این چندمین روزه که تا در گاراژی رو باز میکنم، اونهم همین کارو میکنه. ماشینو بیرون میارم ، اونم بیرون میاره. پیاده میشم که درو ببندم، اونهم همین کارو میکنه! زیر چشمی مرا به پاست تا اگر قدری جلو افتاد ، الکی دستمالی را بگیره و شیشه ها را بمالونه. بعد از چهل سال گدایی ، داره به من شب جمعه را یاد میده ؟!
با لبخندی ملیح و صدایی چون مخمل نرم و لطیف ، سلام و صبح به خیر و بعد بوقی و خداحافظی . دیروز دل نازکم را به دریا زدم و از داشبورد ، جعبه دستمال کاغذی را بیرون کشیدم و به سویش دراز کردم و پت پت کنان گفتم:
- قابل دار نیست. از این تبلیغاتی هاست . دیروز تعویض روغنی به من داد.
با ترنمی روح نواز گفت :
- شما خودتون چی؟ دارید ؟ !
بدون اینکه از او چشم بردارم ، با انگشت شست، شیشه پشت ماشین را نشانش دادم و گفتم :
- آره دارم ، اون یکی پره پره.
تشکر کنان گرفت. سوار شد . نگاهی دیگر به من انداخت و رفت.
دلم بدجوری غنج میزد. دستها را به هم ساییدم و حرکت کردم. نگاهی به آینه وسط انداختم و با دور کردن لبها از همدیگر ، دندانها را نگاه کردم. ردیف ردیف بود. پارسال، کلی بالاش پول داده بودم تا هر چی کم و کسری داشت، تامین بشه . صورت هم که سه تیغه و صاف و صوف . فقط این موها ، این موهای لعنتی خیلی آزارم میده. چهار تا خال سیاه هم ، اگر یکی به عنوان دوایی خواست ، توش نیست ؟! امروز هر جوری هست باید به داروخانه برم ، یک رنگ مو خارجی بگیرم و یک دست، سیاهش کنم. سیاه سیاه که نه، توی ذوق میزنه و تابلو میشم. ازاون میانسالی ها میگیرم. دختر به این جوونی و خوشگلی ، نباید کنار من و جلو مردم خجالت بکشه ! تازه ؟! اصلا چرا باید خجالت بکشه ؟! مگه من چمه؟ ! دوتا نوه ریزه میزه بیشتر که ندارم ؟! از این عربهای ملخ خوار و شیر شتر خوار ، کمترم که چهار تا چهار تا تو خونه شون دارن؟ ! بیخود نیست که شاعر گفته : (مگو که پیر شده ایم و عاشقی نمی زیبد / شراب کهنه شده نشئه ای دگر دارد ) . با عیال هم یک جوری کنار میام. همون آپارتمان ونوشه رو به نامش بزنم ،دهنش بسته میشه . تازه نشه ، چکار میتونه بکنه ؟! فوقش چهار روز ، هارت و پورت بکنه و موها و صورتش را چنگ بزنه ، بالاخره مجبور میشه قبول کنه .
امروز صبح ، یک پکیج نوروزی را که از قبل آماده کرده بودم ، از پنجره ماشین به سمتش دراز کردم و گفتم :
- امسال شهرداری بین مسافران نوروزی ، توزیع کرده . یک آشنا داشتم چند تا به من داد.قابل دار نیست .
کنار صورت سبزه اش ، چاله ای افتاد. خال بالای لبش جنبید . جان خدا چقدر استادانه ، دام و دانه را کنار هم قرار داد ؟! هر جا لب دیدم ، نقطه زیر آن بود ، این یکی رفته بالای لب ؟! روح و روانم بر آشفت وقتی که یک مرسی کشداری گفت و بسته را گرفت . پشت فرمان ماشینش نشست . یک دستش را به نشانه خدا حافظی بلند کرد و حرکت کرد.
شب به خانه آمدم و پای تلویزیون نشستم. برنامه مشاعره دکتر اسماعیل آذر بود . با شنیدن هر شعری ، به یاد او می افتادم و باخیالش کیف میکردم . عیال با سینی چای کنارم نشست :
- حواست به من هست تا دوتا کلمه باهات صحبت کنم ؟
سرم را به سوی او چرخاندم:
- خیر باشه ایشالله ؟ !
- ایشالله که خیره. میگم که ، یک مادر و دختر، روبروی خونه مون کوچ اومدن. پدر دختره مرده و دختره با ماشینش ، تو آژانس بانوان کار میکنه. امروز مادرش با یک کاسه آش نذری ، اومد خونه ما و بعد از کلی صغری کبری چیدن ، گفت که دیگه داره آبروریزی میشه، اگه ماها رو قابل میدونین ، زودتر بیاین خواستگاری. سه ساله که پسرتون تو دانشگاه با دخترم دریا، دوسته و همدیگه رو خیلی میخوان....
سرم را به سمت تلویزیون چرخاندم. دکتر آذر با گشاده رویی تمام ، انگشت اشاره رابه سوی یکی از شرکت کنندگان تکان داد و گفت :
_ آقای شماره ی سه ، دال بده!
و او هم با حرکات دست و موزون و شمرده شمرده گفت: (دریا به هوای خود موجی دارد/خس پندارد که این کشاکش با اوست) .
با احترام محمد اسماعیل کلانتری
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد/ این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است.شاطر عباس صبوحی
دریا به وجود خویش موجی دارد/ خس پندارد که این کشاکش با اوست . ابوسعید ابولخیر
مگو که پیر شده ایم و عاشقی نمی زیبد/
شراب کهنه شده نشئه ای دگر دارد . حسن اعنمادی
از دام زلف و دانه خال تو در جهان/ یک مرغ دل نماندنگشته شکار.حافظ