خانم کریمی خودکارش را چند بار روی میز زد: ساکت باشین. رامبد جان بخون.
دفترم را بالا آوردم و جلوی صورتم گرفتم. وقتِ خواندن انشا، نمیخواستم کسی مرا ببیند. خواندم.
تعطیلاتِ نوروز که به مدرسه نمیآمدم، صبحها وقت زیادی داشتم. برای همین، هر صبح از آقا اسفندیار نان میخریدم. آقا اسفندیار سر کوچه ما بقالی دارد. او هر بار به من شکلات میدهد. نانوایی آنطرف خیابان است. بابا میگوید چند سال دیگر که بزرگتر شدم، میتوانم خودم از خیابان رد شوم و نان تازه بخرم. ولی من 9 سالم است. بچه نیستم. از وقتی مامان نیست، خودم هرصبح پنیر توی بشقاب میگذارم و توی جمع کردن سفره به بابا کمک میکنم. روز دوم تعطیلات توی بازی فوتبال زمین خوردم و آرنج و زانویم زخم شد. بابا هر روز زخمهایم را پانسمان میکرد و میگفت:زود خوب میشود.
دو هفته طول کشید تا خوب شد. کلِ تعطیلات نمیتوانستم فوتبال بازی کنم. دوست داشتم دو هفته دیگر هم تعطیل بودیم تا با بچهها فوتبال بازی میکردم ولی من مدرسه را هم دوست دارم. خوشحالم که دوباره کنار دوستانم هستم.
انشا که تمام شد خانم کریمی خودکارش را درآورد و گفت:
-آفرین. دفترت رو بیار امضا کنم.
کنارِ میزش رفتم و دفترم را روی میز گذاشتم. یک بیست به 36 بیستی که از ابتدای سال گرفته بودم، اضافه کرد. روی نیمکتم،کنار پویا، نشستم. نیمکتها دو نفره بودند. فضای میز جلویمان را خطی به دو بخش تقسیم میکرد. یکبار که جامدادیام از خط گذشته بود، پویا پرتش کرد کف کلاس. من هم به پویا گفتم:«خپل» خیلی ناراحت شد. بعدا که مامان به من گفت:«حرف خوبی نزدی» پشیمان شدم اما از پویا عذرخواهی نکردم. خجالت میکشیدم. به انشای بقیه بچهها توجه نمیکردم. همیشه سر کلاسِ انشا ترکهای سقف و دیوارهای کلاس را دنبال میکردم و با آنها شکلهای مختلف میساختم. خانم کریمی،معلم انشا، خیلی مهربان بود. هیچوقت کسی را کتک نمیزد و با کسی دعوا نمیکرد. آخرِ هر کلاس یک کارت 10 امتیازی به کسی که بهترین انشا را نوشته بود، میداد. با کارتها میشد از بانکِ جایزه خرید کرد. بچهها زنگهای تفریح جلوی بانکِ جایزه میایستادند و به جایزهها زل میزدند. بهترین جایزه امسال توپِ فوتبال بود. خانم کریمی از پشتِ میزش بلند شده بود، پای تخته ایستاده بود و داشت درس میداد. موقع درس دادن از بچهها سوال میپرسید. من همیشه جوابها را میدانستم اما هیچوقت دستم را برای جواب دادن بالا نمیبردم. خجالت میکشیدم. از اینکه مبادا جوابم اشتباه باشد هم میترسیدم. به این فکر میکردم که اگر توپ را بگیرم، امید دیگر نمیتواند وقت و بیوقت توپش را بردارد، برود و بازی را نیمهتمام رها کند. عصرها ساعت 5 همه جلوی چهارکوچه جمع میشدیم و منتظر امید میماندیم. قبل از آنکه برسد، با سنگ دروازهها را با قدمهای دقیق چیده بودیم. امید که میرسید، یارکشی میکردیم. همیشه سرگروه بود و حق داشت قبل از همه یار بکشد. از وقتی کوچهها را شنریزی کرده بودند، فوتبال لذت بیشتری داشت. گاهی اوقات شبها که خیابان خلوت بود، آنجا بازی میکردیم. بازی کردن روی آسفالت راحتتر بود. میشد پا به توپ شد. سنگی هم نبود که مسیر توپ را عوض کند. یک شب پدرِ امید که از کار برمیگشت، ما را توی خیابان دید. امید سریع توپ را پشتِ سرش پنهان کرد و همه روی جدولهای کنار خیابان نشستیم. آقای رضایی،پدر امید، نگاهی به ما کرد و بدون آنکه حرفی بزند، از کنارمان رد شد. اما از روز بعد دیگر اجازه نداد امید توپش را همراهش بیاورد.
خانم کریمی روی صندلیاش نشسته بود و داشت چیزی مینوشت. چند لحظه بعد با کارتِ امتیازی که در دستش داشت، از روی صندلی بلند شد:
-بچهها، امروز انشای همتون خوب بود. انشای رامبد یه کوچولو بهتر بود. کارت امتیاز امروز مالِ رامبده. براش دست بزنین.
از جایم بلند شدم و کارت را گرفتم. از خانم کریمی تشکر کردم و سر جایم نشستم. کیفم را باز کردم و همهی کارتهایم را بیرون آوردم. جمع امتیازها را میدانستم اما دوباره همه را جمع زدم. 20 امتیاز برای توپ کم داشتم. پویا داشت به کارتهای امتیازم نگاه میکرد. همهی زنگهای تفریح در حال خوردن بود. خوراکیهایش را با هیچکس شریک نمیشد، حتی با من. یکی از کارتهای امتیازم را برداشت:
-فردا توپ رو میگیری، نه؟
-20 امتیاز کم دارم.
فردا خانم کریمی نمرهها رو میده. اگه نمره اول شی بهت کارتِ امتیاز میده.
راست میگفت. قرار بود فردا خانم کریمی برگههای امتحان ریاضی را بیاورد. پویا کارت را روی میز گذاشت:
- توپ رو گرفتی بدش به من. دو تومن از پولای عیدیم مونده، میدم به تو.
-نه، نمیخوام. عصر با بچهها تو کوچه میخوایم بازی کنیم. خیلی وقته فوتبال بازی نکردیم. به همه گفتم تا آخر این هفته توپ میارم.
-گفتم اگه خودت نمیخوای.
-میخوام خودم.
کارتهایم را توی کیفم گذاشتم. زنگِ آخر بود. قبل از صدای زنگ، خانم کریمی که داشت از کلاس بیرون میرفت، گفت:
-بچهها یه کم صبر کنین آقای جباری باهاتون کار داره.
این بدترین خبری بود که میشد به بچهها داد. همه ناراحت شده بودند و زیر لب غرولند میکردند. آقای جباری،ناظم مدرسه، وارد کلاس شد. موهایش تماماً سفید و کم پشت بود. ریش و سبیل نداشت. آرام قدم میزد. از میز اول شروع کرد. دست راستش را توی موهای بچهها فرو میکرد. همه قانون را میدانستیم، موی هر کس که از بین انگشتان آقای جباری بیرون میآمد، بلند بود. باید برای فردا موهایش را کوتاه میکرد. دستش را توی موهای من فرو کرده بود:
-مال تو هم بلنده. برای فردا کوتاه کن.
- آقا ما همین چند روز پیش کوتاه کردیم.
-حتما خوب کوتاه نکردی.
جوابی ندادم. راست میگفت. چند روز پیش که رفته بودم سلمانی، به آقا آصف گفتم جلوی موهایم را کمتر کوتاه کند. بابا گفته بود موهایت را خوب کوتاه کن اما من کچل بودن را دوست نداشتم. کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. در راه نگران موهایم بودم. همه میدانستند آقای جباری با کسی شوخی ندارد. اگر میخواستم دوباره بروم سلمانی، به بابا چه میگفتم؟ من همیشه همه چیز را به مادرم میگفتم. کاش امروز آمده باشد. تا خانه راهی نبود. همیشه پیاده میرفتم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید تا برسم. آقا اسفندیار همیشه سر کوچه زیر سایهبان مغازهاش نشسته بود. اغلب به او سلام میکردم و گاهی صدایم میکرد و شکلاتی از جیبش درمیآورد و به من میداد. بعد دستی روی سرم میکشید و میگفت:«به بابا سلام برسون» ظهرها آفتاب خیلی داغ بود. همه میگفتند:«فروردین که اینطور گرم باشد، وای به حال تابستان!» میگفتند دما بیشتر از 40 درجه است، بعضی روزها که هوا خیلی گرم میشد، مدرسه را تعطیل میکردند اما این چند روز خبری از تعطیلی نبود. سرِ کوچه یک نوارِ کاستِ شکسته دیدم. نوارهای داخلش را درآوردم و پرت کردم. نوار که توی هوا باز میشد، میخندیدم و دنبالش میدویدم. آنقدر خوب بود که با وجود گرما چند باری تا نوار کامل باز شود، پرتش کردم. خانه ما بعد از چهارکوچه، سمت چپ بود. امید و بقیه بچه ها توی کوچه سمت راستی مینشستند. کلیدهای خانه را از جیبم در آوردم. از وقتی مامان رفته بود، کلید داشتم. حیاط خانه خیلی بزرگ بود. همیشه اول روی تاب مینشستم، کمی تاب میخوردم و درختهای باغچه را میشمردم. چهار درخت پرتقال، دو تا نخل خرما و یک نارنگی بود. بعد همینطور که تاب در حرکت بود، روی خاکهای باغچه میپریدم. چند لحظهای روی خاکها دراز میکشیدم و بلند بلند میخندیدم. قبل از وارد شدن به خانه لباسهایم را میتکاندم. بابا اگر میفهمید عصبانی میشد. درب خانه را باز کردم. بابا داشت توی هال قدم میزد. گوشی تلفن را روش شانهاش نگه داشت، سرش را به طرف من چرخاند:
- اومدی بابا، غذا برات گذاشتم رو گاز، بردار بخور.
گفتم:«مامان نیومده؟»
حرفم را نشنید. به حرف زدنش با تلفن ادامه داد.
به آشپزخانه رفتم. غذاهای بابا خیلی خوشمزه نبودند. صدایش از هال میآمد، داشت سر یک نفر داد میزد. گاهی اوقات از بابا میترسیدم ولی نه همیشه. مامان میگفت:«بابات دوستت داره اگه یه وقتی عصبی میشه، فقط به خاطر خودته، هر چی میگه تو چیزی نگو. بعد هر چی خواستی به خودم بگو.»
چند قاشقی غذا خوردم. به آشپزخانه آمد. روی صندلی روبروی من نشست:
-غذا خوبه؟
-اوهوم.
-امروز مدرسه خوب بود؟
-آره. آقای جباری گفت فردا موهامون رو نگاه میکنه. من...
داشتم ادامه میدادم که گوشیِ تلفنش زنگ خورد و از آشپزخانه بیرون رفت. بابا خیلی کم با من حرف میزد. روزهای پنجشنبه که نهار را با هم میخوردیم، از درس و مدرسه سوال میکرد و من هم همیشه میگفتم همه چیز خوب است. اغلب شبها بعد از اینکه میخوابیدم، میآمد و صبحها قبل از اینکه بیدار شوم از خانه رفته بود. از وقتی مامان رفته بود، ظهرها وقتی از مدرسه میآمدم برایم غذا میآورد و چند جمله با هم حرف میزدیم. فکرِ کوتاه کردن موها دوباره به سرم زد. تا مغازه آقا آصف راهی نبود. آن سمتِ خیابان چند قدم بعد از دکان نانوایی بود. قبلاً هم یکی دو بار از خیابان رد شده بودم. میتوانستم تا شب قبل از اینکه بابا بیاید، برگردم. اما پول نداشتم. آقا آصف برای هر بار اصلاح کردن، دو هزار تومان پول میگرفت. پولهای عیدیام را خرج کرده بودم. اگر چند روز پول توجیبیام را جمع میکردم، میتوانستم پول آقا آصف را بدهم اما آقای جباری فردا موهایمان را بررسی میکرد. او با کسی شوخی نداشت.
اتاق من طبقه بالا بود. پلهها را بالا رفتم، در را باز کردم، وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم. عصرها چکورو جلوی خانهشان نزدیک چهار کوچه مینشست. کم کم بچهها همه میآمدند. من از پنجره میتوانستم ببینمشان. چکورو سبزه و قد بلند بود. از همهی ما بزرگتر و فوتبالش هم از همه بهتر بود. او هم همیشه سرگروه میشد. اول از همه مرا انتخاب میکرد. با امید خیلی خوب نبودیم. از وقتی توی فوتبال به او لایی زدم، دیگر با من یار نمیشد. با چکورو همیشه میبردیم. حتی یکبار 2 به 3 امید و برادران مارانی را بردیم. برادران دوقلوی مارانی از همه ما کوچکتر اما سریع بودند. آن عصر پیش بچهها نرفتم. توپ که نداشتند، من هم حوصله حرف زدن یا تیلهبازی نداشتم. فقط به فکر موهایم بودم. فردا به آقای جباری چه میگفتم؟ به ذهنم رسید فردا مدرسه نروم اما روز بعدش چه کار میکردم؟ اینقدر به این چیزها فکر کردم تا خوابم برد.
-بیدار شو. بیا شامتُ بخور. شب نمیتونی بخوابی، فردا خواب میمونی.
چشمانم را باز کردم. بابا بود، بالای سرم ایستاده بود و با دست راست شانهام را تکان میداد.
گفتم:«عصر خوراکی خوردم، گرسنه نیستم.»
-مطمئنی؟
-اوهوم.
داشت از اتاق بیرون میرفت. سرم را به سمت پنجره چرخاندم و گفتم:
-بابا، مامان کی میاد؟؟ چرا نمیذاری من یه روز بیام ببینمش.
جلوی در ایستاده بود:
- بچهها رو اونجا راه نمیدن که.
-من که بچه نیستم.
-زود میاد. اگه شام نمیخوری زودتر بخواب فردا مدرست دیر نشه.
چراغ را خاموش کرد و از در بیرون رفت. فکر فردا دوباره به سراغم آمد. همیشه قبل از مراسم صبحگاه همه مجبور بودند، صف ببندند. همه باید سر صف حاضر میشدند. هیچ راه فراری نبود. احتمالاً آقای جباری مثل همیشه سرِ صف موهای بچهها را دانه دانه بررسی میکرد و تعدادی را از صف بیرون میآورد. بعد به اتاقش میرفت و با شلاقش برمیگشت. گاهی اوقات کار به آنجا هم ختم نمیشد و همه باید با ولیشان تماس میگرفتند. شاید اصلاً فردا یادش نباشد. دستی توی موهایم کشیدم. موهای من هم خیلی بلند نبودند. فکر کردم فردا که نمرههای ریاضی آمد و توپ را جایزه گرفتم، آن را به پویا بفروشم و بعد از مدرسه بروم پیش آقا آصف. به امید و چکورو هم میگفتم توپ را گم کردم. میگفتم توی راه که میآمدم توپ از دستم افتاد توی جوب و آب آن را با خودش برد زیر یک پلِ بزرگ. فقط باید فردا را یک جوری میگذراندم. شبها همیشه قبل از خواب مادرم کنارم مینشست، توی موهایم دست میکشید و با هم حرف میزدیم. شبهای زیادی بود که نبود. حسابش از دستم در رفته بود. پنجره اتاقم را باز کردم، به آسمان و ستارهها خیره شدم و آنقدر به این چیزها فکر کردم تا به خواب رفتم.
صبح که از درِ مدرسه وارد شدم، ماشین آقای جباری نبود. خیلی خوشحال شده بودم. او همیشه قبل از من به مدرسه میآمد. حتما امروز مریض شده بود. هر کس مریض شود، میتواند یک روز غیبت کند. این را هم همه میدانستند. بچهها داشتند صف میبستند. توی صف پشت سرِ پویا ایستاده بودم. صدای آقای جباری را شنیدم:
-از جلو نظام. دستت رو دراز کن و از نفر جلوییت فاصله بگیر، همه تو یه خط.
امکان نداشت. ماشینش که نبود. پاهایم سست شدند. ترسیده بودم. شلاقش هم دستش بود. یک بار پویا را به خاطر آنکه همیشه دیر میآمد، برده بود توی دفتر. پویا میگفت با شلاق ده بار روی هر کدام از دستهایم زد اما من گریه نکردم. هیچکس حرفش را باور نکرد. چشمانش قرمز شده بودند و صورتش را هم شسته بود. مراسم صبحگاه شروع شد. بعد از خواندن قرآن و دعای صبحگاهی آقای جباری درباره نظم و انضباط در کلاس برایمان حرف زد و بعد گفت:
-صبر کنین بعد از نگاه کردن موها میفرستمتون کلاس.
دستش را توی موهای بچهها فرو میکرد و بعضیها را از صف بیرون میآورد. به صف ما که رسید، بغض کردم. بدنم گرم شده بود. کاری از دستم بر نمیآمد. دستش را توی سرم فرو برد. از صف جدایم کرد:
-اینجا وایستا.
طاقت نیاوردم. اشکهایم ناخودآگاه بیرون ریختند. پویا و بقیه بچهها داشتند نگاهم میکردند. دلم میخواست آن لحظه آنها آنجا نبودند. کاش امروز مدرسه نیامده بودم. کاش موهایم را خوب کوتاه کرده بودم. کاش آقای جباری نیامده بود. کاش همه چیز جور دیگری بود. آقای جباری به انتهای صفِ آخر رسید:
-اونایی که گفتم وایستن، بقیه برن کلاس. من با کسی شوخی ندارم. این بار دیگه بخششی در کار نیست. همه باید زنگ بزنین به اولیاتون بیان مدرسه.
این را که گفت بغض چند نفر دیگر ترکید. من به هق هق افتاده بودم. صدایی پشت سرم شنیدم:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
برگشتم.خانم کریمی بود. طاقت نیاوردم و دوباره زدم زیر گریه. دستی روی سرم کشید:
-گریه نکن. من این بار ضامنت میشم.
نتوانستم جوابش را بدهم. رفت پیش آقای جباری و با هم حرف زدند. یکی دو بار با دست به من اشاره کرد. آقای جباری نزدیک آمد:
- این دفعه خانم کریمی ضامنت شد، برو کلاس ولی برای فردا باید حتما کوتاه کنی.
به او هم جوابی ندادم. سرم را پایین انداختم و به سمت کلاسها رفتم. از در کلاس وارد شدم. روی نیمکتم نشستم. سرم را پایین انداخته بودم و با هیچکس حرف نمیزدم. خانم کریمی وارد کلاس شد. بچهها بلند شدند و صلوات فرستادند. روی صندلیاش نشست:
- بچهها برگههای امتحانتون رو آوردم. قبلش یه کارت 20 امتیازی نوشتم برای رامبد چون فقط اون 20 برده. دست بزنین براش.
خانم کریمی از جایش بلند شد و سمت من آمد. کنار نیمکتِ ما ایستاد، دستی روی سرم کشید و کارت امتیاز را جلویم گذاشت. خواستم تشکر کنم اما اگر چیزی میگفتم بغضم دوباره میترکید. حالا میتوانستم توپ را از بانک جایزه بگیرم. دیگر امید نمیتوانست سرگروه باشد و اول از همه یارکشی کند. اول چکورو را میکشیدم. همیشه همه را میبردیم. تازه ممکن بود تیم ما 3 نفره شود. لبخندی روی لبانم نشست. همانموقع آقای جباری وارد کلاس شد. کاغذی به خانم کریمی داد و رفت. با موهایم چه کار میکردم؟ فردا آخرین مهلت بود. آقای جباری با کسی شوخی نداشت. توی دفترم برای پویا نوشتم:«هنوز آن دو هزار تومان را داری؟»
زیرش نوشت:«آره.»
نوشتم:«من میروم از بانک توپ را بگیرم. چند دقیقه بعد اجازه بگیر بیا جلوی آبخوریها تا توپ را بهت بدم.»
دفترم را جلوی پویا گذاشتم. دستم را بالا آوردم:
-خانم اجازه ما بریم آب بخوریم.
-برو زود بیا.
آقای جباری باد توپ را خالی کرد و آن را داخل پاکت مشکی گذاشت:
-اگر خواستی بچهها نفهمند و خرابش نکنند.
لبخندی زد و توپ را به من داد. انگار ماجرای امروز صبح را فراموش کرده بود. مگر خانم کریمی به او چه گفته بود؟ از سالن مدرسه بیرون آمدم. کلاس ما و دومیها آنطرفِ حیاط توی اتاقهای جدید بود. بچهها از این بابت خوشحال بودند که آقای جباری صدایشان را در دفتر نمیشنود. جلوی سالن اصلی کلاسها، روی نیمکت های داخل حیاط نشستم. توپ را از پلاستیک درآوردم و نگاهش کردم. یعنی حاصل همهی زحمتهای این چند ماهم را به پویا میدادم؟ توپ را بغل کردم. ممکن بود آقای جباری فردا هم کاری به من نداشته باشد اما او با کسی شوخی نداشت. آبخوریها آنطرف حیاط، نزدیکِ کلاسهای ما بود. چند دقیقه بعد آنجا بودم. بدون آنکه کلمهای با پویا حرف بزنم؛ دو هزار تومان را گرفتم و توی جیبم گذاشتم. توپ را به او دادم و سمت کلاس برگشتم. هر چند دقیقه یکبار با لمس دو هزار تومانی توی جیبم، آرام میشدم. زنگِ آخر که خورد یکراست رفتم سراغ آقا آصف.
عصر بود. مثل همیشه چکورو جلوی در خانهشان نشسته بود. امید هم آمد. از پنجره داشتم نگاهشان میکردم. چند روز پیش با امید دعوایم شد. به من گفت:«دروغگو» بعد هم گفت:«کچل» حق با او بود، من بارها گفته بودم که آن هفته توپ میآورم. صبر بچهها تمام شده بود. حرفم را باور نکردند. چند روزی بود که عصرها جلوی پنجره مینشستم و بچهها را نگاه میکردم. امروز هم جلوی خانه چکورو اینا نشسته بودند و حرف میزدند. صدای بابا را از توی هال شنیدم:
-رامبد کجایی بابا؟ بیا اینجا.
پلهها را پایین رفتم. چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. مادرم بود. خندید:
-بیا اینجا پسرم.
به سمتش دویدم و بغلش کردم. با تمام قدرت خودم را توی بغلش فشار میدادم. بوی همیشگیاش آرامم میکرد. بابا گفت:
-یواشتر. مامانت هنوز یه کم مریضه.
مامان دستی روی سر من کشید:
-اشکالی نداره. بذار راحت باشه.
صورتم خیس اشک بود. نمیخواستم رهایش کنم. شانههایم را گرفت. خم شد، به چشمانم نگاه کرد:
-گریه نکن مامان، برات یه چیزی خریدم.
صدایش کمی میلرزید. پشت سرش توپِ فوتبال را دیدم. دوباره بغلش کردم. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. دستهایم را سفت دور گردنش حلقه کرده بودم. مدت زیادی به همین شکل ماندم. گفتم:
-دیگه هیچوقت نرو. دیگه نمیری که، میری؟
-نه. دیگه هیچ جا نمیرم پسرم.
عصر بود. خورشید داشت غروب میکرد. من توپ را دستم گرفته و سرِ چهارکوچه ایستاده بودم. امید و چکورو داشتند طول دروازهها را با قدم اندازه میگرفتند. مامان پشت پنجره اتاق من ایستاده بود، به من نگاه میکرد و لبخند میزد.