داستان «گره آخر» نویسنده «فاطمه سوقندی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «گره آخر» نویسنده «فاطمه سوقندی»کفشدوزک، از روی دنیای چهارگوش گل سرخ خورشید گذشت، گرمش شده بود کمی روی سیاهی آسمانش مکث کرد. به چه فکر می‌کرد؟ کفشدوزک انگار از کهکشان دیگری آمده باشد پا گذاشت روی خورشید بعدی و در جوی سفیدی که میان دو جوی باریک سیاه اسیر شده بود، خودش را تماشا کرد، دستی به بال‌هایش کشید و رفت دور حوض چهارگوش قرمز چرخی زد و روی خطوط درهم چادر زن نشست. زن، زیر لب آواز مبهمی می‌خواند و دریای نقره‌ی پیش پایش را پر کرده بود از ماهی‌های سوسنی که دور آتشی سرخ می‌رقصیدند.

یکی دو بار دستش را روی چادر می‌کشید تا موهای حنایی‌اش را که بوی گردو می‌داد بکشاند زیر چادر، کفشدوزک سر می‌خورد پایین‌تر و دوباره خودش را می‌کشاند بالا تا به دریای نقره‌اش خیره شود. به چه فکر می‌کرد؟ نکند خیال داشت ماهی-کفشدوزک باشد و بین ماهی سوسنی‌ها چرخی بزند؟ از جایش تکان نمی‌خورد. زن توی نقره‌ای سینی خیره شد. برگ‌های زعفران را کنار زد تا تصویر خودش را واضح‌تر ببیند. زمان روی صورتش چنگ انداخته بود، چروک شده بود. سرمه‌هایش را باد برده بود و حنایی موهایش پر از خط‌های سفید بود. برگ‌های زعفران را با دستش به طرف دیگری کشید. کفشدوزک پریده بود میان ماهی‌های سوسنی. اشکی از دره‌های عمیق صورتش، روی تصویر دخترک چکید. دختر می‌دوید، حاشیه های سرخ دامنش روی گل‌های زرد قاصدک کشیده می‌شد، کفشدوزکی را بیدار ‌کرد و به دنبال خود ‌کشاند. ایستاد. دامنش را پهن کرد روی گل‌ها، نان کلاغی را چید، پوستش را شکافت و توی دهانش گذاشت. دامنش را پر کرد از نان کلاغی‌ها. کفشدوزک از روی ماهی‌های سوسنی سر خورد روی چارقد مشکی دختر. دختر می‌دوید. زن، برگ‌های زعفران را با دست به سمت دیگری کشاند. دخترک نشست روی تخته‌ی زیر دار قالیچه. اناری‌ را می‌کشید زیر تار سفید قالی و زیر لب بلوچی می‌خواند. مرد جوان اسبش را پشت تارها به ستون بست، روی زنجیره‌های سرخ نشست، توی چشم‌های دختر زل زد، تارش را درآورد و برایش «شور» زد. دختر، اخم کرد، بغضش را فروخورد. مرد مکث کرد. لبخندی زد و تار را به «ماهور» گرم کرد. دختر گرم رؤیایش از ته دل می‌خندید و صدای کل کشیدن دخترها را می‌شنید. سایه‌ی مردی روی در اتاق افتاده بود، مش بابا روی منقل خم شده بود و گاهی با سایه قهقهه می‌زدند. سایه به طرف مش بابا خم شد، چیزی گذاشت توی جیب مش بابا. دستش را گذاشت روی شانه‌ی او. مش بابا سرش را پایین انداخت. دهانش را باز کرد: « مبارک است...» سایه به قهقهه افتاد. سایه از اتاق بیرون آمد. دختر دست از آواز خواندن برداشت. سایه روی تارهای قالی پهن شد. بوی تریاک می‌داد. نان کلاغی‌ها از روی دامن دختر ریخت. کفشدوزک از روی نخ‌های اناری سر خورد روی آخرین گره. رؤیای مرد آوازه‌خوان از روی زنجیره‌ها پریده بود. گم شده بود زیر گره‌ها.

کفشدوزک پر زد روی شانه‌های زن. زیر لب بلوچی می‌خواند، شانه‌هایش می‌لرزید. دستش را روی چادرش کشید تا حنایی موهایش را گم کند زیر روسری. کفشدوزک سر خورد روی قالیچه، از میان گره‌ها صدای آواز مردی می‌آمد. پرید روی قاب عکس روی طاقچه. از روی قاب عکس سر می‌خورد پایین.مرد توی عکس داشت قهقهه می‌زد از پشت دندان‌های زردش بوی تریاک بیرون می‌زد، شانه‌های دختر زیر تور سفیدش می‌لرزید. کفشدوزک روی دامنش نشست...

فاطمه سوقندی / عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692