او نه خریدارم بود و نه توی سن و سالی که با من بازی کند.ولی همینکه دیدمش احساس کردم صاحب اصلی من بوده و تنها به او تعلق دارم.جریان از این قرار بود.از قضا دستی من را بین توپهای داخل تور برداشت و پرت کرد زمین.چه ساده لوحانه خیال میکردیم رها میشویم.کاش برمیگشتم و به آنهایی که توی تور مانده بودند میگفتم اینجا هیچ خبری نیست جز اینکه گیر صاحب کله خری مثل مال من بیوفتید و به این ور و آن ور شوتتان کنند.
سرظهری بس که آفتاب توی ملاجم خورد رمقی برایم نمانده بود.هرچه شل و بیحالتر میشدم بچهها محکمتر توی سرم میزدند و به همدیگر پاسم میدادند.یک بار توی چالهای گل آلود افتادم.خنک بود و از خدام بود دوباره پرت شوم آن تو.تا اینکه یک بار دیگر باز از مسیر بازی خارج شدم و کمی مانده بیوفتم توی سراشیبی،یکی من را نگه داشت.نمیدانم از کجا پیدایش شد.یک آن جلو روم قد علم کرد.کسی که با او روبهرو شدم با همهی آدمهایی که تا آن روز توی کوچه و خیابان دیده بودم فرق داشت.بوی واکس کفشش توی دماغم پیچید.نکش مربعی بود و از تمیزی برق میزد.کفش آدمی مقتدر بود.این اقتدار توی صدایش شنیده میشد.بعدها توی نگاهش هم دیدم.پا روی سرم گذاشته و با ملایمت نگهم داشته بود نه مثل بچهها بود و نه مثل بعضی از عابرها که چنان ضربه محکمی میزنند انگار دق دلیشان را سرمن خالی میکنند. بعد با حرکتی انداختم بالا و یک دستی من را گرفت.کف دستش نرم و خنک بود.با انگشتهایش فشارم داد و خستگیام را در کرد.نه آنقدری که تو بروم ولی کاش همان لحظه توی دستهایش نیست و نابود میشدم.برق چشمهایش من را گرفت.حتی اگر دهان باز نمیکرد آنها به خودی خود حرف میزدند.
پسرک جلو رویش دستها را توی هم قفل کرد و بقیه هم گوشهای کز کرده بودند.
-مگه نگفتم اینجا فوتبال نکنین؟
- مادرمون نمیذاره بریم جای دیگه میگه باید دم خونه باشین.
- که شمام بزنید شیشه مردم رو بشکونید؟
- نه خیالتون راحت حواسمون هست آقا.
- بگیرید برین خونههاتون الان وقت بازی نیس.
وقتی حرف میزد من را توی هوا تکان میداد.هرم نفسهایش توی صورتم می خورد.چند دقیقه طول کشید و باز پرت شدم بین دست و پای آن ولولهها.
آرزو میکردم باز ببینمش یا شوت شوم جلوی پایش.اما ظهرها که برمیگشت بچهها روی پله میشستند و من را زیر پا نگه میداشتند مبادا به سمتش بروم.کاش به حرفش گوش نمیدادند برای تنبیه من را ازشان میگرفت.اما به محض اینکه او را میدیدند استوپ میگفتند و میذاشتند از چشم دور شود.به این فکر نکرده بودم گیرم بگیردم.مردی مثل او با من چه کاری میکند؟
چند روزی فکرم مشغول این شده بود کاش بیوفتم جلوی پایش تا اینکه روزی زد و شوت شدم توی حیاطشان روی درخت توت.در و پنجرهها را بسته و پردهها را کیپ کرده بود.چیزی نمیدیدم جز شیلنگی که کف حیاط لول شده بود.هیچ چیز بیخود و اضافهای آنجا نبود.خانه آدمها شبیه خودشان است همانطور که خانه صاحب من شلخته و بهم ریخته بود.چند بار پشت سر هم زنگ زدند.دقایقی منتظر ماندند تا اینکه صدای پسرک را شنیدم
– ببخشید توپمون افتاده تو حیاطتون.
در باز شد و پسرک موفرفری سر کشید.وقتی روی زمین پیدایم نکرد به بالای درخت نگاه انداخت.سنگی آورد و به سمتم پرت کرد.افتادم زمین.گوشه تو رفتهام را صاف کرد و بردم بیرون.از آن روز بیشتر حواسشان بود نیوفتم توی حیاط.دلم به همین خوش بود از دور میدیدمش.صدای قدمهایش را میشناختم.محکم قدم برمیداشت.به همسایهای برمیخورد تعظیم کوتاهی میکرد یا دست میداد.دستهایی که آرزو داشتم درشان جا بگیرم.کاش توپ بچگیاش بودم.عاشقم میشد و من را همیشه نگه میداشت.یا از بچههایی بود که از تنهایی به من پناه میآورد.کاش من از آن توپهای خوشکل و گران قیمتی بودم که همه جا حتی توی رختخواب هم من را باخودش میبرد.از آن طرح دارهایی که پشت ویتیرین بهترین لوازم ورزشیها هستند.خودش را به آب و آتش میزد تا من را برایش بخرند.ولی من جز توپ پلاستیکی که مثل هندوانه چند خط بیروح به تنم کشیدهاند چیزی نیستم.همان لحظهای هم که من را توی دستش گرفت از سرم زیادی بود.فکر اینکه دیواری بینمان فاصله است و هیچ کاری ازم ساخته نیست دیوانهام میکرد.کاش میافتادم زیر ماشین و میپکیدم.آخر جان من چه ارزشی دارد که راننده روی ترمز میزد از آنطرف هم صاحب کله گندهام مثل تیری که از کمان دربرود دنبالم میدویید و میگرفتتم.مدتها بود توی دنیای خودم نبودم برایم مهم نبود با چه شدتی من را به در و دیوار بکوبند.با اینها دردم نمیگرفت.درد من چیز دیگری بود که نمیشد آن را به هیچکس بگویم.آخر من تیپا خورده را چه به این حرفها.توی همین فکر و خیالها یک روز غروب با شوت یکی از پسرها پرت شدم توی حیاطش.نیرویی مافوق من را برداشت و انداختم روی آخرین پله زیرزمین.بعضی وقتها چیزی که برایت دور و غیر قابل دسترس است در عرض چند دقیقه آنقدر راحت و آسان اتفاق میافتد که تو را حیران میکند.
بچهها زنگ زدند.توی آیفون سرشان داد زد و ترس برم داشت با چاقویی به جانم نیوفتد؟
یک دو روزی آنجا ماندم و تنها آسمان را از لای شاخ و برگ درخت میدیدم.صدای رفت و آمدش را میشنیدم.عصرها درخت را آب میداد و آخر سر شیلنگ را گوشه حیاط رها میکرد و میرفت تو.آن روز عصر هم منتظر بودم شیر آب را باز کند اما به سمت من آمد.روی پله دوم بالای سرم ایستاده بود. دمپایی به پاهایش بزرگ بودند.کف انگشتهای بیرون زدهاش به قرمزی میزد.خم شد و گفت پس تو اینجایی؟
باید دستی میبود تا بغلش کنم ولی من بی دست و پا فقط نگاهش کردم.بلندم کرد.بیمعطلی دستهایش را بوسیدم.قلقلکش آمد و ولم کرد.کف دستهایش را بهم مالید.با حرکت پا من را انداخت بالا و به بازیم گرفت.توی هوا شوتم کرد.خودم را به دست او داده بودم.حرکاتش را می پاییدم و هرچه می خواست مطیعانه انجام می دادم.بعد از چند دقیقه من را انداخت گوشه حیاط و رفت از توی زیرزمین دبهای برداشت و برد تو.
احساس سبکی میکردم.خودم را به دست خنکای بادی که میوزید داده بودم و تا شب وسط حیاط تاب میخوردم.اما این رضایت زیاد طول نکشید.شب وقتی کیسه آشغالها را بیرون میبرد نگاهی به من کرد.فهمیدم میخواهد چه کار کند.توی محدودهاش گیر افتاده بودم.با عصبانیت برمداشت به بچهها لعنتی فرستاد و انداختم توی کیسه و بعد هم پرتم کرد توی سطل آشغال سرکوچه.نمیدانم چقدر آن تو ماندم.سر کیسه را محکم گره زده و توی تاریکی مطلق مانده بودم.دور و برم لیز و لزج بود آنقدر بوی آشغالها را فرو دادم سرم باد کرده بود.سر از کار آدمها در نمیآورم چند ساعت پیش سرحال و قبراق با من بازی میکرد و حالا من را انداخته توی این مزبله.
گربهای با چنگ و دندان به جان کیسه افتادو پارهاش کرد و به جوریدن محتویات مشغول شد.من را انگار جلوی دستش را گرفته باشم پرت کرد.از سطل بیرون افتادم و قل خوردم توی جوی آب.