عصر خنک آبان ماه بود. حجم برگهای در هم تنیده درختان مثل روسریهای کوپا شده روی بساط دست فروشها خودنمایی میکرد. سوز ملایمی خودش را از درزهای کنار مقنعهام میچپاند تو و مثل یک تلنگر ستون فقرانم را به لرزه خفیفی میانداخت. روز آرام و خوبی بود.
کارمند بودن این مزیت را دارد که همیشه یک آرامش نسبی را در طول روز تجربه کنی. صبح میروی شرکت پشت میز همیشگی مینشینی. آدمهای همیشگی را میبینی. حرفهای همیشگی را میشنوی. غیبتهای همیشگی را میکنی، غُرهای همیشگی را میزنی و بعد از ظهر رأس ساعت پنج از همان در همیشگی میزنی بیرون. بعد از بیرون آمدن از شرکت هم داستان همیشگیها در راه و در خانه ادامه دارد تا همیشه. اصلاً از وقتی سر کار میروی روزها شبیه هم میشوند همیشه همان همیشگی میشود. پا تُند کردم تا خودم را سریعتر به ایستگاه اتوبوس برسانم. خیابان خلوت و ساکت بود. هنوز تا شلوغ شدن خیابان و بیرون ریختن کارمندها کمی زمان مانده بود. دیرتر میجنبیدم آدمها از هر طرف مثل زنبورهایی که دود در کندویشان افتاده هراسان خود را به کام اتوبوسهای قول آسا میانداختند تا خورده شوند تا حل شوند تا در جمعیت گم شوند. کیفم را از روی دوشم پایین کشیدم. دستم به طور حفظی روی زیپ سُر خورد و وقتی زیپ به سرعت روی ریل زیگزاگ غلتید، دهان باز شده کیف مثل دهان ماهی مرده میماند. ظرف غذا و کیف پول و گوشی موبایلم را با یک دست و با حرکتی سریع از دل کیف بیرون کشیدم و با دست دیگرم بازی بازی کنان دنبال کارت اتوبوس میگشتم که ناگهان موبایلم از دستم سُر خورد. لیز خورد. مثل ماهی پِرت زد. توی هوا دستم دو بار بهش خورد ولی با سماجت و لجاجت خودش را از من دریغ کرد و جلوی چشمهای گشاد و ناباور من از لای نردههای حفاظ جوی آب پایین رفت. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. چند بار تُند تُند پشت سر هم پلک زدم شاید میخواستم عمق اتفاقی که افتاده است را بسنجم. کج شدم تا آن را ببینم. داخل جوی سیاه بود بدون هیچ آبی و فاصله موبایل تا نردهها کم بود. میتوانستم در یک جست آن را بردارم. دستم را از لای نردهها داخل کردم. به ناگاه چراغ زردرنگی در آن تاریکی مطلق درخشید و به دنبال آن رشته موهای سفید درازی جنبید و صدایی مثل خرناسی که از ته گلو موقع دیدن خواب بد خارج میشود شنیده شد. ترس نیروی خارق العاده ای میتواند داشته باشد. ترس من را از زمین بلند کرد و به دیوارآجری کنار پیاده رو چسباند و از آنجا من را با شدت بر کف پیاده روی سنگفرش شده کوباند سپس از جا کند و با شدت به جلو هل داد چنان که من با گامهای بسیار بلند طوریکه در هر پرش زانوهایم صاف تا زیر گردنم بالا بیایند مسافتی را طی کردم. تمام این حرکات موزون که به رقص سماع میمانست در بازه زمانی چهار تا شش ثانیه و در بُعد مکانی هفت تا ده متر به وقوع پیوست. وقتی به خودم آمدم، تمام تنم میلرزید زانوی راستم به شدت درد میکرد و پشت دستم هایم به علت کشیده شدن بر دیوار آجری جا به جا خراشیده شده بود. کاسه سرم میجوشید و ازآن جا بخار به اطراف ساطع میشد. به دستها و پاهایم که بی امان میلرزیدند نگاه میکردم اما نمیتوانستم بهشان کمکی بکنم. صدای چرق چرق برخورد دندانهایم به هم مثل صدای شکستن و خورد شدن چوب در داخل آتش به گوش میرسید. مغزم در فضا و مکان منجمد شده بود. قدرت تحلیلم به شدت تحلیل رفته بود. سعی کردم اتفاقی را که چند ثانیه پیش افتاده بود در ذهنم حلّاجی کنم و همزمان تلاش میکردم بر حرکات پرشی و عصبی دستها و پاهایم کنترل پیدا کنم. مدام پلک میزدم و گردنم مثل گردن کبوترهای چاهی روی بدنم لَق میخورد. نمی دام چرا انقدر اصرار داشتم که مدام اطرافم را برانداز کنم. آواهایی شبیه به تَتَمّه یک گریه سوزناک از بین لبهایم به بیرون میخزید. خود خواسته وقت را تلف میکردم. حجم یک اتفاق فقط در بعد زمان آب میرود، چروک میشود و از ریخت می افتد. نمی دام چقدر گذشت اما آنقدر گذشت که بتوانم فرمان حرکت را از مغزم به سمت پاهای لقوه گرفتهام صادر کنم. با احتیاط برگشتم به سمت حفاظ روی جوی. اولین نقطهای که میشد از آنجا درون آن انفرادی شوم را دید ایستادم و گردنم را تا جائیکه میشد جلو آوردم. دجّال تک چشم را دیدم. گربهای به غایت سیاه با یک چشم بزرگ زرد رنگ، سبیلهای سفید و بلند، دندانهای تیز و چندش آور، زبان صورتی کم رنگ، گوشهای کوتاه، کله کوچک و بدن لاغر. دُمش مانند آنتن رادیو روی کاپوت ماشین، سیخ در هوا مانده بود و دستش مماس بر موبایلم. جای یکی از چشمهایش در حدقه خالی بود و روی کلهاش سه سوراخ دیده میشد. بدنش را کش داده بود گویی که همین الان میخواهد حمله کند. دهانش نیمه باز بود و به تناوب زبانش را بیرون میآورد و بینی صورتی رنگش را لیس میزد. من که تمام عمرم از این موجودات چندش آور بیزار بودم حالا باید اینجا میایستادم و نگاه میکردم که موبایل نازنیم چقدر نزدیک به پوزه نفرت انگیزش افتاده است. با حرکات آهسته مثل بازی «گردو ـ شکستم» به اندازه دو کف پا جلوتر رفتم. حالا دیگر من به او و او به من خیره نگاه میکردیم و گردن هر دوی ما روی تنمان شُل و بی حالت بود. هیچ کدام نمیدانست فن بعدی حریف چیست. گاهی نگاهی گذرا به اطرافش میانداخت و دوباره به من نگاه میکرد. تک چشمش به رنگ زرد کهربائی و بی اندازه گرد و بزرگ بود. اگر کمی جلو میرفتم، او عقب نشینی میکرد و اگر عقب میرفتم او به خودش جسارت میداد و کمی جلوتر میآمد.
از خیر موبایلم که نمیتوانستم بگذرم و توان مقابله با این موجود کریه المنظر را هم نداشتم. خدایا! باید چه کار میکردم؟ هزار فکر در یک لحظه مغزم را میچلاند و من ثابت مثل مجسمهای که سالهای سال زیر باد و باران گوشه و کنارش خورده شده آنجا در آن نقطه برمودایی، خالی از جهان میشدم. پدیده جالبی است اینکه مغز بخواهد ولی نتواند. مغز میداند دیوارهای فولادی بلندی که برای حفاظت از قانونهای خود ساخته بنا کرده روزی فرو خواهند ریخت. مغز می داند که این دیوارهای بلند ازگندآب ها حفاظت میکند و روزی فرا میرسد که این گندآب ها پی دیوار را سست کند و تمام آن برج و بارو فرو ریزد. قانونها در هم بشکنند و کتاب قانون مدنی بر سر چوب به آتش کشیده شود. از اینکه آن روز امروز باشد بر خود لرزیدم. گویا تمام جهان با عظمتش در هم میپیچید و کوچک و کوچکتر میشد و از لای میلههای آهنی زنگ زده آن سیاهچال به داخل فرو میرفت و جز دودی سیاه رنگ که در آسمان پراکنده میشد چیزی باقی نمیماند. وقتی به خودم میآمدم خودم را کنار میکشیدم و وقتی غرق در دنیای لایتناهی خیال میشدم بی پرواتر نشان میدادم. یک من در درونم میخواست عجز و لابه کند. میخواست از دیگران کمک بخواهد. میخواست با حالتی مظلومانه گردن کج کند و با حرکاتی بچه گانه توضیح بدهد که بله. همانجا. زیر نردهها. بله. مواظب باشید. کنار بایستید. ممنون میشم. لطف کردید و یک من دیگر در درونم پا را محکم بر نرده میکوبید و غرشی بلند از گلو بیون میداد و با اقتدار خم میشد و با اطمینان آنچه متعلق به خود بود را، آنچه سالها از آن دریغ شده بود را از لای نردهها بیرون میکشید. منها مثل کشمکش بین نیروهای خیر و شد همدیگر را تکه و پاره میکردند. با صدایی که نمیدانم چه جوری به لب رسیده بود.
گفتم: هِی. نگاهم کرد در حالیکه گردنش را بین کله و بدنش مخفی کرده بود بعد بلندتر و با تاکید بر حرف
«شین» گفتم: پیشت. بعد گفتم: برو و همزمان پای راستم را محکم بر زمین کوبیدم. مقارن با بلند شدن غباری کم رنگ از محل برخورد کفشم با سنگفرش پیاده رو موجود ظلمانی دو سه قدم کوتاه و نامطمئن به عقب برداشت. کله کوچکش به هر طرف میجنبید. جسارتم بیشتر شد نوک انگشتان دستم گز گز میکرد سعی کردم خودم را پر هیبتتر جلوه بدهم. مشتهایم را گره کردم و در هوا تکان دادم، صدایم را کلفت و خش دار کردم و پشت سر هم گفتم برو، برو، برو و پاهایم را با ضرب زیاد بر زمین کوبیدم. یکی دو ثانیه با بُهت و حیرت این نمایش که شبیه فراری دادن ارواح خبیثه در مراسم جن گیری بود را تاب آورد و سپس به سرعت صحنه جرم را به سمت مقصد نامعلومی ترک کرد.
بعد از حدود ده متری که با شتاب، مثل فشنگی که از لوله باریک و بلند تفنگ شکاری بیرون بجهد دویده بود، پا کُند کرد. هر چند قدم بر میگشت و به عقب نگاه میکرد. حالا هیکلش در نظرم کوچکتر از نگاه اول میآمد و چشمش روشنتر. دُمش دیگر سیخ نبود و به دنبال بدن سرگشتهاش کشیده میشد. گوشی موبایلم را از لای حفاظ آهنی قاپیدم. انگار دستم خیس باشد و انگار موبایلم تکهای یخ باشد. با جسمی لرزان و جانی رضایت مند از آن نقطه که شبیه ورودی خوفناک جهنم بود به سرعت فاصله گرفتم. کمی بعد برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. او هم به من نگاه میکرد.
دوباره به راهم ادامه دادم و بعد از چند قدم برگشتم و نگاه کردم. همانجا نشسته بود. دورتر از آن حفاظ آهنی. به من نگاه میکرد. شاید میخواست دوباره خود را خودخواسته پشت میلهها بیاندازد. شاید میخواست دوباره من را پشت میلهها بیاندازد. تا وقتی به پیچ خیابان برسم هراز گاهی بر میگشتم و نگاهش میکردم. جثّه اش کوچک و کوچکتر میشد و تک چشمش روشن و روشنتر. ■