• خانه
  • داستان
  • داستان «صدای نفس‌های قاب عکس» نویسنده «مریم کاظمی»

داستان «صدای نفس‌های قاب عکس» نویسنده «مریم کاظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «صدای نفس‌های قاب عکس» نویسنده «مریم کاظمی»آفتاب بی رمق پاییز تا نیمه بر فرش کهنه و مندرس اتاق تابیده بود و گرمای کم جانش را بر دامن پیرزن می پاشید. پری عادت داشت هر روز بعد از ناهار چایی برای خودش بریزد و پرده رنگ و رو رفته حریر را کنار بزند و کنار پنجره روی صندلی گهواره ای بنشیند. همانطور که نشسته، چایش را مزه مزه کند و باغ را دید بزند. با اینکه خواب نیمروزی چشم هایش را سنگین میکرد اما می دانست اگر بخواهد ظهرها هم بخوابد، شب ها بی خوابی کلافه اش میکند و باید تا اذان صبح این شانه به آن شانه کند و ذکر بگوید. همانطور که به گنجشکی که روی شاخه چنار کنار حوض نشسته بود، خیره مانده بود انگار یاد چیزی افتاده باشد، آرام بلند شد و به سمت صندوقچه چوبی گوشه اتاق رفت و با زحمت و به کندی کنار آن نشست.

در صندوقچه را باز کرد و به دیوار تکیه داد و با حوصله چیزهایی را از درون آن بیرون آورد. با هر خرت و پرتی که از صندوق بیرون میکشید نگاهی به قاب عکس مرد روی طاقچه میکرد و چیزی زیر لب میگفت. مرد کلاهی سیاه به سر داشت و کتی که پوشیده بود پهنی شانه هایش را بیشتر به نمایش می گذاشت. چشمان درشت و سیاهش آنقدر گیرا بود که انگار دارد از بیرون قاب نگاهت میکند و در نگاه اول کسی سبیل های بلند پرپشتش را نمی دید. یکسوی قاب عکس، آینه و شمعدان مسی ای بود و در سمت دیگرش چراغ گردسوزی قدیمی که حالا دیگر عتیقه محسوب میشد. مشغول ور رفتن به خرت و پرت های صندوقچه بود که مرد جوان از در وارد شد و سری به نشانه سلام تکان داد و نشست و تکیه بر پشتی کنار دیوار زد.

-         سلام بر پری سادات خودم . باز که بساط پهن کردی اینجا.

پری که انگار کسی پا به حریم خصوصی اش گذاشته باشد سریع وسایلش را داخل صندوقچه چید و درش را بست.

-         حاج اسدوالله درو برات باز کرد یزدان جان؟

-         نه مامان بزرگ مگه یادت رفته کلید رو داده بودی به بابا واسه مبادا. دیگه منم گفتم سر ظهره ، ترسیدم خواب باشی زنگ نزدم.

پری که به سمت سماور روی میز گرد گوشه اتاق می رفت سری تکان داد و گفت: ها، راست میگی یادم نبود. خوب کردی مادرجون. جوراباتو بکن بزار پات هوا بخوره. الان برات چای میارم.

-         نه مامان بزرگ باید زود برم فقط اومدم بهت بگم به این حاج اسدوالله بنگاهی سر کوچه سپردم که مشتری بیاره از فردا. سفارش باباس. به مش کاظم هم بگو که فردا اومد باغ رو آب بده، گیج بازی درنیاره. اومدن راهنماییشون کنه همه جا رو ببینن.

پری بی خیال بساط چای شد و آرام رفت و روی صندلی اش نشست. سکوت سنگینی فضا را در آغوش گرفته بود. نمی خواست باز هم حرف های قدیمی را پیش بکشد و بحث و جدل کند. می دانست کار مه رخ، عروسش است که مدام رضا را کوک می کند و او را هوایی میکند که خانه را بفروشند تا سهم الارثش را بگیرد. هر بار که کسی را واسطه میکرد تا با رضا حرف بزند و از خر شیطان پایینش بیاورد فقط چند ماهی اثر داشت و بعد از آن باز فیلش یاد هندوستان می کرد و راه می افتاد این بنگاه و آن بنگاه و باز روز از نو و روزی از نو. حالا هم خودش قایم شده بود و پسرش را جلو انداخته بود.

صدای جیرجیرکها در سکوت شب پیچیده بود. تابلو را از روی طاقچه برداشت و روی تخت دراز کشید و تابلو را تنگ در آغوش گرفت. چشمانش را بست و دل به صدای نفس های یحیی داد.

شب جمعه قرار بود برای زری خواهرش خواستگار بیاید و مادرش گفته بود آنها هم قبل از ساعت نه آنجا باشند. پری وان یکاد رضا را به لباسش سنجاق کرد و دادش بغل یحیی و خودش هم چادر کلوکه اش را سر کرد و از در بیرون زدند. خانه ی آقا جون دو کوچه آنطرفتر بود. همیشه دو قدم عقب تر از یحیی راه می رفت تا از پشت دل سیر نگاهش کند. قد بلند بود و موهای سیاهش زیر نور کمرنگ کوچه برق میزد. تا میدید پری عقب افتاده برمیگشت و با لبخندی شوخ میگفت: خاطرخواهی هم حدی داره پری خانم. بجنب دیر شد عزیز. شبی پری در زمزمه های عاشقانه شان رازش را فاش کرده بود و حالا یحیی مدام سربه سرش میگذاشت و او هم کیف میکرد.

خواستگارها که آمدند بعد از آنکه عروس چای گرداند و حرف های اصلی زده شد، قرار شد به رسم معمول فکر کنند و چند روز بعد جواب بدهند. زری زیبا و مجوب بود. حاج نصرت هم برای خودش بروبیایی داشت و هر کسی به خودش اجازه نمیداد به خواستگاری دخترش بیاید. آخرین خواستگارش سعید پسر اکرم سوزن طلا، خیاط خانوادگیشان بود که ماه قبل به خواستگاری او آمده بود.. سعید در دوران کودکی چندباری با مادرش به خانه رحمانی ها رفته بود و از همانجا مهر زری به دلش افتاده بود. زری فاتح رویاهای شبانه اش بود و وقتی به خواستگاری او رفتند یک درصد هم احتمال نمیداد که شهزاده خانم رویاهایش به او جواب منفی بدهد. برایش عجیب بود وقتی فهمید زری حتی او را به سختی به یاد می آورد. پایش را که از در خانه شان بیرون می گذاشت زیرلب گفت: من میرم اما کس دیگه ای هم از این در تو نمیاد ، خیالت راحت زری خانم.

مهمان ها که از در بیرون زدند، دقیقه ای از خداحافظی و رفتنشان نگذشته بود که از کوچه صدای داد و قال و فحش و بد و بیراه آمد و در آن میان اسم زری هم شنیده می شد. آقا جون و یحیی سریع به سمت کوچه رفتند و زن ها دم پنجره دویدند.

-         فلان فلان شده نامزد مردم رو بر میزنی تخم جن؟

-         - غلط کردی نامزدشی لاشی

-         لاشی تویی و اون ننه ات که راه میفتین میاین دم خونه دختر نامزد دار

-         - حرف دهنتو بفهم یابو

زری رو به مادرش آه کشید: وای مامان صدای سعید میاد. این پسره انگار جدی جدی هوا برش داشته. حالیش نیست جواب ما منفیه.

پری که رضا را که ترسیده بود دور اتاق می چرخاند تا آرامش کند، گفت: مامان آقا جون رو صدا کن بیان تو. این پسره عقلش پاره سنگ برمیداره ها. بزار خودشون با هم طرف بشن به ما چه اصلن.

پری هنوز مشغول حرف بود که مادرش گفت: یاحسین قمه دستشه و به سمت کوچه دوید.

نمی دانست کجاست فقط تا به خودش می آمد رضا را زیر سینه اش میدادند: پری جان مادر این طفل معصوم ضعف کرد یه کم شیرش بده. میدونم حالت بده اما این بچه چه گناهی داره. بمیرم برات که نیومده یتیم شدی رضا جانم.

بوی گلاب و اسفند همه جا پیچیده بود و مردم دسته دسته می آمدند و به او که بیحال و بی رمق به کنجی تکیه داده بود تسلیت میگفتند. باورش نمیشد اینقدر راحت یحیایش را برده باشند. صدای نفس های یحیی هنوز در گوشش بود. این مردم چه میگفتند؟ چرا راحتش نمی گذاشتند تا با مردش تنها باشد. نمی خواست بی یحیی از این خانه برود. می دانست اگر برود دیگر او را نخواهد دید. نوازش دستانش را بر موهایش حس میکرد. شاید اگر یحیی آنقدر زود نمی رفت، حالا بچه های بیشتری دور و برش بودند و قدرش را بیشتر می دانستند. شاید می توانست یکیشان را راضی کند که تا زمان مرگش دست از سر او و این خانه بردارند. لالایی ای را که همیشه یحیی برای رضا می خواند، نجوا کرد و اشک هایش از دو سمت صورتش روان شد.

-         لالایی کن لالا گلدونه من ...

اسدالله سنگی از کف کوچه برداشت و محکم با آن به در کوبید. چند دقیقه ای منتظر ماند اما باز هم خبری نشد. کسی در را باز نمیکرد. گوشی همراهش را از جیب کتش بیرون کشید و همانطور که سرش را به نشانه تاسف به سمت مشتری تکان میداد، شماره پسر صاحبخانه را گرفت: آقا رضا کسی خونه نیست انگار. در رو باز نمیکنن. مرد مومن مگر نگفتی هماهنگ کردم....نه آقا با مشتری اومدم...نه دیگه برسون خودتو...چاکریم.

سپس رویش را به مشتری ای که همراهش بود کرد و گفت: پیرزنه راضی نیست هر روز یه بامبول درمیاره اما نگران نباش. این گوهرو من آخرش برات جور میکنم. مهم اینه پسره با ماست.

مشتری که مردی طاس و کوتاه قد بود نگاهی از سر نگرانی به اسدالله کرد و گفت: انشالله

-         ببین داداشم اینجا رو بخری نونت تو روغنه چون شهرداری واسه اینجا راحت مجوز برج میده. مشتری قبل شما ته توش رو درآورده بود که خدمتت عرض میکنم.

دو مرد روی پله های خانه بغلی نشستند و اسدالله بسته سیگاری از جیبش درآورد و تعارف کرد. مشغول گپ و گفت بودند که بالاخره زانتیای سفیدی جلوی پایشان ترمز کرد و رضا از آن پیاده شد. تی شرت قرمز روشنی پوشیده بود که خیلی با موهای جوگندمی و شکم جلو آمده اش سنخیت نداشت. تعارفی کرد و خودش کلید به دست به سمت در خانه رفت. همانطور که مشغول باز کردن قفل در بود گفت: احتمالن باز مادر شب بی خواب شده و الان خوابه. اینجور وقتها تلفن رو هم از پریز میکشه. ببخشید معطل شدین.

اسدالله گفت: رضا خان مزاحمشون نشیم اگر خوابن.

-         نه نه مشکلی نیست. شما تشریف ببرین اون سمت با حاج آقا باغ رو ببینین تا من برم اطلاع بدم.

به سمت ایوان رفت و دستگیره در ورودی را به پایین چرخاند. احتمال میداد مادر برای دست به سر کردن آنها از خانه بیرون رفته باشد اما در قفل نبود. یواش در را باز کرد.

-         یالله...مادر..مامان پری...رضام...نیستی...مادر

حال و پذیرایی و آشپزخانه را گشت و مطمئن شد مادر هنوز خواب است. آهسته به سمت اتاق خواب پیش رفت. پنجره باز مانده بود و هوای پاییزی اتاق راحسابی سرد کرد بود.

-         مامان جان باز این پنجره رو باز گذاشتی خوابیدی! پاشو مشتری اومده. پاشو مادر من لنگ ظهر شد.

پری روی تخت دراز کشیده بود و پتویش را تا چانه اش بالا کشیده بود. رضا دستی بر گونه مادرش کشید اما ناگهان دستش را از صورت یخ زده پری پس کشید. پتو را کنار زد و قاب عکس پدرش را دید. قاب را برداشت شروع به تکان دادن مادر کرد. نه تکانی میخورد و نه حتی نفس میکشید. رضا کنار تخت چمباتمه زد و سرش را بر لبه تخت گذاشت. دست بی جان مادر هنوز در دستش بود.

صدای ضربه های در او را به خود آورد: یالله. آقا رضا اجازه می فرمایید؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692