• خانه
  • داستان
  • داستان «سوسن مه آلود» نویسنده «عاطفه فرخی‌فرد»

داستان «سوسن مه آلود» نویسنده «عاطفه فرخی‌فرد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

atefeh farokhifard

آن شب قرار بود برای اولین بار دزدی کنم؛ سوسن گفته بود ساعت ده، می­ آید دنبالم. من وسوسن از کودکی با هم بچه محل بودیم.اما سوسن کجا و من کجا!

شیر زنی بود برای خودش! یادم می­ آید یک­بار، که ما دخترها هفت­سنگ بازی می­کردیم یکی از پسربچه‌های محله عمداً با دوچرخه از وسط بازی ما رد شد و سنگ­ها همه ریختند.پسربچه‌­های قدو نیم­قد از سمت دیگر کوچه مارا بادست نشانه می­گرفتند و قهقهه می­زدند.بار چندمشان بود.سوسن با این­که نُه سال بیشتر نداشت، یک قوطی کمپوت خالی را از روی زمین برداشت و دوید به سمت پسر دوچرخه سوار.پسر یک پایش روی زمین بود و پای دیگرش روی رکاب.تا به خودش بیاید، سوسن لبه تیز در قوطی را کشید به آرنج لخت و لاغر پسر.درمیان خنده پسرها و بهت ما دخترها، خون از آرنج پسر سرازیر شد و مدتی با چشمانی گرد شده به سوسن زل زده بود .

آن شب قرار بود ماشین یکی از دوستانش را قرض بگیرد؛ همان شب ساعت نُه، مشغول گرفتن ناخن­های پای بابام بودم.یکی از پاهایش را ستون کرده بود روی زمین و دستش را روی زانو گذاشته بود. پای دیگرش را به سمت من دراز کرده بود و من هم ناخن­های خیلی ضخیم پایش را به زور با ناخن­گیر می­گرفتم. بابا درتمام مدت با آن عینک ذره‌بینی به من خیره شده بود.سعی می­کردم دستم نلرزد. اصلاً خودم پیشنهاد دادم ناخن­هایش را بگیرم که وقت بُکشم. دلشوره داشتم ولی آن­طور که سوسن دیروز گفته بود، بی درد‌‌‌ سر انجام می­شد.در فکر حرف­های دیروز سوسن بودم ؛ می­گفت فروش مس سود دارد. دست کجی هم نیست؛ دولت حالا که به جوانان بها نمی­دهد پس تو هم نانت را از خودش بگیر. منطقی می گفت خب. در همین فکر بودم که  بابا پنجه­ی پایش را بلند کرد و به صورتم کوبید.خودم را عقب کشیدم و  چشمم را گرفتم؛ سرم را بالا آوردم:

« از ته گرفتم؟»

همان­طور زیر چشمی نگاهم می کرد:

« از ته که گرفتی! ولی خب خواستم به خودت بیای...کجایی؟»

دستم را از روی چشمم برداشتم و دو زانو نشستم و مشغول ور رفتن با دسته­های ناخن­گیر شدم:

«من این کاره نیستم....اصلاً الان که سوسن اومد می­گم من پشیمون شدم....نمیام.»

بابا چشمانش را بست و شروع کرد به سرفه­های طولانی.سرفه هایش که تمام شد گفت:

«بدبخت ترسو! بی­شعوری دیگه! همین سوسن از وقتی داداشش مُرد، نون­آور خونه شده. از دیوار مردم بالا رفته؟ نه! حق خودش رو از دولت داره می­گیره.تو هم با دیپلم ردی فکر کردی تو وزارت­خونه کار میدن بهت دختر؟بیست وهشت سالت شده! حالیته؟ امروز و فرداست که منم سرم رو بذارم زمین.بااین سوسن بگردی یه کم­کَمکَی می­فهمی چیکارکنی....به این‌طوریش نیگا نکن.دختر سالمیه! یعنی زرنگ کارخودشه .به خدا قسم یه مرد اگه چپ نگاش کنه، شل وپلش می­کنه جون تو.»

همان موقع بازهم یاد خاطره کودکی­ام افتادم؛ قوطی کنسرو...دست بریده پسربچه..خون....نگاه­های ترسناک سوسن و پسرک به هم به همراه صدای نفس­های بریده بریده‌شان هنوز در گوشم می­پیچید.

«آخه اولین بارمه بابا...ترس افتاده به جونم.حالا بازم خوبیش به اینه که مال مردم نیست، مال دولته»  

بابا حق به جانب پاسخ داد:

«خب منم همین رو دارم می­گم دختر! از دیوار مردم که بالا نمی­ری.اگه مال مردم بود که چشماتو درمی­اوردم»

سرم را به نشانه تاکید چندبارتکان دادم؛ دیدم حرف حساب جواب ندارد!

***

سوسن در تمام طول مسیر آرام اشک می­ریخت و رانندگی می­کرد.هرازگاهی هم با گوشه­های آویزان روسری­اش اشک های صورت و آب بینی­اش را تمیز می­کرد.با خودم فکر کردم حتما دلش برای برادرش سالار تنگ شده.آخر سالار هم در همین راه کشته شد. دو سال قبل، از تیر برق سقوط کرد.چندروز بعد از مرگش در محله شایعه شد که بعنوان دزد، خبر مرگش را در روزنامه ها در صفحه حوادث نوشته­اند.سالار خیلی لوتی و کاردرست بود.حتماً می گویید دزد و لوتی بازی؟چرا که نه! روزگار آدم­ها را به هرکاری وامی­دارد.شکم گرسنه که این چیزها سرش نمی­شود.محیط هم بی­تاثیر نیست البته....اصلا من چرا وارد مباحث جامعه شناسی می­شوم؟ لوتی بود دیگر...شما هم در همین حد بدانید که لوتی بود خدابیامرز.چشم پاک بود، زنبیل پیرزن­های محل را کمکشان تا جلوی در می­بُرد و خلاصه بامرام بود.دلم برای سوسن سوخت.آن روز دانستم هرزنی هرچه­قدر هم از دید دیگران قوی باشد، بالاخره در یک خلوتی یا کنجی، شبی نیمه شبی  یا جوار دوستی ، خواهری دردهایش  خودبه­خود سرریز می­شود وبا گریه بیرون می­زند.با احتیاط پرسیدم:

«سوسن جون...می­گم اگه سبک می­شی با من حرف بزن»

دماغش رابالا کشید و صدایش را با سرفه صاف کرد:

«طوری نیس آبجی.....جیران جون.قربون دستت.یه سیب بده من گلوم خشکه»

از داخل سبد زیر پایم یک سیب به دستش دادم.برای خودم برنداشتم؛ او هم چیزی نگفت.هرچند اگر من جای او بودم می پرسیدم؛ « چراخودت نمی­خوری؟ » ولی خب نپرسید و من هم البته به دل نگرفتم.حتماً فکرکرده بود میل ندارم یا تعارف می­کنم.او هم که اهل تعارف و این آداب  نبود.در راه رسیدن به محل دزدی بودیم.وقتی دو نفر برای دزدی یا کاری یا شراکتی هم پیمان می­شوند دیگر تعارف برای یک سیب چه معنادارد! اصلا حالا که فکر می­کنم خوب شد نپرسید چون حتماً وقتی می­گفتم الان دلشوره دارم و چیزی از گلویم پایین نمی­رود، ماشین را در آن سیاهی جاده نگه می­داشت و پیاده‌ام می­کرد.یا شاید هم دور می­زد و برمی­گشتیم.چون روز قبل هم گفته بود که کار سختی نیست ولی اگر جیگرش را نداری الکی راه نیفت.بعد هم گفته بود :

«من که خودم اینکاره­ام می­خوام چم وخم کار دست تو بیاد.»

 نیم نگاهی به سوسن کردم.سیب ناپدید شده بود و هیچ زائده­ای اعم از دُم یا هسته یا مثلاً آشغال سیب در دست سوسن نبود.تمام عضلات فک و صورتش می­جنبیدند و سیب را با ولع می­جوید.اما دیگر اشک نمی­ریخت.بادهان باز خیره شدم به سوسن. اولین باری بود که می­دیدم یک سیب را در دوحرکت می­توان خورد. به مقصد رسیدیم؛ درتاریکی جاده­ای فرعی سوسن ترمز کرد و ماشین را خاموش کرد؛ ازماشین پیاده شدیم؛ یک بسته  آدامس از جیب مانتوی کوتاهش درآورد و به سمتم گرفت:

«میدونم اهل سیگار نیستی.این رو بخور آرومت می­کنه»

 نگرفتم.از شدت ترس، قدرت قورت دادن آب دهانم را هم نداشتم، چه برسد به جویدن مداوم آدمس.خودش آدامسی به دهان گذاشت و یک طناب ضخیم و یک انبردسته بلندچوبی را از روی صندلی عقب برداشت.موقع راه رفتنش  صدای  کِرت کِرت از کفش­هایش شنیده می­شد.آن­قدر خونسرد قدم برمی­داشت که انگار به تفریح آمده بود و می­خواست، به تیر برق تاب ببندد. من هم هردو دستم را روی هم گذاشته بودم و منتظر دستور سوسن بودم. با بی­خیالی نگاهم کرد وگفت:

«دختر  مگه اومدی کلاس آموزشی اون­طوری مودب وایسادی؟بیا این انبر رو بگیر ازمن!»

چشم گفتم و انبر را از دستش گرفتم.به طرف نزدیک­ترین دکل برق رفتیم. سوسن قبل از بالا رفتن از دکل، سیگاری را روشن کرد و کشید .
«گوش کن ببین چی می­گم .من می­رم بالا توحواست باشه ماشینی چیزی رد شد یه سوت بزنی ؛بلدی که؟ من حواسم هست،کابل ها رو قطع نکنم تا رد بشن.تو فقط جاده رو بِپا.آندِراِستَند؟»

از جیب گشاد مانتویش یک چاقوی دسته چوبی کوچک بیرون آورد:

« بیا.»

آهسته­تر گفت:

« جهت احتیاطه.بالاخره دوتا زن، تو دل بیابونیم. نترسی ها....من این­همه پروژه داشتم یبار پیش نیومده.»

چاقو را با دستی لزران از سوسن گرفتم:

«بله بله...فهمیدم»

سوسن به دوردست که چندین نقطه نورانی کوچک دیده می­شد اشاره کرد:

«اون­جا رو می­بینی؟ الان که من برم کابل­ها رو قطع کنم، برق اون ده قطع می­شه....میام پایین می­رم سر دیگه کابل هم از رو دکل بعدی قطع می­کنم تا بیفته زمین.دست کم سی متر کابله.ولی خیالی نیست. زنگ می­زنن مامورهای برق تاصبح نشده میان کابل کشی.تا اون موقع هم مارفتیم کابل­ها رو سوزوندیم و تو ضایعاتی داریم مس می­فروشیم.آشنا دارم نترس...رفیق داداش سالاره یارو»

تظاهر به خوشحالی کردم:

« چه خوب! همون­طور که دیروز گفته بودی »

طناب را روی شانه اش انداخت و انبررا از من گرفت و ازدکل بالارفت.درحال بالا رفتن خندید و گفت:

«حوصلت هم سررفت می­تونی با پشت سری­ها گپ بزنی»

برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. درتاریکی یک قبرستان را دیدم. احساس شدید دفع ادرار به سراغم آمد;هرچند که نسیم ملایم اواخر فصل بهار به صورتم می­خورد و به هیچ وجه هوای سردی نبود..چشمم به تاریکی عادت کرده بود و در دل سیاهی شب، قبرها را تشخیص دادم.اگر سوسن نمی­گفت اصلا متوجه  قبرستان نمی­شدم. ولی سریع پشتم را به قبرستان کردم .تصمیم گرفتم با سوسن حرف بزنم تا حواسم پرت شود.سعی کردم فشار ادرار را در مثانه ام کنترل کنم:

« سوسن جون می­شه یه سوال بپرسم؟»

سوسن به بالارفتن ادامه می­داد:

«دوتا بپرس!»

صدایم را بلندتر کردم. با خنده گفتم:

«می­گم بزنم به تخته خوب با این وزنت از تیربرق بالامی­ری.نیفتادی تا به­حال؟»

سوسن همان­طور که دکل را بغل کرده بود و بالا می­رفت گفت:

«چرا بیفتم! یعنی ما آدما از گربه کمتریم دختر؟ بعدشم خدا بیامرزه داداش سالارم رو...اون یادم داد. »

و بعد بلندبلند خندید.کمی سکوت شد . سوسن به بالای دکل نزدیک شده بود.از آن بالا فریاد زد:

«می­دونی چیه؟ من وقتی با سالار می­اومدم، نقش تو رو ایفا می­کردم!»

 و قهقهه بلندی سر داد.همان­طور به بالا رفتن سوسن از دکل سیمانی برق زل زده بودم, فشار ادرار را روی مثانه­ام بیشتر احساس می­کردم. سوسن دیگر به نوک دکل نزدیک شده بود. از آن بالا دیدم که نفس کاملاً عمیقی کشید و گفت:

«ولی یه روز به داداش سالار گفتم بالاخره که چی داداش....درسته ما مرد نیستیم.ولی بی دست و پا هم نیستیم.باس یادم بدی خودم برم بالای دکل...هِی......خدابیامرز یادم داد.انگارمی­دونست رفتنیه.ای تف به این روزگار ...» آخرین پله را هم بالارفت:

«حالا منم یه سوال ازت می پرسم جیران جون؛ اگه دیروز بعد از اون همه سال که هم دیگه رو تو نونوایی دیدیم ، فهمیدم هنوزم بی­کاری و خونه نشینی،  بهت نمی­گفتم بیا امشب باهام راهی شو تا کار رو از نزدیک ببینی ؛ تا کی می­خواستی ور دل بابای پیرت بشینی ؟ ها؟ به خدا قسم که کار حلال پول توش نیست وگرنه من صد سال دنبال این کار نمی­رفتم.می­ری خونه مردم کارکنی، پشت سرت به اشاره­ای حرف درمیاد...میری منشی بشی همین­طور.خیاطی و گلدوزی هم که به فاز ما نمی­خوره.خب منم با یه مادر مریض خرج دارم.ندارم؟ یا تو.....مگه آقات چه­قدر مستمری می­گیره؟والا مقصری!»

تا خواستم جواب بدهم یک چیز سفت ، محکم توی چشمم پرتاب شد.همان چشمم که پنجه­ی پای بابا به آن خورده بود.ازشدت درد، «آخ» بلندی گفتم. بادستم چشمم را گرفتم .با یک چشم دیدم که لنگه کفش سوسن افتاده بود روی زمین،درست  کنارپایم.  با خودم گفتم:

«بمیری سوسن!چه غلطی کردم من اومدم.»

صدای بم و آرامی از پشت سرم گفت:

«می­میره تا چند دقیقه دیگه»

همان طور که دستم به چشمم بود برگشتم و مرد جوانی را دیدم که  انگارچیزی مثل یک توده ابر سفید  یا مه بدنش را پوشانده بود.چشمانش هم مثل چشمان گربه درتاریکی می­درخشید.همان موقع صدای سوسن از بالا شنیده شد:

«جیران جون ببخشید آبجی...چیزیت نشد؟»

ناخوداگاه جیغ کوتاهی کشیدم و چاقویی که در دست داشتم به طرف مرد مه آلود گرفتم.دندان‌هایم از شدت ترس بهم می­خوردند:

«کی هستی؟چی می­خوای؟»

مرد مه آلود با خونسردی پاسخ داد:

«نترس ....من روح سالارم.داداش سوسن»

نگاهی به بالای دکل انداخت و پرسید:

« اومدین کابل بدزدین؟»

چشم از سالار مه آلود برنمی­داشتم.اصلاً روحش شبیه جسمش نبود.چاقو را همچنان به سمتش نشانه گرفته بودم:

«آره اونم سوسن هست اون بالا»

روح سالار همان طور به بالا خیره بود؛ ولی خطاب به من گفت:

«من یه­بار مُردم .چاقو رو بذار جیبت»

صدای سوسن را از بالا شنیدم:

«اون یارو کیه؟ چرا اون شکلیه؟آدمیزاده؟»

به سمت بالا فریادزدم:

«نگران نباش سوسن جون....میگه روح خان داداشتونه.آقا سالار.....»

« توروخدا راس می­گی؟برو اون­طرف دارم کابل رو قطع می­کنم یه سرش میفته رو زمین.برو نخوره بهت دختر»

 و بعد چند متر عقب تر رفتم .چند رشته طویل کابل ضخیم به اندازه ارتفاع دکل، آویزان شد و ادامه رشته سیم هم روی زمین رها شد.

سوسن از آن بالا با هیجان و خنده فریاد زد:

« سالار جون خودتی؟ خواب نمی­بینم؟همون­جا وایسا دارم میام پایین...جون آبجی نری؟»

روح سالار کنارم ایستاده بود.دهانش که با توده­ای متراکم تر از از مه مشخص بود باز شد ورو به من خندید:

«سوسن زنده پایین نمیاد.می­میره» بعد رو به سوسن کرد:

« سوسن یادته اون روزی که جنازم رو آوردن،  به دروغ تو محله سر هم کردین که رفته بودم کمک یه مامور برق، بالای دکل ؟»

رو به من کرد:«تو هم شنیدی؟نه؟»

«بله.یادمه.گفتن رفته بودین یه مامور برق رو که بالای دکل، برق خشکش کرده بود پایین بکشین.اما....هیچکی باورش نشد آقا سالار.از فرداش تو محله چو افتاد که می­رفتین کابل می­دزدیدین.»

سوسن همان­طور که با احتیاط پایین می­آمد  از آن بالا فریاد زد:

«خب حالا که چی؟ حتماً از عوالم ملکوت اومدی این­جا نصیحتم کنی خان داداش؟ آره دیگه اون­ور شماها خرج و بَرجی ندارین.تو اصلاً می­دونی از وقتی تو مُردی خرج دواهای مامان چند برابر شده؟خبر داری کبری خانوم سقف خونش همین زمستون رو سرش آوار شد؟ من رفتم سقف خونش رو درست کردم براش با همین پول....خیلی زیاد نمی­شه پولش.ولی با همین پول فروش مس، یه ماه کرایه خونه قاسم آقا رو که با اون صابخونش دست به یقه شده بودن، من رفتم دادم تا قائله ختم بشه....»

سالار رو به سوسن کرد:

« آره خبر دارم.معلومه که خبر دارم.الانم نیومده بودم نصیحتت کنم.اومدم به این دختر بگم راه ما رو نره.بشینه توخونش یه تیکه نون خشک بزنه تو آب بخوره  ولی پاش رو رو این پله­های سیمانی و سفت و بلند نذاره سوسن.چون بعد چندوقت دیگه وقتی بخوای از دیوار خونه هم مردم بری بالا، زانوهات دیگه نمی­لرزن.همون موقع یادمه قاسم اقا می­رفت کارگری تو یه مرغداری؛ بهم گفت تو هم بیا سالارجون.اخ و پیف کردم گفتم دیگه چی....بیام چوغولی مرغ و خروس جارو کنم؟ شوهر همون کبری خانوم خدابیامرز گفت سالار جون تو ورزیده ای .بنیه داری بیا با هم بریم مقنی‌گری.تو جوونی؛ اول کاری... مثل من که قرار نیست یه عمری نون مقنی­گری بخوری.باخودم گفتم، برم زیر یه تل خاک و یه وجب جا مثل قبر کلنگ بزنم؟ اما همون شوهر کبری خانوم ، رو اسمش قسم می­خوردن اهل محل.آبرو داشت؛ مردم بچه­دار می­شدن می­آوردن توگوش بچه‌شون اذون بگه....حالا تو هزاری هم برو حاتم طاعی بشو....»

به خودم آمدم دیدم چاقو را روی زمین انداخته­ام.به روح سالار گفتم:

« آقا سالار یه کاری بکن سوسن نمیره؛ بعدشم پس اون سر کابل چی؟ اگه بمیره و اون سرش رو از بالای دکل بعدی قطع نکنه که نمی­تونیم کابل رو ببَریم با خودمون»

چشمان روح سالار برقی زد:

« یک ساعته دارم روضه می­خونم دختر؟ نمی­دونم.ولی تو بزن به چاک...الان اهالی ده دارن زنگ می­زنن به اداره برق، مامورای برق هم ، یک ساعت نشده می­رسن این­جا»

«اگه سوسن بمیره، منم برم، پس جنازش چی می­شه؟»

«از خودش بپرس»

روبه سوسن با صدای بلند پرسیدم:

« سوسن جون اگه توافتادی مُردی من چیکارکنم ؟»

سوسن از آن بالا جواب داد:

«زبونت رو گاز بگیر دختر....مگه بار اولمه؟دارم میام پایین .»

«نه. می­گم مثلاً اگه قبل از این که بیای پایین بری سر دکل بعدی ، بمیری چیکارکنم من؟»

«خاک بر سرت که نفوس بد می­زنی .اگرم این­طور شد زبونم لال، خودت برو سر دکل بعدی کابل رو ببُر بعدم برو.فقط جنازه‌ی من رو این­جا ول نکن؛  زنگ بزن بیان ببَرن من رو.»

روح سالار پشتش را به من کرد و شروع کرد به قدم زدن.پشت سرش هم یک جفت چشم داشت که مثل چشم­های گربه می­درخشیدند.بلند گفتم:

«صبر کن آقا سالار .نرو..یه کاری بکن....من که رانندگی بلد نیستم....اصلاً مگه نشنیدی سوسن چی گفت؟داره میاد پایین ببینه شما رو.»

در همان حال راه رفتن گفت:

«من فقط اومدم بهت بگم برو کارگری، برو جاروکشی ...اصلا بشین تو خونه با حقوق مستمری بابات بساز ؛ برو.دختر خوبی هستی. این‌کاره نیستی...»

صدای سوسن از بالا شنیده شد:

«جیران سرت رو بدزد؛نمی­تونم با انبر بیام پایین.دستم خسته شد. انبررو پرت کردم پایین.»

سرم رابالاگرفتم تا سوسن را ببینم ؛ اما جلوی چشمانم سیاه شد و دیگر چیزی نفهمیدم.چشمانم را که بازکردم ، روح سالار را بالای سرم دیدم ؛باناله گفتم:

«توگفتی سوسن می میره ولی الان من مُردم... مُردم درسته؟»

روح سالار سرش را چرخاند به سمت دیگر و لبخند زد. سوسن جلوآمد و چمباتمه زد بالای سرم.کل بدنش را غباری خاکستری پوشانده بود.خندید:

«نه تو نمردی جیران.من مردم ؛توفقط مخت ضربه دیده..»

روح سالار، روح سوسن رابغل کرد و یک توده ابری غبارالود درهم ایجاد شد.بعداز آغوش هم جدا شدند و روح سالار ، تولد سوسن رابه دنیای جدید تبریک گفت.بعد هم هردو بلند شدند و به راه افتادند.از جابلند شدم و ازشدت درد دستم را به سرم گرفتم.هنوز گیج بودم ولی پس سر هردویشان یک جفت چشم سبز درخشان می­دیدم که من را نگاه می­کردند.باهم حرف می­زدند و در جاده پیش می­رفتند.فریادزدم:

« سوسن حداقل بگو تکلیف من چی می­شه»

سوسن از همان فاصله بدون آن­که برگردد دوشادوش روح سالار  قدم­زنان می­گفت و می­رفت:  

«هیچی....تا صبح نشده میان می­برنت.....کمتر از یک­ساعت..اینم بگم ...هنوز وارد عوالم بالا نشدم ببینم چی به چیه.هنوزم اون­قدر روحم خالص و به قول گفتنی عرفانی نشده که حرفای قلمبه سلمبه تحویلت بدم.اما به خونت که رسیدی برو ور دست صغری بندانداز کارش رو یاد بگیر.به منم چندبار گفت....نرفتم....یا برو توکارخونه پسر صابخونه قاسم اقا...می­گن کارگر می­خواد واسه کارخونش.از دل و روده­ی گوسفند نخ بخیه می­سازن.بدبختی... اونم یکی دوبار گفت اما نرفتم.»

«حالا کجا داری می­ری؟»

کم کم دور می­شدند و باز هم سوسن گفت:

« اصلا سالار! یکی نیست بگه چرا جیران رو نفرستادم سر این دوتاکاری که خودم نرفتم...ها؟»

به سمت دکل که رفتم، در تاریکی ،جنازه سوسن را دیدم که روی زمین باچشمان باز افتاده بود و هنوز ازگوش و سرش خون بیرون می­زد.همان­جا دوباره جلوی چشمانم تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم.

***

پلک­های سنگینم را با زحمت باز کردم.هنوز در آن بیابان بودم.احساس کردم بین زمین و هوا معلق هستم؛ چهار نفر با لباس سفید روی برانکاردی حملم می­کردند.روح سوسن نشسته بود کنارم و لبخند می­زد.این فکر از ذهنم عبور کرد که مگر نه این­که  آدم بدها و آدم خوب­ها آن دنیا در عذابند؟هرچه  باشد سوسن و سالار دزد بودند!»

سوسن انگار ذهنم را خوانده بود.بلافاصله جواب داد:

«والا تا حالاش که یک  ساعت گذشته که بد نبوده.تازه تو فکر کن دنیای ما دزدا اینه.تو خیال کن آدم خوبا چه ریختیه دنیای بعد مردنشون......جونِ جیران حس و حالش صدتا می­ارزه به اون دنیای کوفتی که تو توش هستی.اصلاً آرزو می­کنم بمیری زودتر.پات به تخت مریض خونه نرسه الهی!»

باهیجان ادامه داد:

«الان...همین الان که دارم باهات حرف می­زنم جون تو هم خونه خودمون رو دارم می­بینم،  هم بالا سر جنازم هستم. حالا بعدش نمی­دونم چی بشه.خدا از سر تقصراتم بگذره.»

آهسته و بی رمق رو به روح سوسن گفتم:

« سوسن جون تو توی زنده بودنت، هرچی درآوردی به آدمای بدبختی مثل خودمون کمک کردی...واسه همینم آرومی الان»

یکی از چهارنفر سفید پوشی که من را حمل می­کردند، بلند گفت:

« بچه ها به هوش اومده.داری چرت و پرت می­گه.خداروشکر نرفت توکما»

***

حالا از آن شب به یاد ماندنی هفت ماه گذشته و من سه ماه بعد از آن شب، از بیمارستان مرخص شدم.دوهفته ای هم می­شود برای آموزش به اتاق دو متری گوشه حیاط خانه­ی صغری خانم می­روم و زیر نظرش بنداندازی یاد می­گیرم.فعلا حقوق نمی­دهد.اما گفته بعداز این­که کاملا یاد گرفتم، به ازای هرمشتری پنج هزارتومان دستمزد می­دهد.حساب کردم اگر هرروز، میانگین پنج مشتری را بند بیندازم می­شود هفته­ای صدوپنجاه هزارتومان و در ماه می­شود، ششصد هزارتومان؛ ولی این رقم هم در بهترین حالت ممکن اتفاق می­افتد.چون زن­های محله ما معمولاً اصلاح صورتشان جزو مخارج لوکس و اضافه بر سازمانشان حساب می­شود و از طرفی از کجا معلوم که صغری خانم از کار من راضی باشد و ماندگار شوم.... دقت کنید من جمعه ها را حساب نکردم؛ چون هر جمعه با اتوبوس خط، صبح حرکت می­کنم و حوالی ظهر به بهشت زهرا می­رسم.یک­ساعتی سرخاک سوسن دردِدل می­کنم و تا برگردم به خانه، ظهر می­شود.عصر جمعه هم سری به مادر ناتوان سوسن می­زنم. به هر حال هر جمعه از سوسن می­خواهم به خوابم بیاید و برایم دعا کند.من هم برای او و سالار طلب مغفرت می­کنم.اما از آن شب دیگر هرگز روح سالارو سوسن را ندیدم.راستی در اولین بارش باران بهاری، سقف خانه کبری خانم بازهم ریزش کرد.حتما مصالح بازسازی سقف، خوب نبوده.به قول سوسن ، پول فروش مس بد نبود ولی مصالح ساختمانی هم حتما این روزها چینی و غیر چینی دارد لابد.پدر پیرم هم راضی به نظر می­رسد.وقتی برایش شرح دادم که روح سالار، آن­شب، سررسید و چه حرف­های ارزشمندی زد، سری تکان داد و خدارا شکر کرد و شنیدم که زیر لب گفت:

« خدایا ! بزرگیت رو شکر...اگه مَشاعر این دختر بیشتر از این ناقص می­شد چه خاکی به سرم می­ریختم!»

می­دانم باورش نشد؛ این را هم می­دانم که شما هم باورتان نشد.اما حواستان به توده های مه آلود در تاریکی جاده باشد!هرکدامشان  احتمالاً روح سرگردان یک انسان هستند!....

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سوسن مه آلود» نویسنده «عاطفه فرخی‌فرد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692