• خانه
  • داستان
  • داستان «برای پیدا کردن ما، محتویات معده ی نهنگ ها و کوسه ها ی شکار شده را چک کنید» نویسنده «پونه شاهی»

داستان «برای پیدا کردن ما، محتویات معده ی نهنگ ها و کوسه ها ی شکار شده را چک کنید» نویسنده «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

pooneh shahiiبعد از مدت ها دنبال کار گشتن با لابی یکی از دوستان کار نویسندگی یک روزنامه ی زرد را به عهده ام گذاشتند.

 با پولی که قرار بود از این کار به من بدهند، می توانستم دهان گشاد صاحب خانه ام را ببندم که هر وقت باز اش می کرد، کلی آدم لت و پار و بی چاک دهان می ریختند بیرون و با تازه ترین فحش ها  به استقبالم می شتافتند.  قرار بود اولین حقوقم را پرت کنم توی صورتش و پول ها مثل کرم بهش بچسبند و تمام صورتش را بخورند و لت و پارش کرده و آخر سر هم با یک چوب، لای دندان های شان را تمیز کنند. 

با صدای برایان به خودم آمدم ‌شیر فلکه خشونت پنهان درونم را کمی چرخاندم تا روی درجه ی پایین تری برسد. برایان  گفت :

« فقط سعی کن در مورد مسائل کم اهمیت بنویسی، مثلا در مورد پیر زن همسایه که زنبیلی دستش بوده و یکی رفته کمکش، در همین حد، فهمیدی؟ نمی خوام باز بری سراغ دختر سیاستمداری که در برنامه ی لایو  دوستش را قطعه قطعه کرده و خورده  و در جواب مامورین بعد از دستگیری گفته «پولش رو  می دم.» گرفتی چی گفتم؟ یا بری سراغ  رئیس کمیته امنیت ملی و خبر برج سازی  غیر قانونیش رو تایید کنی و اصل و نسب و ریشه اش  رو در بیاری و اینکه این همه پول رو از کجا اورده. فقط یه خبر خنثی بنویس، مثلا" فلان گاو‌ تو فلان ده برای چندمین بار یه گوساله زائید. ببین کار سختی نیست به همین راحتیه. »

با خودم فکر کردم کدام احمقی انتظار دارد که یک گاو در چندمین زایمانش به جای گوساله یک مدیر تولید یا یک سیاستمدار بزاید؟

چطور شد که قول دادم؛یادم نمی آید.  اولین سر تیتر داستانم شد « چطور زندگی گربه ی خانگی تان را متحول کنید تا تمام عمر عاشق تان باشد و چشم سفیدی نکند. »  بعد داستانی از گربه ی ساختگی خودم نوشتم و از فرار هایش ‌و تعقیب و گریزهایش و اینکه همه ی ما گربه ای در درون مان داریم که مدام می خواهد به جاهایی سر بزند که جای هر کسی نیست و به چیزهایی ناخنک بزند که خوشایند کسی نیست،  بعد دقیقا در دو پاراگراف رسیده بودم به دل و قلوه و جگر و واکاوی رئیس کمیته ی امنیت ملی یا همان برج ساز معروف که برای خدشه نزدن به روح پاک جامعه باید اسمش مخفی می ماند.

 این قضیه، هم زمان شده بود با پرونده ی پر سروصدای همین فرد که رسوایی مالی به بار آورده و آن قدر هم کلفت بود که حتی با چند تن دینامیت افشا سازی و رو کردن دستش و هم دستش و مبلغ اختلاس هایش هم نتوانسته بودند، موجب این شوند که قاضی چکش حکمش را چند بار به میز بکوبد و بگوید آقای فرد معروف شما محکومید به حبس ابدبا اعمال شاقه، یا اینکه بایدکل مملکت را دوباره بسازید  یا محکومید به مرگ با صندلی الکتریکی( که البته این حکم در کشورما  ممنوع است؛ قانون، اعدام را به هر شکلی ممنوع کرده ) یا این‌حکم که شما محکومید و باید تمام عمرتان کله پا از سقف آویزان شوید . 

 نتیجه اینکه برایان  با اطمینان کامل از اینکه سرم به سنگ خورده، به کنترل متنم قبل از چاپ توسط دیگران اکتفا کرد. 

همه ی این ها باعث شد که آقای معروف از متن کنایه آمیزم شکایت کند و در همان سه روز اول در به در  دنبال راه فرار باشم.

متن که چاپ شد. همه متن را دست به دست در فضای مجازی چرخاندند. تا رسید دست آدم معروف؛ درست صبح روز بعد وقتی که رسیدم دفتر روزنامه، با چشم های خودم دیدم که نان ام را آجر کرده اند و طناب دارم را علم، البته قرار بودکه  به صورت  مرگی تصادفی باشد.  تحمل حملات صاحبخانه ام را نداشتم با آن لشکر خشنی که در دهانش پنهان بود، چه برسد به مامورین و زندان و بازجویی.

چاره ای نبود، باید می رفتم جای خیلی دوری و دیگر هرگز بر نمی گشتم. ولی کجا؟ هسته ی زمین جای خوبی بود؟ یا  پنهان شدن در فضا؟ یا پرتاب کردن خودم به سمت چندین سال آینده؟

هنوز در افکار خودم شناور بودم که صدای انفجار بزرگی به گوش رسید. پشت سر صدای انفجار، صدای  ماشین های آژیر دار آمد. آمبولانس و ماشین آتش نشان ها همه به سمتی حرکت می کردند که گویی به هسته ی زمین نزدیکتر بود و این با عث شد مامورین مرا نبینند. 

شعله ها لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ‌تر شد. اگر ده دقیقه دیرتر جنبیده بودم قطعا الان من هم جزو خاکسترهای شهر شده و برایم بنای یادبودی می ساختند و چه سخنان زیبا و خاطرات شگفتی از خوبی هایم  سر زبان مردم  می افتاد و هر چند وقت یک بار برایم گل می آوردند وگریه می کردند و من تبدیل به قهرمانی  می شدم که کاری نکرده، جز اینکه به طرز دردناکی مرده بودم. حتی یادشان می رفت که قرار بوده محاکمه شوم به خاطر چاپ خزعبلات. آخر هر چیزی که حقیقت داشته باشد و با منافع عده ای سر ناسازگاری داشته باشد، به آن برچسب خزعبلات می زنند.

 بعد از انفجار بزرگ چمدانم را بستم و با یک بلیط یک طرفه، رفتم تا در دل هستی غیب شوم. البته به طور کاملا” مخفیانه. 

 رفتم تا خودم را به دست قبایل آدمخوار آفریقا بسپارم یا شاید پایم را روی مینی بر زمین افغانستان  بگذارم. 

رفتم تا جایی را پیدا کنم که نیازی به شنیدن اخبار دروغ و راست یا شنیدن خبرهای کشت و کشتار و اختلاس نداشته باشند. جایی که نه خبر از روزنامه باشد نه رسانه نه خبر از بازار بورس باشد و نه نفت خاورمیانه.

کسی در گوشم  می گفت:

«کسی به تو پاداشی برای بر ملا کردن گند و کثافت ها هیچ جای دنیا نخواهد داد.»

 با کشتی کوچک درب و داغانی که کار اصلی اش حمل مهاجر  به صورت غیر قانونی بود، به راه افتادم. قطعا انتظار ندارید که با وضعیت بغرنجی که ایجاد کرده بودم مثل بچه ی آدم‌ مهاجرت کنم؟ 

چون قطعا سر از بازداشتگاه  در می آوردم این بود که کشورم را ترک کردم . آن‌هم غیر قانونی با ده ها زن و‌مرد و‌کودک و پیر ‌وجوان که مثل کنسرو ماهی در اتاقی تاریک زیر عرشه ی کشتی  به هم پیچیده بودیم با بوهای تلخ و‌گزنده. 

فکر کردم که چقدر فلسفه ی زندگی پیچیده است، انسان به هر خفتی تن می دهد تا در اسارت بماند؛ ولی خودش فکر می کند به آزادی رسیده. گاهی معنای رهایی از زندان را با فرار از یک زندان و رفتن به زندان دیگر، اشتباه می گیرد.

باید کاری بکنم. خوب چه کاری؟ باید در مورد خودم و سرنشنیان اینجا چیزی بنویسم و داخل شیشه ای بگذارم شاید کسی روزی با پیدا کردن آن به نان و نوایی رسید .

برای همین این سطرها را می نویسم تا اگر از این طوفانی که کشتی را در چنگ خود گرفته و مثل خرسی که ماهی شکار کرده و بر صخره ها می کوبد تا استخوان هایش نرم شود، استخوان های کشتی و ما را نرم کرد. برای کسانی که  سراغی از من و چهل مسافر در هم تنیده را گرفتند، زیر کثیف ترین ‌‌و تاریک ترین اتاق کشتی که از همان اول هم با پت پت راه افتاده بود؛ بفهمند که برای یافتن مان باید محتویات معده ی نهنگ ها یا کوسه ها ی شکار شده را چک کنند، شاید دستی یا پایی از ما پیدا کنند. یا شاید نامه ای عاشقانه و سوزناک خداحافظی پسری جوان به دختری که اگر هم زنده می ماند، شاید هرگز نمی دیدش و فردا تیتر روزنامه های زردشان را پر از داستان های سوزناک کنند.

باید نوشتن را تمام کنم چون دستانم از شدت تکان ها می لرزند و هر لحظه به دیواره ی کشتی و یا به دیوار گوشتی سایر مهاجرین می خورم. این دور و برخبری از  شیشه نیست، ناچارا" کاغذها را می گذارم توی پلاستیک لباس هایم داخل چمدانم که از لحظه ی اول رویش نشسته ام.

برای مان دعا نکنید. بشر! چون ما،  به چیزی فراتر از دعا نیاز دارد، چیزی شبیه معجزه .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «برای پیدا کردن ما، محتویات معده ی نهنگ ها و کوسه ها ی شکار شده را چک کنید» نویسنده «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692