داستان «شیطان» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 morteza fazlii

اگر بگویم دنیایی مستقل خارج از وجود من، در من است که شیطان او را نمایندگی می کند، سخت در اشتباهم زیرا خالق، شیطان را خلق کرده است و اگر بگویم این دنیا که به ندرت و یا گاه و بیگاه وجود مرا مسخر می کند، همان دنیای الهی است، نقش شیطان را در آفرینش انکار کرده ام.

دنیایی که مرا احاطه کرده است همه در نقش نیک و بد است. اگر بگویم در دایرۀ قسمت من نقطۀ تسلیمم، آنوقت است که در باورم نقشی خنثی را پذیرفته ام که در این صورت از ربات های خالقم. در وجود من گردابی هائل است که می تواند قداست یک قدیس را به ابلیس ببخشد. توفانی از خشم و نفرت و حیرت در ذهنم دوار است که بذری را نمی کارد، مگر جاودانه شود و یا بذرهای خراب را می کشد تا هرگز نهال مسموم در زمین نشو و نما نکند.

"فرود" مثل من در اندیشه های متفاوت از دیگران سیر می کرد. گاه گاهی افکار بلندپروازانه اش را برایم می گفت. آن روز که شناسنامۀ نویی در دست داشت، به من گفت:

- ببین بالاخره عوضش کردم. اسمم را می گویم... شناسنامه اش را گرفتم و اسمش را خواندم، تبدیل شده بود به "صمصام". صمصام سردار معروفی بود، زبانزد خاص و عام. صمصام گفت:

- با این کار هویتم را نیز عوض کرده ام دیگر به آن اسم کذایی نخواهم اندیشید. "فرود" را سر راه در قعر دره چپاندم و رویش را با تخته سنگی پوشاندم.

صمصام هویت جدیدی را باور کرده بود، نه چنانچه متعلق بود به سرداری دلیر "صمصام الملک بختیاری"، بلکه به سان صمصامی توخالی، مثل مجسمه های توخالی که از ورقه های آهنی می سازند و در میدان شهر نصب می کنند.

از یک ذهن پیچیده و عمیق هرگز افکار خام تراوش نمی کند. من برای تهی شدن فاقد ابزار لازم بودم. صمصام خداوندگار خلق اشیا و عناصری بود که به واقع تنها نمودشان تهی بود. من این تهی بودن را دوست داشتم و به خاطر همین دوست داشتن بود که خلاهای وجودم او را توجیه می کرد تا حلقه های نفرت در اطرافم شکل بگیرد. هرگز فراموش نمی کنم آن روزی را که تصمیم گرفت از جانوران خزنده دیگر نترسد. این تصمیمش هم تهی بود چون وجود او سرشار از وحشتی بود که نمی توانست ریشه هایش را پنهان کند. هرگاه به خزنده ای نزدیک می شد، قبل از هر چیزی به این فکر می کرد که خزنده را بکشد. ترس او از خزندگان در او تنشی به وجود می آورد که منجر به مرگ خزنده می شد. هرگز موفق نمی شد برای غلبه بر ترسش، به خزنده ای نگاه کند. از مردۀ خزنده ها هم دور می شد. رویارویی با خزنده قالبش را تهی می کرد. با مخالفانش هم به همین شیوه متوسل می شد و ترجیحش این بود که قبل از هر اقدامی سمپاشی کند تا بهانه ای برای ترسش بیاورد و اگر این کار میسر نبود، برای دور شدنش به بهانه هایی دیگر متوسل می شد که شاید تنها خودش باور می کرد. ترس جزء لاینفک وجود او بود. پنهان کردن این ترس برای آدمی که واقعا ترسو است، یک ذهن با عمق نامشخص را می طلبد. او این عمق را در ذهنش ایجاد کرده بود. برای همین بود که معمولا اطرافیانش بیشتر او را مرموز می پنداشتند.

به نظرم چیزهای مرموز پشت یک تصویر ساده مخفی می شوند. همین سادگی موضوع، مسئله را مرموز می کند. صمصام هم تنها پشت ترسش مرموز جلوه می کرد. حقیقت تنها ترسی بود که او را احاطه کرده بود. آن شب وقتی اتوبوس نیمه شب می خواست از تنگۀ "ریش بر" عبور کند، او در محاسباتش تنها تکیه بر ترسی کرده بود که فکر می کرد قالب مرا تهی می کند. وقتی به راننده گفت پیاده می شویم، تنها به یک چیز فکر می کرد، اینکه من می گویم "نه"، برای همین بود که رو به من کرد و گفت:

- پیاده می شویم... و سرش را با لبخند بالا و پائین برد. وقتی من کوله پشتی ام را روی دوش انداختم و از راهرو اتوبوس به سمت راننده رفتم، او پشت سرم بود. راننده گفت:

- "تنگۀ ریش بر"؟ و من گفتم:

- بله!

- همین هفتۀ پیش بود که سر دو نفر را در همین تنگه بریدند!

 راست می گفت ولی سه هفته پیش بود. نیمه های همان شب بود که صمصام گفت از توی روخانه صدای اجنه را می شنود... راننده سرعتش را کم کرد، قبل از آنکه صمصام کلامی بر زبان براند، ایستاد و ما وسط دره پیاده شدیم.

وقتی نور چراغ اتوبوس در پیچ دره گم شد، همه جا تاریک شد. چراغ قوه را از توی کوله پشتی ام درآوردم و در سراشیبی ده راه افتادم. به سرعت قدم برمی داشتم و اصلا دوست نداشتم او با من همراه شود. بارها ترس خودش را پشت احتیاط من مخفی کرده بود. احتیاط مرا به ترس تعبیر می کرد و به همه نشان می داد. پیش همه از ترس من می گفت.

 ما همیشه در زانوگاه جلوی قهوه خانه پیاده می شدیم، شب را در قهوه خانه می گذراندیم و صبح راهی ده می شدیم و همیشه قبل از حضور بچه ها در مدرسه بودیم. این بار احتیاط را زمین گذاشته بودم و به اصرار او در تنگه پیاده شده بودم. صدای زوزۀ باد در تنگه می پیچید. چراغ قوه خاموش شد. صدای اجنه در شرشر آب پیچید. نجوایی شبیه صدای پچ پچ شیطان در درونم ایستاد. صمصام جیغ می کشید. تاریکی همۀ توانش را در نهال مسموم جمع کرده بود. هیبتی بلند از توی آب بیرون می زد. صمصام التماس می کرد، در ازدحادم پچ پچ صداها، کسی بلندتر در من می گفت:

- بذرهای آلوده را نابود کن!

 مثل همان شبی که سر آن دو نفر را در تنگه بریده بودند، چاقو در دستم بود.   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692