کنار بخاری بر روی همان مبل همیشگی نشستهاید، لیوان چای روی میز عسلی آرام بخار خود را به بالا میفرستد. نگاهی به چرخش بخار و محو شدنش در هوا میکنید. شروع به خواندن کلمات میکنید. کنار بخاری بر روی همان مبل همیشگی نشستهاید. لیوان چای بر روی میز عسلی آرام بخار خود را به بالا میفرستد.
با تعجب نگاهی به این کلمات میاندازید چه شروع پر از ایرادی. شما اگر بودید داستان را از وسط بحران شروع میکردید. نه از روی یک مبل راحتی و تماشای بخار یک لیوان چای. انگشت میکشید روی کلمات. دوباره نگاه میکنید، به خودتان میگویید چرا حالا دو بار تکرار کرد. کمی برگهها را بالا و پایین میکنید، چهار صفحه؟ کی میتونه این همه صفحه رو بخونه. تازه بعد از این چهار صفحه دو دفتر بزرگ سبز رنگ پر از یادداشت هم منتظر شماست که همراه این چهار برگه همین امروز به دستتان رسیده است. یادتان میآید کلی کار انجام نشده دارید که باید انجام بدهید. چند روزی میشود که تمام کارهایتان را به بعد موکول کردهاید. حالا با چه منطقی مشغول خواندن این نوشتهها شدهاید.
ـ نتونست گره داستانی ایجاد کنه. ارزش خواندن نداره. اینم یکی از همون هزار تا نوشتههای تکراریه که روزانه هزار نفر توی هزار نقطه از دنیا مینویسند و چند تایی هر ماه به دستم میرسه.
اما لطفا ادامه بدهید. همین الان گره داستانی شروع شده است. طرح هم کمکم مشخص خواهد شد. احتمالا آخر این چهار صفحه بگویید عجب چیزی نوشته. یک عدد قند برمیدارید و بعد اولین جرعهی چای را سر میکشید. حالا اواسط صفحه اول هستید. خسته شدهاید؟
ـ میخواد تا آخر اینطوری ک...شر بگه؟
از آمدن این کلمه درون ذهنتان خجالتزده میشوید. کاغذی برمیدارید. این نکته را یادداشت میکنید. در شخصیت یک نویسنده استفاده از این کلمات زشت نمیگنجد. حتما باید تذکر بدهید تا نشان بدهید که در قاموس شما استفاده از این کلمات جایگاهی ندارد. اما این کلمه درون ذهن شما بود نه من. دوباره خسته شدهاید؛ اشکالی ندارد من هم از نوشتن این متن خسته شدهام یک ناداستان احمقانه.
اصلا نمیدانم چرا باید چنین چیزی را برای آشنایی با شما بنویسم و چرا اصلا اینقدر در این سالها تاکید در نوشتن داشتهام. ساعت از یکِ شب گذشته بود که این ایده مثل خوره به جانم افتاد. برای همین چند خط بالا کلی کاغذ سیاه کردم و کلی تغییرات دادم. باید بخوابم خستهام. فردا صبح بیدار میشوم و دوباره خواهم نوشت.
ـ بنویس تا اینجا را که نوشتهای این چند صفحه را هم بنویس و تمام کن.
دیدید خوشتان آمده است. میخواهید بدانید آخرش را چگونه تمام میکنم. ضربه آخر را چگونه میزنم که بعد بنشینید و ایرادهایش را پیدا کنید.
آره ضربه آخر تصنعی بود. داخل داستان ننشسته. شخصیت با درون مایه داستان همخوانی نداره. بعد عینکتان را بدهید بالا و یک نگاه به چشمهای من بیندازید و بگویید:«به دوست عزیزمون توصیه میکنم بیشتر مطالعه کنن تا به درک درستتری از شخصیتپردازی برسند. اصلا بهتره که دوست عزیزمون چند وقتی ننویسند.»
اما خب شما وقتی این متن را میخوانید دیگر من را نخواهید دید. کمی توی مبل جابهجا میشوید. من سیگارم را خاموش میکنم. شما سیگاری روشن میکنید. چند پک عمیق به آن میزنید. به سرخی سیگار در حال سوختن خیره میمانید. از ادامه شروع به خواندن میکنید. ساعت از سه هم گذشته. فقط یک صفحه و چند خط حاصل تمام تلاش من برای نوشتن در این دو ساعت بوده. تا فردا صبح باید این چهار صفحه را به عنوان مقدمه برای شما پر کنم. حالا کلمات با قدرت بیشتری به ذهنم میرسند. پنجره تا نیمه باز است باد سرد گاهگاهی وارد اتاق میشود. از جای خود بلند میشوم. دوباره لیوان را از چای داغ پر میکنم. و خیره میمانم به پنجره. در طرف دیگر خیابان در خانه ای که نور و گرما از درون پنجره آن مشخص است فردی بر روی مبلی نشسته بر روی میز یک لیوان چای به چشم میخورد. در دستهای خود کتابی گرفته است و با دقت در حال خواندن نوشتههای آن است، پک عمیقی به سیگارش میزند. جرعهای چای را سر میکشم. به این فکر میکنم که در ادامه برای شما از چه بگویم. شاید بهتر بود با سرعت کمتری پیش میرفتم تا اینطور در اواسط صفحه دوم به بن بست نمیخوردم و دچار کمبود موضوع نمیشدم. حتی الان اگر از رنجهای زندگی خودم هم بگویم شما را مجاب به خواندن ادامه این نوشتهها نخواهد کرد. حتما تا الان کاغذها را به گوشه ای انداختهاید، یا بر روی بخشهای سپیدش در حال کشیدن شکلک هستید. اصلا دانستن اینکه من امروز در کجای این جهان هستم و یا اینکه بیماری مهلکی لحظهبهلحظه درحال پیشروی در تمام وجود من است و من چارهای جز تماشا ندارم چه فرقی به حال شما و دیگران دارد. حتی دیگر برای آیدا هم تفاوتی نخواهد داشت. غروب یکی از روزها کمی دیرتر به خانه آمدم. از خاموش بودن تمام چراغها متعجب شدم. تنها یک کاغذ بر روی کمد آشپزخانه چسبیده شده بود: «خداحافظ برای همیشه، من با او رفتم.»
در زندگی همه ما اوهایی است که تمام مسیر زندگی ما را عوض خواهند کرد. او هم مسیر زندگی من را عوض کرد. از خانه بیرون آمدم تا اولین نیمکت پیاده رفتم و تا صبح فردا آنجا نشستم. چند روز بعد برای اولین بار از کار اخراج شدم و بعد از آن برای اولین بار شروع به نوشتن کردم.
به ابتدای صفحه سوم رسیدید. از پنجره نگاهی به بیرون میاندازید. چراغهای خانه روبهرو که چند روزی بود خاموش بود امروز روشن است. طرح کاغذ دیواری جدید را به راحتی میتوانید ببینید. جنبوجوش و حرکت چند فرد را در میان پنجرههای خانه میبینید. احتمالا تا چند روز دیگر خانواده جدیدی در آنجا ساکن خواهد شد.
با خود فکر میکنید چه زندگیها که پشت هر پنجره وجود ندارد. افسوس میخورید که چرا تا به امروز به زندگی در پشت این پنجرهها فکر نکرده بودید. دوباره شروع به خواندن میکنید. چند هفته پیش را به یاد میآورید، وقتی که صبح با صدای آمبولانس و آژیر پلیس از خواب پریدید. به طرف پنجره رفتید. اطراف خانه روبهرو پر از آدمهای مختلف بود. چند روزی بود که متوجه شده بودید چراغ خانه روبهرو دیگر روشن و خاموش نمیشود. با خود گفتید شاید به مسافرت رفته باشد.
البته در تمام این سالها که به این خانه آمدهاید بسیار کم او را از نزدیک دیده بودید. چند باری هنگام عبور از کوچه سلامی بین شما رد و بدل شده بود. اکثر مواقع او را بر روی بالکن کوچک خانه میدیدید که در حال نوشتن است. تا لحظهای که روشنایی هوا اجازه میداد در بالکن مینشست و مینوشت و بعد چراغهای خانه تا پاسی از شب روشن میماند. شما هم بر روی بالکن خانه خود معمولا در حال خواندن کتابی بودید. از دور گاهی بهم لبخندی میزدید.
اما حالا او خود را کشته است. در عقب آمبولانس باز و بسته میشود و بعد تمام کوچه دوباره خلوت میشود. به چند روز نمیرسد که تمام ماجرا را از زبان نانوایی محل میشنوید. مردی اسیر بیماری که چندین سال بود که تنها در این خانه دو طبقه اجدادی زندگی میکرد. حالا بعد از چند روز مردن جنازهاش را پیدا کردهاند. اکنون نیز خانه در دست یکی از وراث قرار دارد که به زودی پس از نوسازی آن را اجاره خواهد داد.
از جای خود برمیخیزید. سه صفحه تمام شده. من هم از ادامه این متن خسته شدهام. تصمیم گرفتهام که همینجا داستان را تمام کنم. میدانم این آخرین کلماتیست که بر روی کاغذ میآورم. شما آن طرف در حال خواندن کتاب جدیدی هستید. نگاهتان میکنم. لبخندی میزنید. نمیدانم چرا فکر کردم این آخرین کلمات باید برای شما باشد. شاید شما تنها فردی باشید که متوجه تلاشهای من برای نوشتن بشوید.
چندین سال است هر روز شما را میبینم که لیوان به دست بر روی مبل راحتی خود در حال خواندن کتاب هستید. حتی شنیدهام که چند کتاب چاپ شده هم دارید. حالا در آغازین خطهای صفحه چهارم هستیم و فرصت زیادی ندارم. تمام نوشتههای من در همان دو دفتر سبز رنگیست که اکنون به دستتان رسیده است. دیگر چیزی هم برای گفتن ندارم. امیدوارم که اگر از درون خانه خود به پنجره خانه من مینگرید زندگی و امید را در ساکنان جدید خانه ببینید. اینجا و در اواسط صفحه چهار امیدوارم بعد از خواندن تمام این مطالب علاقهمند به ادامه خواندن دو دفتر نیز شده باشید و تمام سعی خود را در جهت چاپ آنها انجام بدهید.
با تشکر همسایه روبهروی شما
مسعود یوسفی
از خواندن این چهار صفحه خسته شدم. سیگاری روشن کردم و به بالکن رفتم. چند روزی میشود که پس از خودکشی همسایه روبهرو صدای بیوقفه بیلهای مکانیکی که مشغول گودبرداری و تخریب خانه روبهرو هستند آرامش کل محله را بهم زده است. حالا دیگر هیچ خانهی قدیمی در کوچه باقی نمانده است. مرد را هم به نزدیکترین قبرستان منتقل کردند و در ارزانترین قطعه به خاک سپردند. بعد از چند روز خانه تخلیه شد و حالا بعد از چند ماه هم که کاملا تخریب شده است.
روزی که مرد جوان برگهها را روبهرویم گرفت و گفت این آخرین وصیت آقای یوسفی بود که شما به عنوان یک دوست و نویسنده نوشتههایش را بخوانید در رودربایستی گیر کردم. همسایهای که جز دوری از لبخندهایش کار دیگری برایش نکرده بودم. به ناچار قبول کردم.
بقیه دست نوشتههایش هم بسیار بدخط و پر از اشتباه بود. فقط همین چهار صفحه را توانستم بخوانم و بفهمم که آن هم پر از پریشانگویی یک دیوانه بود. چند ماهی از این ماجرا گذشته. گاهی مرد جوان را میبینم که سری به ساختمان میزند و در این بین به من هم سلامی میکند. گویا برای او هم چندان این نوشتهها مهم نیست و بیشتر نگران زودتر آماده شدن ساختمان جدید است. کاغذها و دو دفتر را درون کمد گوشه اتاق گذاشتهام. کتابی را از کتابخانه برمیدارم. کنار بخاری بر روی همان مبل همیشگی مینشینم، لیوان چای روی میز عسلی آرام بخار خود را به بالا میفرستد. نگاهی به چرخش بخار و محو شدنش در هوا میکنم. شروع به خواندن کلمات میکنم.