برای محمد رضا آل ابراهیم که وجودش کتاب زندگیست.
میگویند: زنها تا 24 ساعت بعداز مرگ زنده میمانند و مردهای بی زن هم هستندکه بعد از مرگ زنان بی شوهر عاشق میشوند وبه طرف جسم این گونه زنان کشیده میشوند. چون تا آن موقع احساس کمبود نکرده اندو بعد ازاینکه زنان بی شوهر مردندآن هاهم خود به خودمی خواهند به یک تکامل روحی برسند. چون در آخر زنان ومردان یکی میشوند. درزنان دوحرارت است که در مردان پیدا نمیشود. پس نیاز به این حرارت دارند. واگر درزندگی به این حرارت نرسند تا آخرزندگی ازسرما میلرزند.
زنان همیشه درهفت قدم دوم مرگ عاشق می شوندواگردرمرحله اول عاشق شونددنیا درسیر عادی خود پیش میرود. ولی اگر درمرحله دوم عاشق شوند دنیا راتکان میدهند. زیرا زنان از دوجان ودو حرارت متفاوت برخوردارند که تا آخر با خود به همراه دارند. وزنانی که بی شوهر می میرندحرارتشان به بالاترین نقطه میرسد. ومردان بی زن مانده را به طرف خودشان میکشند. این راز را ازپیر زنی که تازه از هند برگشته بود شنیدم. او بهم گفته بود) عاطفه زنان و مهرشان بیشتر از مردهاست چون مردها وقتی میمیرند درهفت قدم اول مرگ کمی تکان میخورند و وقتی میبینند مردهاند تسلیم محض میشوند و برای همیشه میمیرند. ولی زنان نه. زنان این گونه نیستندچون بدنشان اگر چه لطیف و نرم هست ولی دیرتر تسلیم میشوند. وتازه این قدرت بعد از مرگ بیشتر میشود. وقتی هم میمیرند موقعی که خاکشان میکنند توی قبر تکان میخورند. واگرکسی به زنان آن طور که زنان علاقه دارندمحبت داشته باشد میفهمد که این زن توی قبر زنده هست. تا 24 ساعت توی قبر تکان میخورد. تا کسی اورادوباره به زندگی باز گرداند. واگردوباره خاک بر رویش بریزند. بار دومی که هفت قدم بر می داردصدای شکسته شدن استخوانهایش را میشنود. زنان روز اول بعد از هفت قدم بلند نمیشنوند چون میدانند در زندگی زیاد انتظار کشیدهاند. پس آنجا هم تحمل میکنند و منتظر میمانند که یک نفر عاشق واقعی به دادش برسد. وتا 24 ساعت بعدش فقط جنب و جوشی از خود نشان میدهند. جنب و جوشی که مردها در موقع زندگی در خوابهایشان از دست میدهند. این جنب و جوش زنان بعد از مرگ باعث حرکت مردانی میشود که در طول زندگی از رو به رو شدن با زنان
خجالت میکشیدند. در زنان علاقه به زندگیشان بیشتر از مردها است. واین نیرو که مردههای مرد در روز اول به کار میبرند. زنان آن را در روز دوم از خود نشان میدهند.)
این صحبت پیر زن باعث شده بود که پیرمردی بی زن مثل من راسر شوق بیاورد. گفتم: حتماً باید بروم. اگر در هند حقیقت داشته باشد حتماً برای ما هم باید راست باشد. برای همه زنها هست. پیر زن بهم گفته بود: ((چون در هند مردم عقیده پیدا نکردهاند. زنها دیگر حوصلهٔ زندگی تازه را ازخود نشان نمیدهند. واین فرصت 24 ساعته را دروغ میپندارند.))
این حرف باعث شده بود که صبح جمعه به قبرستان بروم. چون دیروز عصر بود که شنیدم زنی بی شوهر را خاک کردهاند. بلند شدم. هوا هنوز گرگ و میش بود. رختخوابم را پس زدم. ملکین هایم که زیر سرم گذاشته بودم برداشتم و به پا کردم. نگاهی به ملکین هایم کردم تا لنگه به لنگه نپوشیده باشم. ولی خوب که فکر کردم دیدم. ملکین تنها کفشی است که چپ و راست ندارد. زیر پیراهن سفید وچرکمرده که بر تنم بود مرا خود به خود به خنده انداخت. سوراخهای بزرگ وکوچک روی آن دیده میشد. این زیر پیراهن میراث گذشتگان من بود. وبر تن تکیده و استخوانیم گشادی میکرد. تنبانم دست کمی از زیر پیراهنم نداشت. برایم کوچک بود. از دور اگر کسی میدید میگفت یک وجب و نیم از قوزک پایم بالاتر است. ولی از نزدیک این گونه نبود. فقط یکی از پاچههایش دو وجب بالاتر بود. باخود گفتم: مردی که بی زن باشد بی سر و سامان میماند. چند سالی هم میشد که فرصت نمیکردم برای خودم چیزی نو تهیه کنم. حوصله هیچ چیز نورا نداشتم.
حرصم میگرفت که نو بپوشم. اصلاً راست راستش از بچگی از چیزهای کهنه و عتیقه بیشتر خوشم میآمد. از خانههای کاهگلی و تو سری خورده و خراب شده. از درهایش که وقتی باز و بسته میکنی جرجر میکنند و باعث میشوند که قرنها به عقب برگردم. شاید خودم یک انسان تاریخی بودم. چون توی این شهرهیچ کس را مثل خودم تنها نمییافتم. با هیچ کدام از زندههایش نمیتوانستم رابطه داشته باشم. ااحساس میکردم در تمامی طول تاریخ زندگی کردهام.صدای ماقبل را میشنیدم ولی آرامش پیدا نمیکردم. احساس کمبود میکردم همه چیز داشت عوض میشد. میترسیدم خودم هم عوض شوم. این گونه بود که با دنیای زندهها قطع رابطه کردم. بیشتر با کهنهها سر و کله میزدم. شاید به همین دلیل بود که بیشتر از زنهای مرده خوشم می آمدتا زنهای زنده. چون زن تا وقتی زنده هست نو هست. وقتی که میمیرد کهنه میشود. این خود دلیلی بود که ارتباطم با چیزهای کهنه و زنهای مرده قویتر گردد.
از مردمان خرافه پرستی خوشم میآمد که داشت نسلشان قطع میشد. چرا که آنها را مثل خودم تاریخی میدیدم. آنها هم از روز ازل مثل من و با من بودهاند. فقط یک سری حوادث را از روی شواهد دیده و باور میکنند. همین مرا زنده نگه داشته بود. تا احساس نو بودن نکنم که بمیرم. چون امثالی مانند من اگرمی مردندبه دنیای نوها میپیوستند. ازاین کوچهٔ خاکی به آن کوچهٔ خاکی میرسیدم و میگذشتم تا زودتر به قبرستان برسم. زیرا کوچههای آسفالت شده راهشان با قبرستان یکی نمیباشد. صدای کشیده شدن پایم و بلند شدن خاک این احساس را بهم دست داده بود که آدمهای کهنه به راه افتادهاند. نیرویم را بیشتر کردم عجله داشتم. میخواستم خودم باشم. تنهای تنها. الکی گرد و خاک راه انداخته بودم. تا اگر یک نفر از پشت سرم آمد مرا نتواند ببیند. نقشهام بود. انگار داشتم از یک دالان طولانی عبور میکردم. دالانی که به قبرستان منتهی میشد. خودم را به ناگاه توی فضای قبرستان دیدم. قبرستانی که پر تا پر شده بود. از مردههای خوشبخت و بد بخت که عواطفشان برای زندهها نا معلوم مانده بود. بالای همه قبرها درخت سبزی کاشته بودند. ولی سه تا قبر بود که هنوز صاحب درخت نشده بود. سه تا قبر جدید. که حالا داشتند کهنه میشدند. حدس زدم دو تا قبر مال مردههای مرد است. ویکی دیگر از قبرها مال یک زن. چون روی دوتای از قبر هابند سفیدی بسته بودند. وروی قبر سوم بند سیاه بسته بودند. بیشتر به این دلیل که زنان همیشه سیاه پوش هستند. همین بود که رفتم سراغ همان قبر. قبر همان زن بی شوهرکه دیروز خاکش کرده بودند. چون وقتی دست روی قبرش گذاشتم خاکش گرم بود. انگار حرفهای پیر زن راست بود. چنین چیزی را تازه احساس میکردم. هفتاد سال از عمرم گذشته بود. ولی تازه به یک حقیقت به یک باور و یک اعتقاد رسیده بودم. میخواستم درون قبر را ببینم. شاید زن هنوز زنده بود. در طول زندگیام همه چیز دیده بودم. ولی خاک گرم گور را ندیده بودم. حتی در خواب بیشتر حوادث را میدیدم. چون من با مردمان نونمی توانستم سروکاری داشته باشم. آنها هم کاری با من نداشتند. ولی امروز صبح فهمیدم که برای همیشه کهنه میمانم. میدانستم که بیدارم چون خیلی از 69 سا ل قبل هوشیارتر شده بودم. عاقل و فهمیده. این که همه می گویند وقتی پیر میشوی به نهایت خرفتی و کودنی میرسی دروغ است. چون پیرها بیشتر حقایق زندگی را می فهمندو به کهنگی میرسند. عاقل و داناتر میشوند. در موقع پیری حرفهایی میزنند که خارج از قوه ادراک آدمهای دیگر است. واین را به حساب خرفتی آنها میگذارند. همان گونه که خودم قبلترها این گونه فکر میکردم. حالا من به این عقیده گذشته ومردمان فعلی میخندیدم چون میدانستم آدم در پیری به یک انسان حادثه دیده و رنج کشیده و عاقل تبدیل میشود. همین طور که نشسته بودم سر قبری که خاکش گرم بود. بی اختیار دستانم به جنب و جوش افتاد و شروع کردم به برداشتن خاک قبر که نرم و بادی بود. در موقع برداشتن خاک یک حرارتی از آن به صورتم میخورد که به صورتم عرق می نشاند. بوی عطری خاص میداد. با چالاکی به آخرهای گودی قبر رسیدم. دستم کم کم داشت به یک نرمی میرسید. تنم به یک دفعه لرزید. همه وجودم از گرمای وجود زیر لایه نازک خاک. داغ کرد وشروع کردم به لرزیدن. مثل اینکه تبی داشته باشم. شاید هم این خودش تبی بود که بر جان من وارد شده بود. حساب که کردم در طول 69 سالی که تنها عمر کرده بودم. سرد زیسته بودم همیشه سرد بودم. طاقت گرما نداشتم. از گرما و حرارت دوری میکردم. از رسیدن به یک گرمی لطیف خجالت میکشیدم. احساس کمبود میکردم جرات این را که به کسی هم بگویم نداشتم. چون باعث مسخره عوام میشدم. میدانستم این زن هست که مرا به آرامش میرساند. آرام آرام لایه نازک خاک را پس زدم. انگار درست حدس زده بودم: یک زن قد بلند با چهره معصومانه در حال لبخند در ته گور خوا بیده بود. احساس کردم دستانش دارد تکان میخورد. چون دستم بی اختیار به طرف دستان زن رفت. دست راستم در دست راستش چفت شده بود. انگاری او داشت دستم را فشار میداد. به ناگاه سرمای هفتاد ساله از بدنم خارج شد. دست چپش هم مرا کشاند. کنار خودش طرف چپش گودی دیگری بود که یک نفر بتواند بخوابد. سرخ سرخ شده بودم. احساس کردم دارم به اوج میرسم. دیدم همه ذرات وجودم سست شد و در بدن زن قرار گرفت و کنار مرده زن خوابید و با هم قفل شدند. نیمی زن و نیمی مرد. چیزی در عالم خیال هم ندیده بودم. هر دو بدن استخوانی. ولی معلوم بود که یکی از استخوان هامال یک زن است و استخوانی دیگر مال مردی که تازه کامل شده بود. بعد قبر به هم فشرده شد. بلند شدم برگردم. هفت قدم بر داشتم. صدای شکسته شدن دو جمجمه از توی قبر مرا به عقب برگرداند. برگشتم. دیدم دو تا لکه خون. جفت هم از قبر بیرون زد.رفتم و بالای همه قبرها را گشتم. روی همه قبرها دو تا لکه خون دیده میشد. همه به یک اندازه. انگار برای همهٔ مردههای زن و مرد تازه به هم رسیده هفت قدم برداشته بودم. چون صدا به قدری وحشتناک بود که مرا وحشت زده کرد. طوری که از قبرستان به حالت ترس بیرون زدم. خواستم با خودم حرف بزنم. دیدم پیش زبانم میگیرد و نمیتوانم درست حرف بزنم. حالا تازه رسیده بودم به سنی که همه می گویند سن بد بختی.
لال لال شده بودم. یک دفعه قبرستان منفجر شد. دیدم جلوی چشمانم دو تا لکه خون گرفته است
احساس کردم مردهام چون به یک باور به یک اعتقاد رسیده بودم.■