویی که در دست داشتم به طرف مرد مه آلود گرفتم.دندانهایم از شدت ترس بهم میخوردند:
«کی هستی؟چی میخوای؟»
مرد مه آلود با خونسردی پاسخ داد:
«نترس ....من روح سالارم.داداش سوسن»
نگاهی به بالای دکل انداخت و پرسید:
« اومدین کابل بدزدین؟»
چشم از سالار مه آلود برنمیداشتم.اصلاً روحش شبیه جسمش نبود.چاقو را همچنان به سمتش نشانه گرفته بودم:
«آره اونم سوسن هست اون بالا»
روح سالار همان طور به بالا خیره بود؛ ولی خطاب به من گفت:
«من یهبار مُردم .چاقو رو بذار جیبت»
صدای سوسن را از بالا شنیدم:
«اون یارو کیه؟ چرا اون شکلیه؟آدمیزاده؟»
به سمت بالا فریادزدم:
«نگران نباش سوسن جون....میگه روح خان داداشتونه.آقا سالار.....»
« توروخدا راس میگی؟برو اونطرف دارم کابل رو قطع میکنم یه سرش میفته رو زمین.برو نخوره بهت دختر»
و بعد چند متر عقب تر رفتم .چند رشته طویل کابل ضخیم به اندازه ارتفاع دکل، آویزان شد و ادامه رشته سیم هم روی زمین رها شد.
سوسن از آن بالا با هیجان و خنده فریاد زد:
« سالار جون خودتی؟ خواب نمیبینم؟همونجا وایسا دارم میام پایین...جون آبجی نری؟»
روح سالار کنارم ایستاده بود.دهانش که با تودهای متراکم تر از از مه مشخص بود باز شد ورو به من خندید:
«سوسن زنده پایین نمیاد.میمیره» بعد رو به سوسن کرد:
« سوسن یادته اون روزی که جنازم رو آوردن، به دروغ تو محله سر هم کردین که رفته بودم کمک یه مامور برق، بالای دکل ؟»
رو به من کرد:«تو هم شنیدی؟نه؟»
«بله.یادمه.گفتن رفته بودین یه مامور برق رو که بالای دکل، برق خشکش کرده بود پایین بکشین.اما....هیچکی باورش نشد آقا سالار.از فرداش تو محله چو افتاد که میرفتین کابل میدزدیدین.»
سوسن همانطور که با احتیاط پایین میآمد از آن بالا فریاد زد:
«خب حالا که چی؟ حتماً از عوالم ملکوت اومدی اینجا نصیحتم کنی خان داداش؟ آره دیگه اونور شماها خرج و بَرجی ندارین.تو اصلاً میدونی از وقتی تو مُردی خرج دواهای مامان چند برابر شده؟خبر داری کبری خانوم سقف خونش همین زمستون رو سرش آوار شد؟ من رفتم سقف خونش رو درست کردم براش با همین پول....خیلی زیاد نمیشه پولش.ولی با همین پول فروش مس، یه ماه کرایه خونه قاسم آقا رو که با اون صابخونش دست به یقه شده بودن، من رفتم دادم تا قائله ختم بشه....»
سالار رو به سوسن کرد:
« آره خبر دارم.معلومه که خبر دارم.الانم نیومده بودم نصیحتت کنم.اومدم به این دختر بگم راه ما رو نره.بشینه توخونش یه تیکه نون خشک بزنه تو آب بخوره ولی پاش رو رو این پلههای سیمانی و سفت و بلند نذاره سوسن.چون بعد چندوقت دیگه وقتی بخوای از دیوار خونه هم مردم بری بالا، زانوهات دیگه نمیلرزن.همون موقع یادمه قاسم اقا میرفت کارگری تو یه مرغداری؛ بهم گفت تو هم بیا سالارجون.اخ و پیف کردم گفتم دیگه چی....بیام چوغولی مرغ و خروس جارو کنم؟ شوهر همون کبری خانوم خدابیامرز گفت سالار جون تو ورزیده ای .بنیه داری بیا با هم بریم مقنیگری.تو جوونی؛ اول کاری... مثل من که قرار نیست یه عمری نون مقنیگری بخوری.باخودم گفتم، برم زیر یه تل خاک و یه وجب جا مثل قبر کلنگ بزنم؟ اما همون شوهر کبری خانوم ، رو اسمش قسم میخوردن اهل محل.آبرو داشت؛ مردم بچهدار میشدن میآوردن توگوش بچهشون اذون بگه....حالا تو هزاری هم برو حاتم طاعی بشو....»
به خودم آمدم دیدم چاقو را روی زمین انداختهام.به روح سالار گفتم:
« آقا سالار یه کاری بکن سوسن نمیره؛ بعدشم پس اون سر کابل چی؟ اگه بمیره و اون سرش رو از بالای دکل بعدی قطع نکنه که نمیتونیم کابل رو ببَریم با خودمون»
چشمان روح سالار برقی زد:
« یک ساعته دارم روضه میخونم دختر؟ نمیدونم.ولی تو بزن به چاک...الان اهالی ده دارن زنگ میزنن به اداره برق، مامورای برق هم ، یک ساعت نشده میرسن اینجا»
«اگه سوسن بمیره، منم برم، پس جنازش چی میشه؟»
«از خودش بپرس»
روبه سوسن با صدای بلند پرسیدم:
« سوسن جون اگه توافتادی مُردی من چیکارکنم ؟»
سوسن از آن بالا جواب داد:
«زبونت رو گاز بگیر دختر....مگه بار اولمه؟دارم میام پایین .»
«نه. میگم مثلاً اگه قبل از این که بیای پایین بری سر دکل بعدی ، بمیری چیکارکنم من؟»
«خاک بر سرت که نفوس بد میزنی .اگرم اینطور شد زبونم لال، خودت برو سر دکل بعدی کابل رو ببُر بعدم برو.فقط جنازهی من رو اینجا ول نکن؛ زنگ بزن بیان ببَرن من رو.»
روح سالار پشتش را به من کرد و شروع کرد به قدم زدن.پشت سرش هم یک جفت چشم داشت که مثل چشمهای گربه میدرخشیدند.بلند گفتم:
«صبر کن آقا سالار .نرو..یه کاری بکن....من که رانندگی بلد نیستم....اصلاً مگه نشنیدی سوسن چی گفت؟داره میاد پایین ببینه شما رو.»
در همان حال راه رفتن گفت:
«من فقط اومدم بهت بگم برو کارگری، برو جاروکشی ...اصلا بشین تو خونه با حقوق مستمری بابات بساز ؛ برو.دختر خوبی هستی. اینکاره نیستی...»
صدای سوسن از بالا شنیده شد:
«جیران سرت رو بدزد؛نمیتونم با انبر بیام پایین.دستم خسته شد. انبررو پرت کردم پایین.»
سرم رابالاگرفتم تا سوسن را ببینم ؛ اما جلوی چشمانم سیاه شد و دیگر چیزی نفهمیدم.چشمانم را که بازکردم ، روح سالار را بالای سرم دیدم ؛باناله گفتم:
«توگفتی سوسن می میره ولی الان من مُردم... مُردم درسته؟»
روح سالار سرش را چرخاند به سمت دیگر و لبخند زد. سوسن جلوآمد و چمباتمه زد بالای سرم.کل بدنش را غباری خاکستری پوشانده بود.خندید:
«نه تو نمردی جیران.من مردم ؛توفقط مخت ضربه دیده..»
روح سالار، روح سوسن رابغل کرد و یک توده ابری غبارالود درهم ایجاد شد.بعداز آغوش هم جدا شدند و روح سالار ، تولد سوسن رابه دنیای جدید تبریک گفت.بعد هم هردو بلند شدند و به راه افتادند.از جابلند شدم و ازشدت درد دستم را به سرم گرفتم.هنوز گیج بودم ولی پس سر هردویشان یک جفت چشم سبز درخشان میدیدم که من را نگاه میکردند.باهم حرف میزدند و در جاده پیش میرفتند.فریادزدم:
« سوسن حداقل بگو تکلیف من چی میشه»
سوسن از همان فاصله بدون آنکه برگردد دوشادوش روح سالار قدمزنان میگفت و میرفت:
«هیچی....تا صبح نشده میان میبرنت.....کمتر از یکساعت..اینم بگم ...هنوز وارد عوالم بالا نشدم ببینم چی به چیه.هنوزم اونقدر روحم خالص و به قول گفتنی عرفانی نشده که حرفای قلمبه سلمبه تحویلت بدم.اما به خونت که رسیدی برو ور دست صغری بندانداز کارش رو یاد بگیر.به منم چندبار گفت....نرفتم....یا برو توکارخونه پسر صابخونه قاسم اقا...میگن کارگر میخواد واسه کارخونش.از دل و رودهی گوسفند نخ بخیه میسازن.بدبختی... اونم یکی دوبار گفت اما نرفتم.»
«حالا کجا داری میری؟»
کم کم دور میشدند و باز هم سوسن گفت:
« اصلا سالار! یکی نیست بگه چرا جیران رو نفرستادم سر این دوتاکاری که خودم نرفتم...ها؟»
به سمت دکل که رفتم، در تاریکی ،جنازه سوسن را دیدم که روی زمین باچشمان باز افتاده بود و هنوز ازگوش و سرش خون بیرون میزد.همانجا دوباره جلوی چشمانم تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم.
***
پلکهای سنگینم را با زحمت باز کردم.هنوز در آن بیابان بودم.احساس کردم بین زمین و هوا معلق هستم؛ چهار نفر با لباس سفید روی برانکاردی حملم میکردند.روح سوسن نشسته بود کنارم و لبخند میزد.این فکر از ذهنم عبور کرد که مگر نه اینکه آدم بدها و آدم خوبها آن دنیا در عذابند؟هرچه باشد سوسن و سالار دزد بودند!»
سوسن انگار ذهنم را خوانده بود.بلافاصله جواب داد:
«والا تا حالاش که یک ساعت گذشته که بد نبوده.تازه تو فکر کن دنیای ما دزدا اینه.تو خیال کن آدم خوبا چه ریختیه دنیای بعد مردنشون......جونِ جیران حس و حالش صدتا میارزه به اون دنیای کوفتی که تو توش هستی.اصلاً آرزو میکنم بمیری زودتر.پات به تخت مریض خونه نرسه الهی!»
باهیجان ادامه داد:
«الان...همین الان که دارم باهات حرف میزنم جون تو هم خونه خودمون رو دارم میبینم، هم بالا سر جنازم هستم. حالا بعدش نمیدونم چی بشه.خدا از سر تقصراتم بگذره.»
آهسته و بی رمق رو به روح سوسن گفتم:
« سوسن جون تو توی زنده بودنت، هرچی درآوردی به آدمای بدبختی مثل خودمون کمک کردی...واسه همینم آرومی الان»
یکی از چهارنفر سفید پوشی که من را حمل میکردند، بلند گفت:
« بچه ها به هوش اومده.داری چرت و پرت میگه.خداروشکر نرفت توکما»
***
حالا از آن شب به یاد ماندنی هفت ماه گذشته و من سه ماه بعد از آن شب، از بیمارستان مرخص شدم.دوهفته ای هم میشود برای آموزش به اتاق دو متری گوشه حیاط خانهی صغری خانم میروم و زیر نظرش بنداندازی یاد میگیرم.فعلا حقوق نمیدهد.اما گفته بعداز اینکه کاملا یاد گرفتم، به ازای هرمشتری پنج هزارتومان دستمزد میدهد.حساب کردم اگر هرروز، میانگین پنج مشتری را بند بیندازم میشود هفتهای صدوپنجاه هزارتومان و در ماه میشود، ششصد هزارتومان؛ ولی این رقم هم در بهترین حالت ممکن اتفاق میافتد.چون زنهای محله ما معمولاً اصلاح صورتشان جزو مخارج لوکس و اضافه بر سازمانشان حساب میشود و از طرفی از کجا معلوم که صغری خانم از کار من راضی باشد و ماندگار شوم.... دقت کنید من جمعه ها را حساب نکردم؛ چون هر جمعه با اتوبوس خط، صبح حرکت میکنم و حوالی ظهر به بهشت زهرا میرسم.یکساعتی سرخاک سوسن دردِدل میکنم و تا برگردم به خانه، ظهر میشود.عصر جمعه هم سری به مادر ناتوان سوسن میزنم. به هر حال هر جمعه از سوسن میخواهم به خوابم بیاید و برایم دعا کند.من هم برای او و سالار طلب مغفرت میکنم.اما از آن شب دیگر هرگز روح سالارو سوسن را ندیدم.راستی در اولین بارش باران بهاری، سقف خانه کبری خانم بازهم ریزش کرد.حتما مصالح بازسازی سقف، خوب نبوده.به قول سوسن ، پول فروش مس بد نبود ولی مصالح ساختمانی هم حتما این روزها چینی و غیر چینی دارد لابد.پدر پیرم هم راضی به نظر میرسد.وقتی برایش شرح دادم که روح سالار، آنشب، سررسید و چه حرفهای ارزشمندی زد، سری تکان داد و خدارا شکر کرد و شنیدم که زیر لب گفت:
« خدایا ! بزرگیت رو شکر...اگه مَشاعر این دختر بیشتر از این ناقص میشد چه خاکی به سرم میریختم!»
میدانم باورش نشد؛ این را هم میدانم که شما هم باورتان نشد.اما حواستان به توده های مه آلود در تاریکی جاده باشد!هرکدامشان احتمالاً روح سرگردان یک انسان هستند!....