• خانه
  • داستان
  • داستان «زمستان نخواهد رفت!» نویسنده «یوکابد جامی»

داستان «زمستان نخواهد رفت!» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «زمستان نخواهد رفت!» نویسنده «یوکابد جامی»

احساس می کنم همه جای این شهرِ کوچک، سرد است. چه هنگام فصلِ زمستان رسید که من نفهمیدم؟ اصلا چه زمانی سالها از پی هم گذشتند و ماه به اینجا رسید ؟ چقدر روزها زود گذشتند و چقدر هوا سرد شده.باید زیپ پولیورم را بالاتر بکشم. یقه اش را هم باید برگردانم. بخاری ماشین را روی درجه زیاد می گذارم اما باز هم از سرما می لرزم. هوا عجیب سرد است. مگر تازه زمستان شروع نشده؟ پس چرا هوا با این عجله سرد شد؟

باید پاهایم را داخل شکمم جمع کنم. اینطور گرمم می شود. شاید هم نباید کنار شیشه می نشستم. روی صندلی نیم خیز می شوم و خودم را روی صندلی عقب می اندازم. باید وسط بنشینم. حتما گرمم می شود. پاهایم را هم باید باری دیگر داخل شکم جمع کنم. یکی نیست بگوید کفشهایت را دربیاور بعد پاهایت را داخل شکمت جمع کن. هوا این پشت حتی از جلو هم سردتر است. اصلا چه کسی گفته کفشهایم را باید در می آوردم؟ با این وضع که پاهایم یخ می زنند. باید کفشهایم را پا کنم. حالا بهتر شد. یقه پولیورم را صاف می کنم. دستهایم را مقابل بخاری ماشین می گیرم. لعنتی. هوا هر لحظه سردتر می شود. باید از ماشین پیاده شوم. کمی راه بروم تا شاید گرم شوم. در را باز می کنم. صدای زوزه گرگ می آید. هوا سردتر می شود. توی خودم مچاله می شوم. پاهایم را روی زمین می گذارم. نمی توانم روی پا بایستم. زانوهایم خم می شوند و زمین می خورم. هوا عجیب سرد شده. مگر می شود در یک روز هوا این همه تغییر کرده باشد؟ صدای گرگها چقدر نزدیک می شود. به بدنه ماشین دست می گیرم و بلند می شوم. به رو به رو نگاه می کنم و تنها چیزی که می بینم، نرده های آبی رنگ دور تا دورش است. چشمهایم چرا تار شدند؟ دستهایم را در هوا نگه می دارم. اول دست راست بعد دست چپ. حالا هر دو دستم در هوا معلق مانده اند. در آغوشش می گیرم اما کسی نیست. فقط هوا است و سیاهی و سرمای استخوان سوزِ زمستان. دستانم را دور خودم می پیچم. محکمتر فشارشان می دهم. هوا سردتر می شود. باز هم کسی نیست. فقط هوا است و نرده های دور تا دورِ آبی رنگ و سرما. سرم را داخل دستهایم فرو می کنم. پلکهایم را روی یکدیگر فشار می دهم. هوا چقدر سرد است. سوز می آید. سرما دارد مرا از پا در می آورد. سرم را محکم تر درون دستهایم فشار می دهم و ناگهان داد می زنم. بلند داد می زنم. هوا سردتر می شود. صدایم بلندتر می شود و من داد می زنم :

-        مامان !

سرد است. خیلی سرد. دیروز 29 آذر بود و الان 1 دی. زمستان شد. فصل زمستان شد. هوا سرد شد. همه چی رنگ زمستان به خود گرفت. چقدر هوا سردتر شده.

سوار ماشین می شوم. نفس می کشم و سردترمی شوم. نرده های آبی، واضح تر شده اند. حالا در میان نرده ها، درب هم پیداست. خم می شوم به سمت شیشه جلوی ماشین. بخار را پاک می کنم. نرده ها واضح تر می شوند. درب واضح تر می شود. سرما واضح تر می شود. شیشه باری دیگر بخار می گیرد. روی شیشه می نویسم " مامان!". هوا عجیب سرد شده. چیزی به صبح نمانده. هوا سردتر هم می شود. زمستان تازه شروع شده. دی تازه شروع شده. اوایلش مانده. اواسطش مانده. اواخرش مانده. بهمن هنوز مانده. اوایلش مانده. اواسطش مانده. اواخرش مانده. اسفند هم هنوز نیامده. اوایلش مانده. اواسطش مانده. اواخرش مانده. سردتر هم می شود. هنوز تازه زمستان شروع شده. 

به در عقب تکیه می دهم و پاهایم را دراز می کنم. هوا سرد است. به درب آبی رنگ نگاه می کنم. هوا روشن تر شده. دلم گرفته تر و هوا سردتر. حالا دیگر تابلوی سر در خوانده می شود " بهشت نبی ". چشمانم تار می شود. پلک می زنم. چندین قطره اشک روی دستم می افتند. آرام می گویم :

-        مامان !

سرم را به شیشه می کوبم. هوا عجیب سرد است و سردتر هم خواهد شد. سرم را دوباره به شیشه می کوبم و می گویم :

-        مامان ! مامان ! مامان !

و داد می زنم :

-        مامان !

حالا دیگر صبح شده. خورشید میان آسمان آمده اما هوا سرد است. از ماشین پیاده می شوم. به سمت درب ورودی می روم. قدم هایم می لرزند. هوا عجیب سرد است. دستانم را درون جیب شلوارم فرو می کنم. در یک مسیر مستقیم راه می روم. می روم. می روم. می روم تا می رسم. هوا آنجا سردتر از هر جای دیگریست. سردتر از حتی یک قدم آن طرف تر. می نشینم. دو زانو روی زمین. عکسش آنجاست. درست کنار اسمش که روی یک تابلوی سیاه کوچک نوشته شده. سر می گذارم روی خاک های خیس و تلنبار شده. بدنم سردتر از هر لحظه دیگر می شود. از سرما لرزه به تنم می افتد. تمام بدنم می لرزد. هوا سرد است. به عکسش خیره می شوم. دستهایم را روی خاک می گذارم. از هر دو طرف محکم خاک را در آغوش می گیرم. لرزم بیشتر می شود. آغوشم را تنگ تر می کنم. به عکسش که درون قاب مرا نگاه می کند لبخند می زنم. قطره های اشک پایین می لغزند. لبخندم پررنگ تر می شود. آهسته می گویم :

-        سردمه مامان. بغلم کن !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692