داستان «زیلو» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زیلو» نویسنده «مرتضی فضلی»

سگ سیاه زبانش را در آورده بود و در هوای شرجی له له می زد. آفتاب تازه از پرچین خانه ی زیلو فرو افتاده بود. مثل همیشه بابای زیلو کوچه ی خاکی را آب پاشیده بود. بوی خاک فضا را معطر کرده بود که زیلو قلیان بدست آمد، عادت داشت قلیان را در کوچه چاق کند. تا مرا دید، از پس لب های کلفتش خندید و دندان های جرم گرفته اش نمایان شد. گفت: سیت چای آماده کِردوم، الآنه می یارمش. گفتم: تو این گرما کی چای می خوره؟ به شوخی گفت: سگ سیاه. گفتم: من که سفیدم باز هم خندید. گفتم: از کجا فهمیدی اومدم؟ گفت: بوآم گفت.

سال آخر دبیرستان بودم، دم غروب روی سکوی خانه زیلو می نشستم و مشغول درس خواندن می شدم. سگ سیاه بدهیبتی معمولا جلوی خانه شان می نشست که دیگر به من عادت کرده بود. وقتی نزدیک می شدم،اولش خرناس می کشید و بعد آرام سرش را روی دست هایش می گذاشت و بعضی موقع ها چشم هایش را می بست. زیلو به او یاد داده بود که وقتی مرا می بیند، پارس نکند.

اسمش زلیخا بود ولی زیلو صدایش می کردند. بیش از اندازه چاق بود. پوست تیره ی صورتش نه اینکه آبله رو باشد، ولی پر از تپه و چاله بود. سفیدی چشم هایش روی پوست سیاهش می درخشید و خودش می گفت: ترسناک می شود و من به شوخی می گفتم: خب آرزو کن آن هم سیاه شود، مثل دندان هایت که با توتون زرد شان کرده ای. شب ها کنار من می نشست و هر وقت احساس خستگی می کردم، برایم چای می ریخت و می گفت: بخور سیت خوبه، خواب از سرت می پره. مزاحمتی نداشت. بیشتر موقع ها قلیان می کشید.

آن شب زیلو دل و دماغ قلیان کشیدن از سرش افتاده بود، به من نزدیک شده و گفت: تو که با سوادی و درسخون، بگو سیم چرا خدا بعضی ها را خوشگل می کنه و بعضی ها را بد گل؟ نگاهش کردم. گفتم: زیلو، اصول دین می پرسی؟ گفت: نه، حکایت غریب خودومه می گوم. گفتم: همه خوشگلن، زشت نداریم. گفت: حرفا می زنی یعنی مو خوشگلوم؟ گفتم: اگر تو آفریقا بدنیا آمده بودی، از همه خوشگل تر بودی، خیلی خاطرخواه داشتی. اولش گفت: راست می گی؟ ولی چند لحظه بعد خندید و گفت: تو سرزمین زشتا خوشگلوم. عجب! گفتم: نه، منظورم این نبود. گفت : پس چه بید؟ فقط نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد. گفت: یعنی بنظر تو مو خوشگلوم؟ با لهجه ی خودش گفتم: خوشگلی سی چنته؟ گفت: عامو سی خوت می گوم. نتونستم جلوی خودم را بگیرم و با صدای بلند خندیدم. گفتم: دنبال شوهر می گردی؟ گفت: ها عزیزوم، دنبال شوهر می گردوم، ولی نه هر کسی. گفتم: چی کم داری؟ خیلی از جوان ها دلشون بخواد. گفت: یعنی تو از مو خوشت میاد؟ گفتم: چرا که نه؟ گفت: می یای خواستگاریم؟ گفتم: زیلو، من فقط هفده سال دارم. گفت: پ مو چند سال داروم؟ گفتم: سی، شایدم سی ودو. زیلو اخم هایش توی هم رفت، از جا برخاست و توی خانه رفت. سرم را توی کتاب بردم و فکر کردم ناراحت شده است، دیدم با شناسنامه اش برگشت. دستش را بطرف من دراز کرد و گفت: خوبه که سواد داری، ای سجلدمه، بخون ببین چند سالمه. شناسنامه اش را باز کردم. تاریخ تولدش را خواندم و گفتم: بیست و هشت سال!؟ گفت نه بیست و هفت سال.

گفتم: حالا گیریم که بیست و هفت سال. من هفده سالمه، تو ده سال از من بزرگتری. گفت: اگر ده سال کوچیکتر بیدوم میومدی خواستگاریم؟ گفتم: چرا که نه؟ گفت: اینجای بابای دروغگو. گفتم: باور کن.نیم ساعتی گذشت، ذغال تازه روی قلیان گذاشت و داشت دم می گرفت که گفت: حالا چی می خونی؟ گفتم: درس. گفت: می دونوم درس می خونی. می گوم سی چی می خونی؟ گفتم: برای اینکه دکتر بشم. دود غلیظی از بینی اش بیرون داد و در حالی که از دهانش هم دود بیرون می آمد، گفت: مونه تو مطبت راه می دی؟ گفتم: چرا که نه ؟گفت: او وقت چکار کُنوم؟ گفتم: می خوای کار کنی؟ گفت: پ چی سیلت کنوم. گفتم: آخر تو سواد نداری. گفت: چایی که بلدوم درست کنوم، بلدوم مواظبت باشوم. گفتم: از اون لحاظ. گفت: یعنی قبولوم کردی؟ گفتم: بله .

آن شب و شب های دیگر گذشت و من یازده رشته از دوازده رشته ی انتخابی ام را پزشکی و رشته ی دوازدهم را محض احتیاط دبیری شیمی زدم. از قضا رشته ی دوازدهم در طالع ام نوشته شده بود. ساک بدست از جلوی خانه ی زیلو رد می شدم. زیلو دم در ایستاده بود، تا مرا دید گفت: بی خدافظی می ری؟ گفتم: نه. گفت: حالا کی دکتر می شی؟ گفتم: دیگه دکتر نمی شم. گفت: پ چی؟ گفتم: می رم شیمی بخونم. گفت: شیمی دیگه چنه؟ گفتم: از نظر بعضی ها همه چیز ولی از نظر من هیچ. گفت: پ چرا می ری؟ گفتم: چاره ندارم، از سربازی سکه بهتره، اگر نرم مجبورم برم سربازی. زیر لب گفت: آخی دات سیت بمیره و با صدای بلندتر گفت: امشب بیادت قلیون چاق می کنوم ، یه دل سیر قلیون می کشوم. گفتم: چرا ؟ گفت:سی دل تنگوم. گفتم: دلت تنگ می شه؟ گفت: ها پِ چی فکر کردی؟ سرم را تکان دادم و داشتم می گفتم: خداحافظ که زیلو گفت: نگوفتی آخرش چی می شی؟ گفتم: معلم. به تندی گفت: چی ،معلم!؟ و چشم هایش گرد شد. گفتم: بله. شانه اش را بالا انداخت و گفت: بسلامت. قلیون هوسونه، هروقت دلوم خواست می کشوم،سی خودومم می کشوم، خونه ی بوآم که خوش تره، معلمی ام شغله؟

رفت توی خانه و در را پشت سرش بست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692