• خانه
  • داستان
  • داستان «روح دریا» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

داستان «روح دریا» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

kamyab soleimani

1

اتاق گرم بود و بوی نفت توی آن می‌پیچید. چیاکو لحاف قرمز را از رویش برداشت و لب پنجره رفت. چلپ و چلوپ دوتا ماهی قرمز که توی حوض بالا و پایین می‌پریدند شنیده می‌شد.

در اتاق را با زور باز کرد که حسابی هم صدا داد. باد سوزناکی می‌وزید. ماه توی آسمان کامل بود و خبری از ابر نبود. پاهایش را با آن انگشتان دراز توی دمپایی‌های آبی جلوبسته کرد و کمی توی حیاط چرخ زد و داخل خانه را تماشا کرد. خروپف پدرش را می‌شنید. چیاکو بعد از آخرین باری که با پدرش به صید ماهی رفته بود در تک اتاق آخر حیاط می‌خوابید و اصلا وارد خانه اصلی نمی‌شد. از در حیاط بیرون رفت. کوچه اول را پشت سرگذاشت. کوچه در سکوت کامل بود و فقط صدای زوزه باد شنیده می‌شد. سایه خودش را روی زمین می‌دید که گاهی از او جلوتر می‌زد. سراشیبی اول روستا را بالا رفت و روی تپه رسید. بعد از روی تپه برگشت و روستا را نظاره کرد. روستا از جلو به دریا و از پشت با جنگل های سرسبز و متشکل از درختان بلند احاطه می‌شد که تا کیلومترها روستا را از شهر دور انداخته بود. باد سردی وزید و حسابی تنش را لرزاند. به سرعت مسیر را طی می‌کرد. تا دریا راه درازی نبود. دریا ساکت بود و موج‌های کوتاهی رو به ساحل می‌آمد. باد سطح آب را لمس می‌کرد. چیاکو لب ساحل رسید، آب داخل دمپایی‌هایش رفت و پاهایش یخ زد. حسابی می‌لرزید. چند قدمی در امتداد ساحل برداشت و به دقت چشمانش را تیز کرد تا شاید کسی را ببیند. اما تا جایی که چشم کار می‌کرد فقط دریا بود. تنها چیزی که از کیلومترها دور تر هم قابل تشخیص بود کشتی ماهیگیری پدرش بود که مانند یک غول عظیم‌الجثه در تاریکی کمی دورتر از ساحل، نزدیک اسکله چوبی لنگر انداخته بود. باد همچنان می‌وزید. سعی کرد سر و صدایی از او درنیاید تا نگهبان کشتی پدرش از خواب نپرد. پس تا می‌توانست از آنجا دور شد و به آن سر ساحل رفت که مخالف جهت کشتی بود. در حاشیه ساحل چیزی را دید که روی شن‌ها افتاده است. از دور فقط جسم کوچک و سیاهی بود که به دور خودش چمبره زده بود. اما هرچه نزدیک تر می‌رفت جسم بزرگتر می‌شد. نزدیک تر شد. تقریبا می توانست تشخیص بدهد که ماهی است. به سمتش دوید. ماهی کاملا سیاه بود. چیاکو در ابتدا ترسید وزیاد نزدیک نشد. بعد از آخرین ماهی غول پیکری که توسط پدرش شکار شده بود چیاکو تا بحال ماهی به این اندازه ندیده بود. چشم هایش کاملا از بین رفته بود و مانند زخمی  بود که خشک شده باشد. بدون مقدمه خودش را به صورت ماهی نزدیک کرد  بوی دریا و فنس و پولک از آن ساطع می‌شد. دندانهایش از زیر لثه ی برجسته و رعب آورش معلوم بود. اما ناگهان تکانی خورد. چیاکو از ترس روی زمین افتاد. چیاکو همچنان سعی می‌کرد خودش را کنترل کند اما دست و پایش کاملا یخ زده بود و کلا بدنش را حس نمی‌کرد. دوباره ایستاد و به چشمان ماهی نگاه کرد که کاملا برایش آشنا بود. چیاکو فهمید که او نمرده است. اما مطمئن هم نبود. دستش را روی پوست ماهی کشید و لزجی آن را حس کرد. اطراف دهان ماهی سوراخ‌های بزرگی وجود داشت که حاکی از نوعی زخم و جراحت بود. چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد. برایش باورنکردنی بود. سعی کرد چیزی بگوید. روبروی چشمان ماهی ایستاد و آهسته گفت :" تو زنده‌ای ؟" لب‌های ماهی کمی منقبض شد و بدن غول پیکرش لرزید. چیاکو انگار که منتظر جواب باشد حرکتی نکرد و فقط چشمان زخم خورده ماهی را نظاره کرد. صدایی از ماهی بیرون نیامد. ولی چیاکو کاملا مطمئن شد که ماهی زنده است. دوروبرش را نگاه کرد. دلش می‌خواست او را به دریا بیاندازد. می‌دانست که کسی او را صید نکرده. چون نه توری به دورش بود و نه قلابی. حتی اگر هم کسی او را صید کرده بود هیچ وقت رها نمی‌کرد و برود. این را هم می‌دانست که کسی اگر این ماهی را پیدا می‌کرد بدون شک به روستا می‌برد و غذای چند روزه مردم می‌شد. اما بیشتر ترسش از پدرش بود. چیاکو سعی کرد کمی ماهی را تکان دهد اما بعد از یک لحظه بنظرش مضحک آمد و از این کارش خنده‌اش گرفت. باد همچنان می‌وزید و موج‌های دریا با سرعت تا وسط تنه ماهی جلو می‌آمد و شن و جلبک و صدف‌های چسبیده به بدن سیاهش را می‌شست و با خود می‌برد. هوا کم کم رو به روشنایی می‌رفت و چیاکو وحشت زده اطراف را نگاه می‌کرد. می ترسید کسی او را ببیند. دوباره سعی کرد ماهی را روبه دریا هول بدهد . فریاد زد: " خواهش می‌کنم یک تکانی به خودت بده. باید بری. باید بری." به بدن ماهی مشت می‌کوبید. باد کم کم شدت گرفت. صدایی از دور شنیده شد. رو به ماهی کرد و گفت :"اصلا چرا به اینجا اومدی؟". از بالای تپه سروکله چند نفر پیدا شدند که شانه به شانه هم با سر و صدای زیاد در حال آمدن به سمت ساحل بودند. می‌دانست بدون شک دار و دسته ماهیگیرهای پدرش هستند. هرچند آنها به طرف کشتی می‌رفتند تا دوباره به دریا بزنند.

2

دریا آرام و بدون موج بود. تور ضخیمی به دور ماهی غول پیکر انداخته شد. ماهی هر کسی را که روی کولش سوار می‌شد تا به او نیزه بزند با یک تکان سنگین داخل آب می‌انداخت. انگار هیچ نیزه‌ای نمی‌توانست وارد پوست سخت این ماهی بشود. چندین قلاب بزرگ که به اندازه نصف یک انسان بود به گوشه گوشه دهانش قفل شده بود.  ماهی به بدنه کشتی چسبیده و آقا علی روی قایقی چوبی در کنار کشتی روبروی چشمان ماهی ایستاده بود. چیاکو به همراه دو نفر دیگر همراه آقا علی روی قایق نیزه بدست آماده بودند. آقا علی با اسلحه دسته طلایی و لوله قرمزش که اختصاصا برایش ساخته بودند دقیقا چشمان ماهی را نشانه گرفت. مردی که بین دندان‌های ماهی گرفتار شده بود با یک ذره جانی که در بدنش داشت فریاد زد :" آقا ... بزن. " صدای داد و فریاد و ناله، دریا را آشفته کرده بود. اردوان سه نفر را فرستاد که به ماهی نیزه بزنند. ماهی طوری به کشتی ضربه زد که تا مرز واژگون شدن رفت. اردوان به سختی توانست خودش را کنترل کند. دوباره روی لبه کشتی ایستاد و با تمام قوا با آن جثه بزرگ و نیزه بلندش خودش را روی ماهی انداخت. نیزه به درون بدن ماهی فرو رفت. ناله‌ای وحشتناک و سوزناک از دهان ماهی خارج شد. اردوان فریاد می‌زد :" آقا ... بزن." آقا علی که با خونسردی تمام اسلحه را به دست داشت رو به چیاکو کرد و گفت :" زودباش بیا ... این یکی مال تو. زود باش." چیاکو دستانش می‌لریزید. فریاد زد :" نه آقا ... من نه خودت بزن . نمی‌تونم.. خواهش می‌کنم. خودت بزن." آقا علی به سرعت  دستان لاغر چیاکو را گرفت و او را مجبور کرد که شلیک کند. اسلحه را در دستانش چپاند و خودش جلوی قایق رفت و دستانش را از هم باز کرد و فریاد زد:" بزن پسر... بزن" چیاکو دستانش می‌لرزید. جلو رفت. لوله را به طرف چشمان بزرگ ماهی که به آنها زل زده بود نشانه گرفت. ماهی دهانش را باز کرد. به مانند غاری بود که انتها نداشت. اجساد درون دهانش روی خون و آب غوطه ور بودند. چیاکو شلیک کرد اما تیر به خطا رفت. صدای تیر در دریا پیچید و ماهی با یک تکان طناب‌هایی را که به قلابهای دهانش متصل شده بود پاره کرد و بیکباره آقا علی را بلعید. قایق چوبی واژگون شد و به پشت افتاد. چیاکو و دیگر افراد درون آب افتادند. اردوان به نیزه‌ای که به بدن ماهی فرو برده بود چسبید و سعی کرد همچنان خودش را نگه دارد و روی پشتش سوار باشد. ماهی دوباره دهانش را باز کرد تا چیاکو و دیگر افراد درون آب را ببلعد. آقا علی درون دهان ماهی به سختی قلابی را که بین دندان ماهی گیر کرده بود گرفت و سعی کرد در  معده ماهی سقوط نکند. مردی با سبیل بزرگ که شیرکو نام داشت روی لبه عرشه کشتی رفت. با نیزه‌اش چشمان ماهی را نشانه رفت و خودش را روی چشمانش انداخت. نیزه در چشم ماهی غول پیکر فرو رفت. ناله سهمگین ماهی بلند شد. اردوان و دیگر مردان که روی پشت ماهی سوار بودند همگی به داخل آب افتادند. دهان ماهی باز شد. آقا علی به سرعت خودش را از دهان ماهی خلاص کرد و داخل آب افتاد. ماهی تقریبا آرام شد و دیگر حرکتی نکرد.

3

هوا تقریبا روشن شده بود. صدای بوق کشتی ساحل را پر کرد و چند مرغ ماهی خوار که در ساحل می‌گشتند به پرواز درآمدند. چیاکو با خودش گفت : حتما رفته‌اند". اما متوجه صدایی دیگر شد. صدای چند مرد که تقریبا از تپه پشت سر می‌آمد. ناگهان صدای هوار کشیدن و صدای پا بلند شد.  طولی نکشید که چندین نفر دورش حلقه زدند.

  • خدایا... نگاه کنید.
  • وای خدا .. من تا حالا این اندازشو ندیدم.
  • هنوز زندس؟؟
  • چیاکو تو این رو گرفتی ؟؟ (با لحنی تمسخر آمیز )
  • اما کی این رو گرفته؟
  • حتما کسی باید گرفته باشه.
  • شاید خودش اومده.
  • چی میگی احمق؟ خودش بیاد رو ساحل دراز بکشه تا ما بیایم برش داریم؟
  • باید سریع تر ببریمش روستا. می‌تونیم کبابش کنیم برای امشب.
  • نه باید بفرستیمش اون ور جنگل ... می‌دونی چقدر پول میدن بابتش.
  • آره ... امشب جشنه. استخوناشم می‌ذاریم وسط روستا برای بازی کردن بچه‌ها.
  • دو سه نفرو بفرستید از شهر گاری و اسبا رو بیارن. هرچی اسب داریم باید بیاریم.
  • آره باید به آقا علی بگیم.
  • آره باید بگیم.

چند مرد به همراه یکدییگر ماهی را بررسی کردند. یکی از آنها با چوبی که در دست داشت سعی می‌کرد گوشه دهان ماهی را باز کند. دو مرد دیگر چشم‌هایش را نظاره می‌کردند که کاملا گود شده و فقط حفره‌ای سیاه بود. چیاکو دستانش می‌لرزید و از بین آن همه نگاه سعی می‌کرد مخفیانه ماهی را زیر نظر بگیرد. پدرش، آقا علی  را دید که روی اسبی قهوه‌ای جلوتر از همه به سمتشان می‌آید. آقا علی وقتی که ماهی را دید چنان چشمانش بهت زده ماهی را تماشا می‌کرد که تا چند دقیقه نتوانست لبانش را از هم باز کند. در میان جمعیت :

  • آقا علی میبینی ؟
  • آقا علی حتما یکی اینارو شکار کرده. آقا پسرتون اردوان نبوده ؟
  • آره فک کنم خودش بوده. من اردوانو دیدم صبح داشت با بقیه می‌رفت دریا. آقا علی بنظرتون چطوری اومده اینجا؟
  • معلوم نیست.
  • آخه اینجا آخرین روستای این منطقس. مگه با کشتی اومده باشه.
  • این واقعا بزرگترین ماهیه که من دیدم.

  آقا علی که تمام مدت را سکوت کرده بود سینه‌اش را صاف کرد. سپس با صدای بلندی فریاد زد:" خیلی خب زیاد شلوغش نکنید. همون گاری بزرگه رو بیارید و چندتا اسب بهش ببندید و ماهی رو بذارید روش". به سرعت سوار اسبش شد و با خودش گفت:" خدایا ... خیلی عجیبه. انگاری خودشه". آقا علی یکنفر را مخفیانه فرستاد تا با قایق خودش را به کشتی برساند و اردوان را بازگرداند. مردم روستا گاری بزرگی که ده اسب آن را می‌کشید به ساحل آوردند. چند اسب دیگر را با قلاب به ماهی وصل کردند و با نیروی اسب روی گاری سوار کردند. چیاکو روی همان گاری نشست. گاری از روی تپه ها به سختی بالا رفت و چیاکو همچنان با ترس و لرز ماهی را تماشا می‌کرد.

4

آقا علی لباسش را پاره کرد و باقیمانده دستش را که تا بازویش کاملا قطع شده بود با دستمال بست. دو مرد دیگر به کمک او آمدند و او را داخل اتاقک کشتی بردند و به او رسیدگی کردند. لاشه بی‌جان ماهی داخل تور پیچیده شده بود . افراد حاضر در کشتی هورا کشیدند. جیغ و هوار سر دادند و می‌خندیدند. همگی به ردیف پشت هم ایستادند و طناب ضخیمی را که به تور متصل شده بود می‌کشیدند. اردوان جلوتر از همه طناب را با آن دستهای ضمخت و بزرگش گرفته بود و فریاد می‌زد: " بکشید". شیرکو هم که تماما غرق در خون بود، پشت اردوان ظناب را می‌کشید و با یک ضرب آهنگ هماهنگ و پر انرژی با صدای بلند می‌شمرد : یک ... دو ... سه ". این شمارش‌ها افرد کشتی را به وجد آورد. با هر تکان تور بالا تر می‌آمد و ماهی تقریبا به بالای عرشه کشتی رسید. تور را پاره کردند. لاشه ماهی رو کف کشتی افتاد و سیاهی پوستش برق می‌زد. چند ماهی سر از آب بیرون آوردند و انگار به کشتی زل زدند. اردوان و شیرکو بالای لاشه ماهی رفتند و با شوق فریاد پیروزی سر می‌دادند. دیگر افراد نیزه هایشان را بالا گرفتند و تنوره می‌کشیدند. مردی چاق با ریش زرد که دکتر صدایش می‌زدند در اتاقک کشتی آقا علی را روی تخت خواباند و پس از باند پیچی کردن دستش تمام تیکه پارچه‌های خونی را جمع آوری کرد و در گوشه‌ای گذاشت.

  • آقا علی خدا بهت رحم کرد. دور از جونت همه فکر کردیم قورتت داده و تموم.
  • خب خدا انگار خیلی منو دوست داره.

مرد خندید و گفت: همینطوره. خدا آدمای شجاع و خوبی مثل شما رو دوست داره". ریش بلند آقا علی که تا شکمش می‌رسید غرق خون بود. با دهانش خون روی سبیلش را خورد و قهقه‌ای سر داد. با دستان بزرگش عرق و خون روی پیشانی‌اش را پاک کرد وگفت: " دیگه هیچ چیزی مهم نیست. من بزرگترین شکار عمرم رو کردم. من بزرگترین ماهی این آبها رو گرفتم . می‌تونم سرش رو خشک کنم و بفرستم شهرهای پشت جنگل. حتی باید از اونجا عکاسم بفرستن تا کنار ماهی عکسم را بگیرند". دوباره قهقه‌ای سر داد و باز هم گفت:" من بزرگترین ماهی این آبها رو گرفتم. یه دست ارزش اینها رو داره. " سپس خون دهانش را داخل سطلی که کنار تختش بود تف کرد. اردوان روی عرشه کشتی به همراه دیگر افراد تور ماهی را پاره کردند. آب از سوراخ روی سر ماهی فوران کرد و چشمانش کاملا غرق خون بود. اردوان برگشت و با دست خونی‌اش کشیده ای به صورت چیاکو زد. چیاکو خواست گریه کند که دومین کشیده را هم دریافت کرد.

  • احمق ... بخاطر تو آقامان یه دستشو از دست داد. بخاطر توی بی‌عرضه.
  • تقصیر من نبود. من که نخواستم باهاتون بیام. من که گفتم نمی‌تونم. به آقامم گفتم که خودتون انجامش بدین.

اردوان خنده‌ای تمسخر آمیز تحویل چیاکو داد. به سمت پدرش رفت. برای اینکه وارد اتاقک بشود کاملا دولا شد. و از آن رو که قدش خیلی بلند بود مجبور شد به حالت نشسته حرکت کند. فورا با آب درون سطلی که گوشه اتاقک بود سر و صورتش را شست و دستهای بزرگ و ضمختش را با شلوارش خشک کرد. همانطور به حالت نشسته نزدیک تخت آقا علی شد. آقا علی سر او را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید.

  • تکی پسر. تک.
  • نوکرتم آقا. خیلی حیف شد.
  • نه .. نه .. اصلا حیف نشد. دیگه دست رو می‌خوام چیکار. من همه چی دارم.

مرد ریش زرد خندید و پس از اینکه از دیاکو کمی تمجید و تعریف کرد روبه او گفت : مرحبا پسر . مرحبا". سپس بیرون رفت. چند نفر دیگر سراغ حال آقا علی را از او گرفتند. در این هنگام آقا شیرکو و هیمن داخل اتاقک شدند و در را پشت سرشان بستند. شیرکو که از لحاظ قد و هیکل دست کمی از اردوان نداشت به حالت نشسته به تخت نزدیک شد. سبیلش را تاب داد و به دست خونی آقا علی زل زد.

  • خدا خیلی رحم کرد آقا علی. دستت چطوره ؟

آقا علی ابروان سفیدش را بالا زد و به چشمان شیرکو خیره شد. سکوتی در اتاق ایجاد شد. شیرکو دوباره دستی به سبیل کشید. " اولش فکر کردم از دستت خلاص شدیم. خلاصه خیلی حیف شد." هیمن پشت سرش خندید و بعد از آن آقا علی و اردوان هم زیر خنده زدند. صدای قهقه آنها اتاقک را می لرزاند. شیرکو خم شد و صورت آقا علی را بوسید و هیمن اردوان را در آغوش گرفت و محکم فشار داد. اردوان خندید و دستی به روی سرش کشید. شیرکو کنار آقا علی روی تخت نشست. " دیگه پیر شدی پیرمرد. فک نکم دفعه دیگه با خودم بیارمت". آقا علی پوزخندی زد و دست راستش را روی گردن شیرکو انداخت. " دیگه ازمم بخوای نمیام. این یه دستو دیگه لازم دارم". اردوان و هیمن با هم کشتی گرفتند. چیاکو از پله‌ها پیایین آمد و شیرکو فریاد زد: " بیا اینجا. بیا. دمت گرم خوب به سر این پیرمرد آوردی. اگه تیرت می خورد به هدف الان هنوز دو دستشو داشت و باید به اراجیفش گوش می‌دادیم که من چقدر زرنگم. من شکارش کردم. خودم یه نفریم می‌تونستم". آقا علی بازم قهقهه زد و چیاکو خجالت زده سرش را پایین انداخته بود. همگی با هم کمی شربت نوشیدند. شیرکو از جایش بلند شد و سبیلش را تاب داد و رو به آقا علی خم شد. " پیرمرد من برم. استراحت کن. اما قبلش باید یه چیزی رو بهت بگم. پدرم برام تعریف می‌کرد که وقتی جوون بوده توی یکی از همین کشتی‌ها یه ماهی بزرگ شکار کرد. با هزار زور و بدبختی تونستن شکارش کنن و سوار کشتیش کنن. اما هرکاری کردند نتونستن برسن ساحل. هر بار اتفاقی براشون میافتاد تا اینکه پدرم با یه قایق نجات تنهایی به ساحل اومد. همه افرادش مردن. این ماهیا مثل ماهیای دیگه نیستن. اینا انگاری روح دریان. نمی‌خوام ناامیدت کنم یا شادیت رو خراب کنم اما حرفم اینه اگه اتفاقی افتاد حتی کوچکترین اتفاقی باشه از خیر این ماهی بگذر ".  سپس سبیلش را مکید و چشمکی به او زد و به همراه هیمن از اتاقک خارج شدند. چیاکو هم که حرفی برای گفتن نداشت دست پدرش را بوسید و بالای عرشه رفت و در را پشت سرش بست. اردوان روبه پدر کرد و گفت :" باید یه فکری برای این برادر احمقم بکنیم. دیگه کاری بهش نداشته باش. با خودمون نیاریمش. فقط کارو خراب میکنه. همون بذارش خونه ماهی پاک کنه. فلس ماهی به هم بدوزه". آقا علی به نقطه‌ای خیره شده بود . رو به چیاکو کرد " نه پسر هرچی باشه اون برادرته. فقط یکمی ترسوه. تو باید هواشو داشته باشی. ولی اینا مهم نیست گوش کن ببین چی میگم." سپس نگاهی به پشت اردوان انداخت و در ورودی اتاقک را دید زد. " ببین ... بعد از اینکه به روستا رسیدیم باید حسابی حواسمون جمع باشه. خیلیا برای این ماهی دندونشونو تیز کردن. باید به اسم خودمون تمومش کنیم. ما زحمتشو کشیدیم نه اونا. من یه دستمو دادم ولی اونا سبیلشونو تاب میدن. یکمی از گوشتشو توی روستا مهمونی میکنیم و باقی موندشو باید بفرستیم اون ور جنگل. فکرشو بکن. چقدر پوله. می‌تونیم با پولش یه کشتی دیگه بخریم. تا الان هیچ روستایی تو این خط ساحلی نتونسته مثل ما از این ماهی‌ها بگیره. فکرشو بکن شهرای اون ور جنگل چقدر بابتش پول بدن." صدایی از بیرون آمد. اردوان به سرعت پشتش را نگاه کرد و برای یک لحظه ساکت ماندند. اما بعد از اینکه اطمینان پیدا کردند کسی پشت در نیست. دوباره آقا علی گفت: " باید حواسمون به شیرکو و هیمن باشه. اونا حتما بقیه رو هم هوایی می‌کنن. اون بار سر ماهیای دیگه خیلی بهم فشار آوردن. حالا برای این ماهی چیکارم می‌کنن. "  اردوان تمام مدت با چشمان بزرگ و مانند جغدش به پدر زل زده بود و با سر فقط حرف‌هایش را تایید می‌کرد. اما یکباره گفت :" اما آقا ، آقا شیرکو خیلی بهمون کمک کرد. اگه آدمای اونا نبودن اگه کمک اون نبود الان شما خدایی نکرده ..." آقا علی دستش را جلو آورد و پشت سر اردوان قفل کرد. نگاهی محکم به او کرد و آهسته در گوشش گفت :" اونا رو باید همین امشب بکشیم". اردوان نگاهش خشک شد. آب دهانش را قورت داد. آقا علی آهسته صورتش را نزدیک تر کرد :" نمیدونم چجوری... هنوز فکری براش نکردم اما باید قبل از اینکه برسیم روستا کلکشونو بکنیم وگرنه برسیم اونجا دیگه تموم زحمتای من به باد میره". اردوان چند لحظه همانطور در سکوت سرش را پایین انداخت. در آخر دست آقا علی را بوسید و روی عرشه رفت. آقا علی کمی در خودش احساس سوزش کرد و کمی سرش گیج رفت. دستش خونریزی می‌کرد اما لبخندی که گوشه لبش شکل گرفته بود هنوز سرجایش بود. روی تختش دراز کشید و در رویا فرو رفت.

5

تمام روستا چراغانی شد. ماهی بزرگ در انبار یخ قرار داشت. دو نگهبان که آقا علی گماشته بود جلوی درب انبار کشیک می‌دادند. مردم روستا وسط شهر آتش بزرگی برپا کردند و بچه‌ها و جوان‌ها از روی آتش می‌پریدند. زنان روستا گردنبند‌هایی از پولک ماهی درست کرده بودند و دور گردن مردها می انداختند. بعضی از مردان دندان بزرگ ماهی ها را به کمرشان مانند شمشیر می بستند. چیاکو در اتاقش پرسه می زد. سپس کمی ایستاد و با خودش فکر کرد: " این همون ماهیه. من مطمئنم هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم. خدا کنه هنوز زنده باشه. اما چرا برگشته ؟ " بیکباره سکوت کرد. می توانست گفت و گوی پدر و اردوان را از توی حیاط بشنود.

  • اما آقا امکان نداره اون باشه. ما که اون بدبختو تیکه و پاره کردیم.
  • نمی دونم. اما حاضرم قسم بخورم خود اون ماهیس. دقیقا زخمای روی گونه شو نگاه کن.

چیاکو با نارضایتی سری تکان داد و  پدر پالتو‌اش را بایک دست به تن کرد و آستین آن دستی را که معلول بود داخل جیب پالتو انداخت. در حیاط را بازکردند و به سمت انبار رفتند. چیاکو پشت سر آنها براه افتاد. نگهبانان تا چشمشان به آقا علی افتاد در انبار را باز کردند. چیاکو پشت سر آنها وارد شد. از سقف انبار آب می‌چکید و در کف آن روی کاه و یونجه قالب‌های بزرگ یخ دیده میشد که حسابی داخل انبار را سرد کرده بودند. نور مهتاب از سوراخهای بالای سقف داخل می‌زد. آقا علی و اردوان دومرتبه بیرون رفتند و با نگهبانان مشغول صحبت شدند. چیاکو سراغ ماهی رفت. با دستش قسمتی از دهان بزرگش را لمس کرد و آهسته گفت: " منم. تو هنوز زنده‌ای." ماهی همچنان ساکت بود. چیاکو چند بار دیگر سعی کرد اما همچنان واکنشی از او ندید. ماهی همانطور بی حرکت روی یخ‌ها دراز کشیده بود. چیاکو دوباره او را صدا زد. چند بار سعی کرد او را تکان دهد اما بیفایده بود. به او تکیه داد و دستانش را روی بدن سیاه و لغزنده‌اش که تماما یخ زده بود کشید. چیاکو بغض کرد و احساس سرمای شدیدی کرد. محکم به او چسبید و گفت :" می دونم زنده‌ای. می دونم." صدای باز شدن در انبار شنیده شد. آقا علی و اردوان به همراه دو مرد دیگر داخل انبار آمدند. آقا علی به محض دیدن چیاکو خندید و گفت : " حالت چطوره چیا ؟ احوالی از پدرت نمیگیری ؟ داری چیکار میکنی؟"

چیاکو در همان حالت سعی کرد عادی جلوه کند گفت :" هیچی اومدم ماهی رو ببینم".

اردون خندید و بلند گفت :" همینم خوبه."

دستان چیاکو به لرزه افتاد. آقا علی کمی عقب و جلو رفت و ماهی را ورانداز کرد اما جلو نرفت. نگاهش را از ماهی جدا نمی‌کرد. انگار چیزی جلوی نزدیک شدنش را به ماهی گرفته بود. عقب تر رفت و فریاد کشید :" بیائید ببریدش." چند مرد قوی هیکل به همراه همان گاری بزرگ دوباره ماهی را سوار کرده و به سمت میدان بزرگ شهر براه افتادند. چیاکو همچنان با نفرت پدرش را نظاره می‌کرد.

6

نیمه‌های شب بود. اردوان روی لبه کشتی لم داد و به  افق دوردست دریا نگاه می‌کرد. باد سردی وزید و شانه‌های اردوان را به لرزه انداخت. هدایت کننده کشتی روی فرمان چوبی لم داده و چرت می‌زد. صدای تق تق کفش روی کف چوبی کشتی صدا می‌کرد. اردوان برگشت و چیاکو را دید که از پله ها بالا می‌آید.

  • چرا نخوابیدی ؟
  • خوابم نمی برد. بنظرت آقام منو میبخشه بخاطر اون اتفاق؟
  • مهم نیست. تو که کارت از عمد نبود. تو فقط ترسویی. همین .
  • یعنی ترسو بودن عمدی نیست ؟
  • نه چونکه دست خودت نیست. هرکسی نمی‌تونه شجاع باشه. مثل آقام. هیچکی مثل اون نیست.
  • ولی من دوست ندارم ...

ناگهان کشتی تکان محکمی خورد. اردوان به زور خودش را به لبه کشتی رسانید و چیاکو با سر به دیوار اتاقک برخورد کرد. سر وصدای افراد داخل کشتی بالا گرفت. عده‌ای از داخل اتاقک‌ها بیرون آمدند و اینطرف و آنطرف می‌دویدند. علی آقا در حالی که نمی‌توانست به درستی راه برود از اتاقک بیرون آمد. عده ای مسلح شدند و نیزه ها را بدست گرفتند. داخل آب را نگاه کردند. اردوان کاملا روی لبه کشتی رفت و داخل آب را نگاه کرد. آقا علی فریاد زد :" نزدیک لبه ها نشین". شیرکو و برادرش هیمن سعی کردند اوضاع آشفته داخل کشتی را کنترل کنند. اردوان چیاکو را که روی زمین بیهوش شده بود به گوشه‌ای از عرشه کشید. آقا علی رو به شیرکو کرد : " بنظرت چی شده ؟" شیرکو با فریاد جواب داد :" اومدن ماهی رو پس بگیرن" آقا علی خندید و گفت :" حتما". برای چند لحظه سکوت در کشتی برقرار شد و هیچ موج و ناملایمتی اطراف کشتی دیده نشد. انگار چیزی به آن برخورد کرده و به دور دست‌ها رفته باشد. برادر شیرکو روبه آقا علی کرد و گفت :" آقا علی باید ماهی رو بندازیم تو آب". آقا علی با پوزخندی جواب داد :" ماهی رو ؟ اونوقت چرا ؟ بخاطر یک تکان کوچیک ؟ این بود آقا هیمن و شیرکویی که می‌گفتن؟ " سپس روبه افراد دیگر کشتی کرد. " نگاه کنید تو رو خدا". و قاه قاه خندید . شیرکو اخم کرد و با حالتی کاملا خونسردانه گفت:" آقا علی ... من زیاد از این چیزا دیدم و شنیدم. اونا هرجوری باشه جنازه ماهی رو پس می‌گیرن. اگه حتی بریم اون سر اقیانوس  اگه حتی بریم اون سر دنیا بازم نمی‌تونیم این ماهی رو به روستا برسونیم. باید از خیر این یکی بگذری". حرفهای شیرکو رعب و وحشتی به دل افراد کشتی انداخت و همهمه‌ای نه چندان زیاد اما جدی در کشتی شکل گرفت. آقا علی با خشم فریاد زد :" اصلا .... اصلاا.... فکرشم نکنید. این خرافات مسخرتو کنار بزار. تو فقط یه ترسویی که پشت سبیلت قایم شدی. من یه دستمو بخاطر این ماهی از دست دادم. من این ماهی رو به روستا می برم حتی اگه تمام این کشتی رو با تمام خدمش ببرم زیر آب. مطمئن باش این ماهی رو وسط میدون روستا کبابش می‌کنم. حالا ببین". جملات آخر را چنان محکم ادا کرد که آب دهانش بیرون آمد و روی ریش بلندش افتاد. اردوان از اتاقک بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. چیزی داخل آب دید. انگار چیزی به طرف کشتی می‌آمد. فریاد زد " اونجارو ..." کشتی تکان سهمگین دیگری خورد. چند نفر به کف کشتی افتادند و آقا علی و عده دیگر به  لاشه ماهی بزرگ که دقیقا وسط کشتی بود اصابت کردند. آقا علی به سرعت بلند شد. اردوان به او کمک کرد و او را به گوشه دیوار اتاقک تکیه داد. شیرکو و هیمن به سرعت توانستند افراد را رهبری کنند و به آنها نظم بدهند. عده‌ای با نیزه و عده‌ای با قلاب‌های بزرگ نزدیک لبه کشتی به حالت آماده باش ایستادند. هوا طوفانی شد. موج های کوتاهی به کشتی برخورد می‌کردند و مسیرش را منحرف ساختند. تکان شدیدی دیگری باعث شد عده‌ای به داخل دریا بیفتند. صدای داد و هوار کشتی را پر کرد. آقا علی سکان کشتی را بدست گرفت و فریاد زد :" محکم کشتی را یچسبید". شیرکو فریاد زد :" علیی .. ماهی روو بهشون بده ... هممون میمیریم." عده دیگری همین را با فریاد ادا کردند. صدای رعد و برق آمیخته با فریاد‌های درناک شنیده میشد. اردوان به طرف آقا علی رفت. " آقا خواهش می کنم ماهی رو بهشون بده... " آقا علی کشیده‌ای به دهان او زد و گفت :" الان وقت کاریه که بهت گفتم. برو" چانه اردوان شروع به لرزیدن کرد و چشمانش کاملا خشک شد. تکان شدید دیگری کشتی را از وسط نصف کرد. آب وارد کشتی شد. جنازه ماهی بزرگ داخل آب دریا افتاد و کاملا در آن بحبوبه ناپدید شد. آقا علی فریاد زد و با دستش صورتش و سرش را چنگ زد. شیرکو سریعا به پشت کشتی رسید و قایق نجات را داخل آب انداخت و عده‌ای را پایین فرستاد. هیمن برادرش در آن سر کشتی به همراه دو نفر دیگر سعی می‌کردند خود را به قسمت سالم کشتی برسانند. اردوان سریعا چیاکو را در آغوش گرفت در حالی که کم کم داشت بهوش می آمد. او را به کمک شیرکو و افراد دیگر به قایق نجات رساند.. افرادی که در آن قسمت شکسته بودند موفق نشدند خود را به قایق نجات برسانند و فریاد کمک سردادند. هیمن تقریبا به عرشه رسیده بود دستش را روی میله‌ای گرفت و زور زد که خود را بالا بکشد. اما آقا علی روی سرش آمد .شیرکو از قایق نجات فریاد زد :" هیمن .. هیمن." قایق را ترک کرد و سعی کرد دوباره روی عرشه شکسته برگردد تا  به کمک برادرش برود. هیچ چیزی را نمی‌توانست ببیند. اردوان دست او را گرفت و روی باقی مانده کشتی شکسته بالا کشید. با دستش شانه‌های اردوان را گرفت و فریاد کشید:" شیرکو کجاست؟" حرفش هنوز تمام نشده بود که آقا علی قلاب ماهیگیری بزرگی را که بدست داشت به زیر چانه اش فرو برد و تا جمجمه‌اش فشار داد. اردوان چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌آمد. خون از سرش مانند فواره ای روی سر ماهی بالا زد و روی صورت اردوان پاشیده شد. اردوان دست آقا علی را گرفت و فریاد زد :" آقا جکار کردی". قلاب کاملا در سر شیرکو گیر کرده بود و آقا علی هر کاری کرد ننتوانست آن را از سرش جدا کند. روی جنازه اش تف انداخت و با لگد آن را پرت کرد. جنازه شیرکو سر خورد و در دریا افتاد و در آن موج های وحشی ناپدید شد. اردوان و آقا علی خود را داخل آب انداختند. اردوان دست آقا علی را روی سرش انداخت و سوار قایق نجات شدند. قایق کمی از لاشه کشتی دور شد. افراد قایق سراغ هیمن و شیرکو را گرفتند.  آقا علی در حالی که نفس نفس می زد و آب از سر و صورتش می چکید روبه آنها کرد :" متاسفانه شیرکو رفت تا برادرش رو نجات بده اما غرق شد. ماهم  اصلا چیزی رو نمی‌دیدیم تا کمکش کنیم. حق با اونا بود. دریا ماهی رو از ما گرفت". باقی مانده لاشه کشتی همچنان روی دریا شناور بود و اردوان با حالتی ماتم زده غرق شدنش را تماشا می‌کرد و دستان بزرگش را مشت کرد.  

7

ماهی بزرگ را دقیقا وسط میدان روستا روی چند الوار چوب قرار دادند. مردم همگی دور میدان جمع شدند. قابلمه‌های بزرگی که پر از برنج بود روی آتش قل می‌زدند. صدای شادی و قلقله مردم همه جا را گرفته بود. لباس‌های پولکی و رنگارنگ پوشیده بودند. آقا علی به همراه اردوان وسط میدان آمدند و مردم روی سرش گل می‌ریختند. اسپند دود می‌کردند و بعضی ها تنها دستش را که برایش مانده بود می بوسیدند. چیاکو با خودش کلنجار می‌رفت تا بتواند راه حلی پیدا کند تا ماهی بیچاره را نجات دهد اما هرچه فکر می‌کرد بیشتر احساس ناامیدی می‌کرد و بیشتر از پدرش متنفر می‌شد. چند مرد با قیافه‌هایی عجیب در گوشه‌ای از جمعیت روی صنندلی نشسته بودند. لباس های سبزرنگ و کلاههای لبه دار به سر داشتند. آقا علی به سمت آنها رفت و پس از خوش آمد گویی به آنها دوباره به طرف اردوان برگشت و در گوشش چیزی زمزمه کرد. اردوان از هر چیزی که روستا برای جشن درست کرده بودند اعم از گردنبند‌ها و دیگر اشیا و انواع غذاها برای آن مردان عجیب برد و به آنها تعارف کرد. یکی از آنها پیپ می‌کشید و دو نفر دیگر با زبانی مخصوص حرف می زدند. آقا علی دقیقا جلوی ماهی بزرگ ایستاد و دستش را بلند کرد. جمعیت ساکت شد. سینه‌اش را صاف کرد. اردوان کنار دستش کمی عقب تر نزدیک ماهی ایستاد. آقا علی اینطور شروع کرد :" اول اینکه باید بگم این جشن ماهی رو به افتخار کاپیتان شیرکو و هیمن برپا می‌کنیم. دو برادری که در حادثه ماه پیش فوت کردند و داغشون برای همیشه به دل ما نشست." سپس به عقب برگشت و ماهی را دید زد. احساس کرد صدایی از او می‌شنود. صدایی مانند موج‌های دریا. دوباره برگشت." باید آقایانی رو معرفی کنم که از آن طرف جنگل قدم رنجه کردند و به این جشن ما اومدن. و این برای روستای ما افتخاره که بزرگترین ماهی این آبها رو گرفتیم." آقا علی دوباره همان صدا را شنید. صدای موج‌های دریا اما این بار طوفانی تر.  به طرف ماهی رفت و دستش را روی پوزه‌اش گذاشت و گفت : و این ماهی ..." ناگهان ماهی غرید. دهانش را باز کرد و جنازه‌ای را بالاا آورد و وسط میدان پرت کرد. آقا علی روی زمین افتاد. صدای جیغ و هوار مردم بلند شد و هرکس به طرفی فرار می‌کرد. اردوان به طرفی خودش را پرت کرد. چیاکو تنها کسی بود که فقط به ماهی زل زده بود و میدان را ترک نکرد. ماهی ناگهان از جایش خیز برداشت از میدان پرید و به خانه‌ای برخورد کرد. خانه فروریخت و دیوارهایش تماما پایین آمد. چیاکو به دنبالش دوید. مردان روستا بسرعت مسلح شدند و با نیزه و شمشیر به ماهی حمله کردند. تیغ‌های برنده بدن سیاه ماهی را می شکافت و ماهی میغرید و فریاد می‌زد. دوباره خیزی دیگر برداشت و از میدان خارج شد و با تمام قوا می پرید تا خود را به دریا برساند. عده‌ای به دنبال ماهی رفتند. چند زن روی جنازه‌ای که از دهان ماهی خارج شده بود و وسط میدان افتاد بود رفتند. با دیدن صورت جنازه همگی جیغ زدند. چند مرد دیگر هم با شنیدن صدای جیغ روی سر جنازه ایستادند و با دیدن چهره آشنایش نیزه‌ها را زمین انداختند. اردوان به سرعت از روی زمین بلند شد و به سمت جنازه رفت. جنازه تماما برق می‌زد. انگاری که در دریا شنا کرده باشد به مانند دیگر افراد زنده تر و تمیزتر بود فقط با این تفاوت که قلابی فلزی در سرش انگاری که جزیی از آن باشد جای داشت.  ماهی همچنان به طرف دریا می پرید و چیاکو پشت سرش در حالی که اشک میریخت او را به همراه مردان دیگر دنبال می‌کرد. ماهی به آب رسید و از ساحل دور شد. چیاکو همچنان که می‌دوید شن های زیر پایش را نگاه می‌کرد که رد خون ماهی رویشان باقی مانده بود. دیگر مردان به ساحل رسیدند و نیزه هایشان را به طرف دریا پرتاب کردند. فریاد زدند و بد و بیراه گفتند و دریا را نفرین کردند. چیاکو لب ساحل رسید و ماهی را تماشا می‌کرد که چگونه موج ها را می شکافت و از وسطشان می گذشت تا جایی که دیگر در افق دوردست دریا گم شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «روح دریا» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692