• خانه
  • داستان
  • داستان «پیرمردی که شانزده ساله شد» نویسنده «راحله عابدی»

داستان «پیرمردی که شانزده ساله شد» نویسنده «راحله عابدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

پایه های تخت غژ و غژ صدا میکرد و حوصله اش را سر برده بود.کافی بود کمی جابه جا شود آنوقت توری زیر تشک ،بدنه و تمام اجزای تخت به آه و ناله می افتادند.اتاق به هم ریخته بود و لباس ها روی زمین درهم افتاده بودند‌‌.چراغ مطالعه روی میز هنوز روشن بود و کتاب بزرگ و قطوری روی صفحه مشخصی ایستاده بود‌.

بیرون،باران تندی می بارید،دانه های درشت باران خود را به پنجره می کوبیدند و از درزهای کوچک دور قاب آن به داخل اتاق می رسیدند.
هوای اتاق بوی نا میداد،بوی ماندگی.شاید یک هفته ای میشد که پنجره ای باز  و هوایی تازه نشده بود.پیرمرد با جثه ای نحیف و تکیده روی تخت نیم خیز نشسته بود و  پاهای لاغر و درازش که از انتهای تخت آویزان بود، مثل آونگ ساعتی که خواب مانده باشد روی هوا معلق بود.کلاه پشمی کرم رنگ و چرک مرده ای برهنگی سرش را میپوشاند با اینهمه پوست سرش از سرما کشیده میشد.
کف پاهایش را که جوراب ضخیمی آن هارا پوشانده بود روی زمین گذاشت،تخت دوباره صدا کرد،آرام و با احتیاط بلند شد تخت این بار  ناله ی کشدار و بلند تری کشید و سپس آرام شد.پشت شیشه ی پنجره رو به حیاط ایستاد و بوی باران را از میان درزهای دور قاب سفید رنگ و زنگار گرفته ی آن به داخل بینی اش کشید.
آسمان گرفته و خاکستری رنگ اما شفاف و تمیز بود.درخت ها بدون هیچ نشانه ای از حیات،لخت و عور وسط حیاط ایستاده بودند و تنها شاخه های نازک و بی جانشان با آمدن باد تکان میخوردند‌.زمانی باران تند میشد و لحظه ای فروکش میکرد،انگار که برای باریدن مردد باشد.چند ماه تنها ماندن در خانه و یاس عذاب آور پنهان در جانش،حسابی آزرده و زود رنجش کرده بود.کوچکترین رویداد غمگینش میکرد،حتی چهچهه زدن گنجشک،غار غار کلاغ،غژ غژ تخت،ریختن برگها ،کز کردن گربه اش گوشه ی اتاق که حالا معلوم نبود کجاست.و حالا این باران،انگار به داخل قلبش سرازیر میشد،ظاهرا اینجا پشت شیشه ایستاده و بدون هیچ واکنشی که بتوان عوالم درونیش را کشف کرد،خیره شده بود به معرکه ی باران،اما آشوب و تلخی گنگی که روحش را فراگرفته‌ بود دیده نمیشد.دوباره برگشت و کنار کمد لباس هایش ایستاد.لباسهایی تقریبا یک شکل و نامرتب.پالتوی بلند و سیاه‌ رنگی را به تن کرد،شال پشمی و ضخیمی را دور گردن چروک و باریکش گره زد و چترش را برداشت.میخواست روز متفاوتی داشته باشد،تکرار کسل کننده ای که روزها و ساعت ها به خود گرفته بودند،او را عبوس تر کرده بود.از میان حیاط بزرگ و درخت هایی

که شبیه به خودش، بودند گدشت .همین که پا به کوچه گذاشت توپ سفید و سبکی به چترش خورد.تکان سختی خورد و کمی خودش را کنار کشید.پسرک سیاه چرده و لرزانی رو به رویش ایستاده بود و با پشت دست دماغش را می مالید.کمی احساس شرمندگی کرد،فکر کرد پیرمرد احمقی به نظر آمده و همین دمغش کرد.با اینهمه اهمیتی نداد،اینبار با سری افراشته تر و حواسی جمع تر به راه افتاد.باران فروکش کرده بود و پیرمرد با خود فکر کرد همراه آوردن چتر کار مزخرفی بوده،مثل پیرمردهایی رفتار کرده بود که حالا سر پیری بیش از همه وقت حرص سلامتیشان را میزنند..به قدری عصبانی شد که میخواست چتر را همانجا کنار ردیف بوته های کنار پیاده رو رها کند اما به ناچار آن را بست سروته کرد و مثل عصا به دست گرفت.دلش لک زده بود ویترین مغازه ها را دید بزند و سرکی هم به محله ی سالهای دورش بزند.سوار اتوبوس زهوار درفته و چرکی شد که تا خرخره پر از آدمهای خسته و مستاصل بود. میله ی بالای سرش را محکم چسبید و با فشار اندک شانه و دست  جلوتر رفت.صندلی ها به طرز تهوع آوری کثیف و مضحک به نظر می آمدند و با اینکه شیشه های دو طرف اتوبوس تا انتها باز بودند اما هوای گیج کننده و بدبویی شبیه هر چیز نفرت انگیزی داخل اتاقک را مسموم می کرد.مسافرها زل زده بودند به حرکت آسفالت سیاه رنگ زیر پایشان و به شدت درمانده می نمودند.بیرون اتوبوس باران از شتاب افتاده بود و آفتاب لذت بخشی رسیده بود وسط آسمان.حالا دیگر پیرمرد کمی خوش بین شده بود و با اینکه استخوانهایش از سرمای داخل اتوبوس به زق زق افتاده بودند،اهمیتی نداد و فقط لبخند ترحم برانگیزی لبهای باریک و کبودش را به هیجان انداخت.پیرمرد، انگار که از میله ی باریک بالای سرش آویزانش کرده بودند، قدش کشیده تر از قبل به نظر می آمد و گردنش با آن شیارها ی عمیق و درهم رو به جلو خیز برداشته بود.با اینهمه راضی به نظر میرسید و هیچ احساس رنج و خستگی نمیکرد.
اتوبوس هنوز پر بود از مسافر.پیرمرد همینکه مجسمه اسب برنزی  داخل میدان را از پشت شیشه دید، با تمام توانی که در گلو داشت فریاد زد:_آقا نگه دار
اتوبوس توقف کرد،پیرمرد از میان جمعیت انگار به بیرون پرتاب شد و اتوبوس دوباره به حرکت افتاد.روبه روی او،آن سوی میدان ماشین های زرد رنگ ، مسافر های خیس و عجول را که توی صف های نامرتب این پا و آن پا میشدند سوار میکردند و از روی آسفالت خیس و چاله های پر از آب با سرعت به راه می افتادند.پیاده روها ،امتداد خیابان و حتی چمن های باران زده میدان پر از جمعیت  بود.انگار باران همه را به هیجان آورده بود،زنها ویترین ها را می پاییدند و گه گاهی برای خرید چیزی به داخل  میرفتند، مردها جلوی مغازه ها بی هدف ایستاده بودند و سیگار دود میکردند .آنهایی‌هم که جوانتر بودند در گروه های چند نفره کنار جدول روی نیمکتهای رنگی‌نشسته بودند و با صدای آرام حرف میزدند و بلند بلند میخندیدند.لرز خفیف و مضظرب کننده ای سینه اش را به رعشه انداخت،چیزی در پستوی درهم و غبارگرفته ی ذهنش نبض گرفته بود،چیزی که حالا تنش را گرم کرده بود،مثل یادبودی گرامی.انگار شانه هایش صافتر شده باشد و کمرش راست تر.سرش را به طرز مبالغه آمیزی بالا گرفت،پاهایش که حالا به نظر نیرومند  می آمدند قدرت دویدن داشتند.او حالا دیگر پسربچه ی شانزده ساله ای بود که بیش از هر چیز و هر کس به هستی علاقه مند بود.از روی پل آهنی روی جدول تقریبا پرید و از این کار حسابی به وجد آمد.رو به روی ویترین فروشگاهی که اجناس زنانه داشت ایستاد، پیراهن های کوتاه و گلدار با لطافتی که حتی از پشت شیشه هم قابل درک بود و لباسهایی که تمام ظرافتهای زنانه را به یاد بیننده می آوردند،گیجش کرده بود.حرارت عجیب اما آشنایی زیر پوشتش به جریان افتاد،شده بود همان پسرک آرام اما تبداری که روبه روی پانسیون دخترانه پشت درخت های پیاده رو دختر ک زیبایی را میپایید که بدنی سپید و صورتی آرایش شده داشت و با آن لباسهای دلفریب به وسوسه اش می انداخت.احساس شرم اوری بود اما حقیقت داشت،کتمان کردنی نبود.این را عکس پیرمرد که با نگاهی مایوس روی شیشه ی ویترین افتاده بود تصدیق میکرد.با خودش فکر کرد چیزهای دیگری هم هست که همینقدر لذت بخش باشد و درعین حال شرم آور نباشد.خب...حقیقتا دلجویی احمقانه ای بود.اینبار ویترین فروشگاه ها را با احتیاط و سرسری نگاه میکرد اما ذهنش هشیارانه به تقلا افتاده بود.رسیده بود به انتها ی خیابان.ردیف درختهای تبریزی و توت به آخر رسیده بود.عابرها در رفت و آمد بودند و هرکدام به سمتی میرفتند،گاه گاهی صدای بوق ماشبنی،قار قار سیاه کلاغی و فریاد دست فروشی به گوشش میخورد.آسمان روشن و به طرز غیرقابل باوری ابی می نمود و خورشید مثل زر ورق مچاله شده ای  در فراز و فرود بود.هنوز سرحال بود،از آخرین وعده ی غذایی که خورده بود تقریبا بیست و چهار ساعت میگذشت.آنهم نه خوراک درست و حسابی بلکه فقط غذایی شکم پرکن.برش کوچکی نان سبوس دار و کاسه ای سوپ گوجه که بوی آشغال میداد.

در سمت دیگر خیابان درست روبه رو با محلی که پیرمرد ایستاده بود و با حالتی فراموشکارانه اطراف را می پایید،اتاقک کوچک و درهمی قرار داشت چسبیده به پارکینگ ساختمانی باریک و سرهم بندی شده.بیشتر به خلوتگاه درویشی چرک و لاابالی می ماند.تاریک  با سقفی کوتاه و تنها اسباب آن یخچالی پهن و کوتاه و پیشخوانی بود که با کوچکترین حرکتی پایه هایش لق میزد.پیرمرد از روی عادت دستهایش را به هم مالید،خرناسه ی سوت مانندی کشید و با قدمهایی بلند و کوتاه، مورب و مستقیم از خیابان پر تردد  ‌و عریض عبور کرد.روبه روی پیشخوان که رسید جوانکی نحیف  با نگاهی امیدوار روبه رویش ظاهر شد انگار سالها منتظر این لحظه باشد،با اشتیاق گفت:خوش اومدید،ساندویچ میل دارید؟

پیرمرد جزئیات ظاهری او  را در روشنایی چراغ کم نور بالای سرشان  بهتر میدید.سری بزرگ و موهایی بی حالت ،گردنی باریک چشمانی که انگار بیننده را به ریشحند میگیرند و دهانی که بی شباهت به نان ساندویچی که تا لحظه ای دیگر زیر دندانهای مصنوعی پیرمرد نرم میشدند،نبود
پیرمرد اما تنها سری تکان داد و روی صندلی جلوی مغازه به انتظار سفارشش نشست.به نظر میرسید این مکان توجه هیچ کس را جلب نمیکند،با خود اندیشید جایی دنج برای پیرمردها.
باد خشک و بی رمقی میوزید و گوش های او را حتی از زیر کلاه،درد آلود میکرد.پاهایش را از هم باز کرده و  انتهای عصا مانند چتر را زیر چانه اش تکیه داده بود. .یک آن همه چیز به نظرش تغییر ماهیت داد.خیابان خلوت و آفتاب گیر در مقابل چشمهایش قدعلم کرد،فروشگاه های کوچک و بزرگی که تا آن موقع مثل دهان افعی آدم میبلعیدند حالا به کل محو شده بودند،حتی خودش هم پیرمرد پبزوری و ترحم برانگیز گذشته نبود‌.به هیجان آمده بود بلند شد چرخی زد دوباره نشست،طاقت نیاورد دوباره سرپا شد چند قدمی راه رفت یا بهتر است بگوییم جست و خیز کرد خودش را روی  شیشه ی مات و لکه دار پشت سرش ورانداز کرد.صورتی کشیده و چشمهایی سرزنش کننده به او خیره شده بود.دهانش مثل نان باگت برش نخورده ای بسته مانده بودترسیده بود ولی در عین حال ،خوشی جیغ مانندی در ته گلویش به غلیان افتاده بود.تصویر روی شیشه به آرامی حرکت توده ای مه بی وزن و روان،به جانب پیرمرد آمد.صدای خشک و نامفهومی از میان لبهای فشرده اش بیرون ریخت.دخترکی زیبا با صورتی گرد و پوستی سفید،در میان پیراهنی چسبان و کوتاه که رنگ قرمز و آتشینش تمام شفافیت و ابهام اطرافش را برجسته میکرد،از پستوی تاریک و پنهان اتاقک بیرون آمد. گیسوان سیاهش روی زمین کشیده میشد چنان ماری که در پی طعمه اش کشیده شود و او همچون تصویری خیالی که به روی آب بیفتد و موج بردارد،غیر قابل تمرکز مینمود. پسرک دستهایش را به جانب دختر دراز کرد و لحظه ای بعد پیرمرد با قدمهایی تند و مستقیم به دنبال آن دو روان بود..هنوز سراسر خیابان و گستره ی میدان شبح وار بر جای خود ایستاده بودند،باران اما بنای باریدن گذاشته بود و هرلحظه که میگذشت شدیدتر میشد.پیرمرد تقریبا میدوید و آن دو تصویر رویا گونه به آرامی بر او پیشی گرفته بودند.کمی بعد پیرمرد مقابل درب سفید و زنگار گرفته خانه اش ایستاده بود،آن دو نیز بودند مرموز و متبسم.پیرمرد در را که گشود انگار که مهمان عزیری داشته باشد عقب ایستاد و سپس داخل شد.از میان حیاط و درختان عریان گذشتند .داخل خانه گرم و نمناک بود و رایحه ای شبیه عود و چوب خیس نیم سوز دماغش را پر کرد.کنار شومینه روبه روی قاب عکسهای کوچک آویخته به دیوار ایستاد،چترش را  زمین انداخت و به پسرک جوان و نحیف ایستاده در عکس لبخند زد.آرامشی منزجر کننده داشت با این وجود یاس گزنده ای افکارش را مسموم میکرد.جسمش سرد و کرخت اما روحش تبدار و گداخته در پیچ و تاب بود. با حالتی رقت انگیز به سوی پنجره رفت،منظره ی پشت شیشه شبیه نقاشی آبرنگ در هم و تاریکی بود که پیرمرد دیوانه ای در حال جنون آن را کشیده باشد.بوی باران و چوب خیس سرحالش نیاورد،خانه آرام و رویاگونه بود.از اتاق صدای ترق تروق ممتد و کشدار پایه های تخت  بلند  بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پیرمردی که شانزده ساله شد» نویسنده «راحله عابدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692