• خانه
  • داستان
  • داستان «درخت جهالت» نویسنده «هدایت سیستانی»

داستان «درخت جهالت» نویسنده «هدایت سیستانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzدر منطقه‌ای از دنیا بیابانی وجود داشت که در میان آن یک درخت بود، اما درختی پر بار و عظیم. مردم آن منطقه از دنیا اعتقاداتی عجیب و گاه خرافی بسیار داشتند. آن‌ها معتقد بودند که آن درخت متبرک و آرزوهایشان را براورده می‌کند. همه روزه عدهٔ زیادی به زیارت درخت می‌رفتند و هنگامی که باز می‌گشتند در تمام شهر خبری می‌پیچید که یک آرزو براورده شده است.

در آن منطقه از دنیا پیرزنی زندگی می‌کرد که یک پسر بیمار و ناتوان داشت. زن تمام زمستان را به بافتنی و در تابستان به خیاطی مشغول بود و از همین راه زندگی می‌گذراند. پیرزن مدتی طولانی پول‌هایش را جمع کرد تا داروی مورد نیاز فرزندنش را تهیه کند. اما او همیشه آرزو داشت درخت را زیارت کند. تا این که روزی مصمم شد و پا به جاده زد.

مرد جوانی که بسیار هم زیرک بود متوجه شد زن به سمت درخت می‌رود، گفت: کجا می‌روی پیرزن.

پیرزن جواب داد: زیارت درخت.

مرد خنده‌ای زد و گفت: میدانی تا درخت چقدر راه است، تازه اگر به اندازهٔ چند روز آب و غذا هم داشته باشی باز هم تلف می‌شوی.

پیرزن غمگین شد.

مرد جوان که غم را در چشم‌های پیرزن دید فهمید که به هدفش نزدیک شده، بلافاصله گفت: اگر تمام پول‌های را که داری به من بدهی تو را به زیارت درخت می‌برم.

پیرزن لحظه‌ای ترسید به پول‌های ته جیبش نگاهی انداخت و گفت: این پول‌ها برای تهیه دوای فرزند مریضم است نمی‌توانم بدهم.

مرد جوان گفت: مگر نمی‌دانی درخت تمام حاجات را اجابت می‌کند، از او بخاه فرزندت را شفا بدهد. تا از زیارت برگردی فرزندت را صحیح و سالم خواهی دید. من خودم تمام ارزوهایم را از دختر گرفته‌ام.

زن مردد شد، اما در نهایت پول‌ها را به مرد داد و از او خواست او را ببرد.

رفتن پیرزن به زیارت و برگشتنش 3 روز طول کشید، زمانی که برگشت بی درنگ به سمت خانه‌اش دوید و تصور می‌کرد که در اولین دیدار فرزندش را در سلامت کامل می‌بیند، به خیالش حاجتش را از درخت گرفته بود، اما زمانی که با پسرش روبرو شد دیگر کمتر جانی در تن فرزندش نبود ناراحت و غمگین بر زمین نشست. در همان لحظه صدای مردی از بیرون خانه با خوشحالی فریاد زد: اهای مردم امروز یک شخص دیگر از درخت حاجت گرفته است آهای مردم ....

زن از خانه بیرون دوید و به سمت صدا رفت. پیرزن بسیار غمگین بود. او هنوز یک فرزند مریض در خانه داشت و تمام پولش را از دست داده بود با بغضی که به گلویش چنگ می‌زد به آن مرد گفت: من هم به زیارت درخت رفتم حاجتم را نداد تمام پولم را از دست دادم چه کسی از درخت حاجت گرفته است؟؟

مرد با دست به جوان زیرک اشاره کرد که زن را به زیارت درخت برده بود و گفت: آن مرد را می‌بینی؟ او هم اکنون از زیارت درخت برگشته است او پول زیادی بدست آورده، آرزویش را درخت براورده کرده است.

زن نگاهی به مرد زیرک انداخت و به حال خودش که تمام پولش را هم از دست داده بود افسوس خورد و گریست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «درخت جهالت» نویسنده «هدایت سیستانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692