داستان «دست چپ سیل » نویسنده «سحر رفیعی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saharr rafieiدستِ چپِ آویزانِ زن را محکم فشار داد و روی تخت گذاشت. با انگشت اشاره مسیر بخیه ی سیم خارداری شکل، روی دست چپ مادرش را پیمود و همراه با زخم هلالی، لبخند محوی بر لب زن نشاند. دختر ده ساله اش بود. آهسته از اتاق بیرون و به مدرسه رفت. صدای بسته شدن در می آید.

پلک هایش را باز کرد و روی تخت چارزانو می نشیند. و دست چپش را نوازش کرد. برای امروز قول غذای مورد علاقه ش را به دختر داده است. دست و صورت نشسته، وارد آشپزخانه شد و مواد غذایی را چک و درحالی که با عصبانیت شروع به کندن گوشه ی انگشتانش می کرد، خودش را زیر پارچه ای، که روی مبل های راحتی انداخته بود، مچاله کرد. در ساده ترین و امکان پذیرترین حالت، مواد غذایی اش کامل نبود! هر چه بیشتر زمان می گذشت، عصبی تر می شد. باز به مغزش فشار می آورد، به نظرش می رسد، باید این مواد را داشته باشد؛ شاید باز از پشت در نیاورده است؛ به سمت راهروی ورودی رفت؛ اما،... نیست! نمی دانست از این که برای اولین بار حساب مواد غذایی از دستش در رفته است، باید بهم بریزد یا باید از شکستن قولش به تنها دلبندش ناراحت شود! پیش خود مدام تکرار می کرد "چطور ممکن هست!". باز همهمه درون سرش شروع شد"مامانم، میری برای من این مواد را بخری؟ می خوام برای بابات خیرات بیرون بِدَم."سرش را تکان داد، تا از گذشته بیرون بیاید و به فکر چاره شد"خب به اون نمی تونم، بگم بیاد... اجازه نمی دهند، که در ساعت کاری خارج بِشود، حتی اگر بخواهند اجازه بدهند، موبایلش سرِکار در دسترس نیست... خب، امروز این غذا را درست نمی کنم؛ اما..." با چهره ی خفه خون گرفته، پارچه ی رومبلی را دور دستانش گره زد و جلوی دهانش می گیرد. چون روح سرگردان، به دنبال قرص هایش رفت. با چشمان بهت زده، دستان کرختش را با پارچه ی گره خورده دور دستانش، بی هوا رها کرد؛ همچون پرنده ی در حال سقوط! "چطور ممکن هست!" همیشه قبل از تمام شدن قرص ها، حسابشان، دستش بود.

ورودی آشپزخانه ایستاده و ناخودآگاه با دست راست، دست چپش را بلند کرد و هنوز به دست چپ نرسیده، یک فریاد نگران کننده تمام وجودش را به لرزه درآورد"خونه هاتون رو ترک نکنید! خونه هانو را ترک تکنید" به سرعت با انگشت شست دست راست، موجی از آرامش را روی موهای نازک و نرم دست چپش ایجاد کرد و نفس حبس شده را بیرون داد و آرام می گرفت.

نقشه ی بیرون از خانه را حلاجی می کرد. "خب، میوه فروشی سر کوچه هست، داروخونه،...". یک ماه قبل، به این محله جابه جا شده بودند و تاکنون، تنهایی از این در بیرون نرفته است. نقش یک خفاش سفید را جلوی آینه بازی کرد و پارچه ی رو مبلی را از دور خود باز می کرد و چند ثانیه با دستان از هم گشوده، ایستاد و به خودش دلداری داد. بالاخره، لحظه ی تصمیم، یک چشمک زده، نفس عمیقی کشیده و پارچه را روی تخت دو نفره شان پرتاب کرد.

با تردید و مکالمه های کوتاه، خود خوری می کرد، تا در نهایت، آماده می شد. دستش را به سمت دستگیره برد. سفتی و سرمای دستگیره بدنش را لرزاند. دستش را سریع عقب برد و نفسش را حبس کرد. در سرش فریاد و نگرانی است.

"تو این هوا، هیچ کس، هیچ کس بیرون نیاد

  • آقا! آقا!
  • اونایی که بیرون هستن خودشون را به یه جای امن برسونن.
  • آقا!
  • می فهمین؟ خانم تو اینجا چیکار می کنی؟
  • آقا بچه م تو آبه! آقا بچه م... " زن سرش را سریع تر از قبل به چپ و راست تکان داد. از فکر بیرون می آمد و به صفحه ی موبایل خیره شد. به سایت هواشناسی رفت"این هم از این! آب و هوا خوبه. خیلی خوبه! آفتابیه... حالا همه چیز آماده است."

محله خلوت بود و تمام بلوک های هم شکل، دوستانه، با مساوات و سایه هایی یک شکل و یک اندازه، کنار هم نشست کرده بودند. دو طرف کوچه و آسمان آفتابی را به دقت نگاه کرد، به نظرش رسید، خانه شان در یک تونل بی سقف قرار گرفته است، که دارای سراشیبی کمی و بدون زیست هیچ بنی بشری است. وسط کوچه، به سمت سرپایینی راه افتاد و گاهی سرعتش را کم و زیاد می کرد، باز طغیان صدا"سیل داره میاد! از کنار دیوار خودتون را بکشید کنار!" به سنگ جلوی پایش ضربه می زد، تا حواسش پرت شود. هر زمان احساس می کرد، کسی وارد کوچه می شود، سرعتش را آهسته می کرد و کیفش را، که به صورت اریب انداخته بود، محکم می گرفت؛ در غیر این صورت، به حالت دو حرکت می کرد. به میوه فروشی رسید. دستش را  مشت کرد و محکم به پایش زد "همینه!". میوه فروش دائم به سر شاگردش، غرغر می زد"مگه من به تو نگفتم، سرت به کار خودت باشه... ناف تو را با فضولی بستند!" با کمی معطلی، بالاخره مواد غذایی را خرید و وارد کوچه شد. یک نگاه به داخل محله و یک نگاه به داروخانه ی، چندتا محله آن ورتر، هم ردیف با میوه فروشی کرد. سرش را پایین انداخت و به مسیر ادامه داد. در حین یک حرکت چرخشی، مسیر را به سمت میوه فروشی سرِکوچه عوض کرد. صدای شاگرد میوه فروشی می آمد، که با تکرار روی حرفش، پافشاری می کند"من خودم دیدمش... من دیدمش". بی توجه به صحبت های میوه فروش و شاگرد، سرش را به زیر می انداخت و از زیر نگاه سنگین شاگرد میوه فروش، به سمت داروخانه رفت و قرص هایش را خرید. در طی مسیر به خانه، سرش پایین بود، خط لبخندش، از هلالی شکل با پافشاری دندان های بالایی روی لبش به یک خط صاف تغییر می کرد و بالعکس. وقتی وارد محله شد. سرش را بالا گرفت. بین بلوک های یک شکل، گیج و ویج شده بود. بلوک ها تازه ساخته شده بودند و هنوز پلاک نداشتند. زن  با کف دست راست، به پیشانی اش می زد "چرا امروز، من اینجوری شدم!". به ناچار، تصمیمی از روی اجبار گرفت و سربالایی کوچه را طی کرد.

کلید خانه را بیرون آورد. یک نگاه به کلید و یک نگاه به دوطرف کوچه کرد. تنها چیزی که در خاطرش بود، خانه، وسط میانه ی محله و آخر محله و در سمت راستش است، در این میان، یک اتومبیل تازه پارک شده جلوی یکی از خانه هایی که باید کلید می خورد، خط زده می شد. از یک خانه مانده به آخر، شروع به کلید به در زدن کرد. یک لحظه، حس کرد، یک مرد لاغراندامی به او خیره شده است؛ کلید در دستش وول خورد و سرش را دزدید و چند ثامیه پشت اتومبیل پنهان شد. یک نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و به کارش ادامه داد. هر بار، با ظرافت و آهستگی کلید را وارد قفل می کرد، تا این که کلید به قفل خانه ی سوم خورد و به سرعت وارد خانه شد.

نیم ساعت نگذشت، که زنگ خانه به صدا درآمد. "شاگرد میوه فروشی سر کوچه هستم، میشه بیاید پایین."زن یک مانتوی دم دستی پوشید و جلوی در حاضر شد. با چهره ی نگران به شاگرد میوه فروش و پلیس همراهش خیره شد. "همین خانمه! من اصلا تو این محله ندیدمش، داشت کلید به در همه ی خونه ها می زد، خودشه، بگیریدِش!". پلیس، نگاه غضبناکی به پسرک کرد. از زن سوالاتی شد و زن با حالت عصبی و با لکنت گفت"مَ مَ...ن من ترس از سیل دارم، مَ... ." همان زمان، دخترش از مدرسه رسید و رو بروی پلیس و پسرک میوه فروش، کنار مادرش ایستاد و جویای قضایا شد. پسرک با دیدن دختر، سریع گفت"من این دختر را می شناسم... گاهی میاد، از ما خرید می کنه." دختر با فهمیدن قضیه گفت" مامان من با ترسی که از سیل داره، از خونه بیرون نمیاد و اون اتفاق..."

زن ساکت شده بود. یک آن، دیوانه وار به حجم آبی خیره شد، که از سربالایی کوچه به سمت خانه شان در حرکت بود. چندبار پلک زد و دید، واقعی است. با دستانش، دو طرف سرش را گرفت. درونش یک سوت خدشه دار دردناک، در حال اوج گرفتن بود. "یک دست چپ کوچک سر از آب بیرون آورده و فریاد کمک می خواهد. سه حباب... دو... یک حباب روی آب... مقدار کمی خون روی آب... مرد سیبیلوی دل نازک آب رفته ای، با یک کلاه ایمنی کج، دست چپ دختر را محکم فشار می دهد و از آب بیرون می آورد. دست چپ دختر را نگاه می کند و یک چشمک می زند "یک زخم کوچیکه و چندتا بخیه لازم... تا چند روز دیگه خوب میشه." دختر هاج و واج نگاه می کند. "ای کلک، تنهایی می خواستی بری، آب تنی! می گفتی من و مامانت هم بیایم! مامانت، برای این که تو تنها نباشی، یک جای دیگه داشت، آب تنی می کرد. به زور بیرونش آوردیم"دختر با اضطراب به مرد، هم چنان هاج و واج نگاه می کند."مگه به شما خانم خانما! تو مدرسه یاد ندادن که حین خطر از زیر پنجره رد نشید... اونجوری همین یه خراش کوچیکم نداشتی، هوم؟"دختربچه ی نه ساله  بی توجه به حرف های مرد، در حال و هوای خیس و سرد بدنش بود و کمی سرفه اش می گیرد. مرد لباس نارنجی رنگ با نوارهای شبرنگ را درمی آورد و دور او اندازد.

زن، مرد سیبیلوی دل نازک آب رفته ی روز سیل را جلوی در خانه، کنار پلیس و شاگرد میوه فروش، دید، که ایستاده است. مرد قضایا را جویا شد و حالات روحی زنش را برایشان توضیح داد. پلیس نگاه غضبناکی، از سر تا پای پسر میوه فروش کرد و تا سر کوچه، او را تهدید می کرد." اگر یک بار دیگه، از طرف تو تماسی به پلیس باشه، بازداشتت می کنم." کمی آب وارد کفش های پلیس شده بود و با هر قدمی، که برمی داشت، یک صدای انزجاری از ترکیب جوراب، آب و کفی کفش می آمد. عصبانیتش اوج گرفت و ادامه داد"همش تقصیر توئه... فقط شانس بیاری، کسی من را در این وضع نبینه."

مرد وارد خانه شد. زن و دختر را محکم بغل کرد. زن متوجه شد، دست دختر چپ دخترش را محکم گرفته است. دستش را رها کرد و بدون عکس العمل وارد خانه شد و بدون حرف، یک راست روی مبل نشست و به مرد ایستاده در روبرویش بِر و برِ زل زد. دختربچه، یک لیوان آب سرد آورد و دست کوچکش را داخل  لیوان کرد و با دست مرطوب، روی دست چپ و گاهی صورت مادرش می کشید. زن کم کم، به حال و هوای حاضر برگشت و با تعجب به حضور شوهرش، در این زمان خیره می شد. "خبر داده بودند، این اطراف خونه ای ازش دود بلند شده، این سمت اومدم... بعدشَم، فلوتر مخزن آب را کج بسته بودند..." مرد کمی مکث کرد و روی حرفش فکر کرد"فلوتر مخزن آب! خودم هم نمی فهمم چی دارم میگم... کاش از تعمیراتی سازمان پرسیده بودم، چه مشکل فنی باید پیش بیاد، تا اون حجم آب از مخزن بیرون بیرون بریزه!" اما با این همه سریع حرف را جمع می کرد و ادامه می داد. "...یه مقدار از آب، وارد کوچه ی ما شد. یکی از بچه ها تازه کار هست، داره این چیز ها را یاد می گیره.".

.

"بابا! حالا، حال مامان بهتر میشه؟" مرد، پتو را روی دختربچه کشید و حرف های دکتر زن را تکرار کرد"دکتر گفت، باید در موقعیتی مثل زمان کودکی اش، قرار بدیم، اینجوری بهتر میشه." مرد لبخند مرموزی به دختر زد"امروز که سیل خوبی راه انداختیم، باید عواقبش را ببینیم... قرص های مامانت را کجا گذاشتی؟". خواست از در بیرون برود، که دختربچه با صدای نگران صدایش زد. باز وارد اتاق شد و در را آرام پشت سرش بست."بابا! اگه مامان بفهمه، همه ی این کارا را ما انجام دادیم، بعد ما را هم؛ مثل مامان جون نبخشه چیکار کنیم؟" مرد بینی دخترش را گرفت و گفت" اون از مامان جون هیچ وقت ناراحت نبوده، که بخواد ببخشه! فقط سرِ حادثه ی سیل؛ چون کنارش نبود، یکم ترسیده؛ بعدشم، اون می دونه ما دوسِش داریم، مگه نه؟" دختربچه با دلخوری دست بابایش را از روی بینی اش پس زد و گفت"من نمی خوام شما یه روزی طلاق بگیرید." مرد اخم هایش را در هم می کند"چرا طلاق بگیریم؟". "چون وقتی مامان جون زنده بود، می گفت، یکی از شرطای مامان برای ازدواجش با تو این بود، که تو هیچ وقت تنهاش نذاری. اگه یه روز سیل بیاد، تو کنارش نباشی، اون دیگه تو رو نمی خواد.  بعدش می گفت، دیگه تو را هم، مثل مامان جون نمی خواد!".  مرد اخم هایش را باز کرد و یک چشمک زد"مامان جون اشتباه فکر می کرد! دکتر به مامان گفته بود، که باید تو شرایط سیل قرار بگیره... تو نگران نباش، خودش می دونه." دختربچه در فکر فرو رفت و وسط حرف مرد گفت"شاید اگه باباجون اون زمان زنده بود، مامان اینجوری نمی شد!" مرد پیشانی دختربچه را بوسید و گفت"اون وقتی تو را داره، هیچی حالش را بد نمی کنه!" دوباره مرد اخم کرد"تو الان داشتی به همه ی زحمتای امروز من بی توجهی می کردی؟ هان؟ مگه من امروز، از اول تا آخرش تنهاش گذاشتم؟ بیام قلقلکت بدم؟" دختربچه لبخندزنان سرش را به نشانه ی رد کردن، تکان داد و زیر پتو پنهان شد.

مرد وارد اتاق خواب شد و سریع شب به خیر گفت و روی تخت دراز کشید. درحالی که زن جلوی آینه با موهایش ور می رفت، نگاه زیرکانه ای به مرد کرد و گفت"راستی، امروز، کدوم خونه آتیش گرفته بود!" مرد جلوی خنده اش را گرفت و در ذهنش جواب داد"شاید، دوباره شاگرد میوه فروش، خواسته، خبر یک آتش سوزی را بِده."

و خودش را به خواب زد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دست چپ سیل » نویسنده «سحر رفیعی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692