• خانه
  • داستان
  • داستان «تئاتر خیابانی مستند» نویسنده «کیومرث حیدری»

داستان «تئاتر خیابانی مستند» نویسنده «کیومرث حیدری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «تئاتر خیابانی مستند» نویسنده «کیومرث حیدری» ميانه ي بهار هوا مي تواند كمي سرد، دلچسب يا حتي گرم باشد. هواي كوهپايه هميشه كمي خنك تر است. طبقات بالاي يك برج، خنكي هوا بيش تر احساس مي شود. پنجره هاي شمالي و جنوبي آپارتمان باز بود. من در مسیر باد روي مبل وسط پذيرائي نشسته بودم. باد خنكي كه از پنجره ی شمالی مي آمد و از پنجره ی جنوبی خارج مي شد، به من احساس آرامش مي داد. خستگي متراکم يك روز مانند تکه خمیری بود که سال های دور نوجوانی به قلاب مي زدم. برعکس ماهی های گرسنه ی زیرک، خوشحال بودم که باد ذره ذره آن را با خود می برد. دست هاي نامرئی مخملین باد، شانه هايم را به آرامی نوازش مي كرد. موهاي كم پشت جلوي سرم مانند علف هائي با ساقه هاي لاغر، به میل نسیم به هر سمتی می رفتند. سرانجام پریشان روی پیشانی ام ریختند. آنها را سر جایشان نشاندم.

رو به رو، قاب عکسی خانوادگی از من که کنار زن و دو دخترم بودم، بالای شومینه به دیوار تکیه داده بود. توی عکس همه بجز من لبخند می زدند. یعنی من هم لبخند زده بودم اما زیبایی خیره کننده ی بقیه در سایه ی دندان های نامرتبم گم شده بود. خانمم از عکاس خواسته بود فکم را از عکس دیگری که نمی خندید بردارد و جای فکی بگذارد که می خندید. مهارت عکاس برای انجام یک کار بی نقص، کافی نبود. توی ذوق می زد. چند لحظه غرق تماشای قاب بالای شومینه شدم.

پنجره هاي باز، صداهاي پراکنده ي خيابان را به داخل دعوت می کردند. صداي چند بوق بلند پياپي، چهره ي یک راننده ی عصباني را با خودش آورده بود. هيجان شیرین یک دختر و پسر جوان از پشت صداي سايش شديد لاستيك به آسفالت خیابان سرک می کشید. نفس نفس زنان تا طبقه ی هفتم بالا آمده و از پنجره خودش را به داخل پذیرایی انداخت. از گوشه ی چشم می دیدمش. با لبخندی به استقبالش رفتم. سرخوشی موقت جوانی است. بالاخره یک روز می فهمند.

صداي تکراری خريداران اجناس دست دوم بدون آنکه به بلندگوهای کوچک سپرده شود، تا نیمه ی این برج ده طبقه به نفس نفس می افتاد. یاد بزغاله ها می افتم. با همه ی تفاوت ها، همه یک جور بع بع می کنند. همیشه هم در حال صدا کردن لوازم خانگی دست دوم، آهن آلات، رادیاتور کهنه و ... بودند. به عنوان يك معلم، سعی کردم چیز مفیدی از آنها یاد بگیرم. چیزی برای یاد دادن به من نداشتند. اغلب از شاگردهای کودنی بودند که سال ها پیش اخراج شده یا فهمیده بودند از راه درس به جائی نمی رسند. سر از دلالی در می آوردند. اغلب هم کار و بارشان می گیرد لااقل وضع مالی شان بهتر از ما جماعت فرهنگی است.

غروب بی آنکه عجله ای در کارش دیده شود، نزدیک تر مي شد. بگو مگوی گنگی گوش هاي زنم را تيز كرده بود. مثل همه ی زن ها می خواست سر از کار بقیه در بیاورد. سرش را كمي چرخاند. در حالی که رو به من ایستاده بود، گوش سمت چپش با دست و دل بازی به استقبال صداهای سمت شمال رفته بود.

اين سر و صداها تازگي نداشت. گاهي اوقات جيغ بلند و تيزي، سکوت نيمه شب را در هم مي شکست. سراسیمه از خواب می پریدم. خيال مي كردم دختر يا زني احساس خطر کرده است. اوايل خيلي جدي مي گرفتم. با عجله خودم را به نزدیک ترین پنجره می رساندم. ناخودآگاه، گوش هایم را به مسير صداي نامرئي می سپردم. سپس چشم ها و ذهنم را به اعتماد گوش هایم به این سو و آن سو می چرخاندم تا به سرچشمه می رسیدم. كم كم، به ويژه بعد از تکرار پياپي جيغ هاي جوانان الکي خوش که از پارتی های شبانه برمي گشتند، بعضي از اين خیال بافی ها را خط زدم. حالا به ندرت صدائی من را تا پشت پنجره های باز می کشاند. با این حال همچنان که در رختخواب هستم به آوازهای بلندي گوش می کنم که در دل سکوت نيمه شب، از خيابان عبور می کنند. آوازهای لاک پشتی پیاده اند. خرگوش ها، سواره، به سرعت عبور می کنند. صدای لاک پشت ها هیچ گاه به آن زیبائی که خودشان فکر می کنند، نیست. احساس خرگوش ها پشت صدای دیگران پنهان می شود.

طوری که زنم به خیابان خیره شده بود، حس كنجكاوي من هم قلقلک می شد. كنترل تلويزيون را برداشتم و روي "موت" گذاشتم. صدا، رنگ و بوی مشاجره به خود گرفته بود.

زنم پرده ي توري كرم رنگ پنجره را كنار زد. نگاهي به كوچه انداخت. بی آنکه نگاهی به من کرده باشد گفت، از برج روبروست. انگار زني می خواسته با سگ بيرون بره، مدیر ساختمون جلوش رو گرفته. شاید هم می خواسته وارد بشه. معلوم نیست.

اين روزها هر كس با سگ بيرون مي رود جلويش را مي گيرند. بی خودی می گویند دستور از بالاست. این هم از زرنگی شان است. بازی کاغذ جادوئی جیب به جیب همه گیر شده. بعضی فنون شعبده بازی مثل نسخه های بیماری های پیش پا افتاده است. از آبدارچی گرفته تا رئیس نسخه اش را می پیچند. فقط ما فرهنگی های ساده از این بازی ها سر در نمی آوریم. پیش چشمت کاغذی از یک جیب در می آورند و می فرستند توی یک جیب دیگر. سپس دستی به دو چهره ی عبوس می کشند. لبخند مانند غنچه ای از درون هر یک از چهره ها بیرون می زند. حالا این قضیه ی سگ هم برای همین شعبه بازی پیش پا افتاده است. به ما چه مربوط.

دیروز که از مدرسه برمی گشتم، قلاده ي يكي از همين سگ ها باز شده بود. سگ به سمت يك نفر دويده بود. از آدم هاي ميان سالی كه سگ به چشم شان یا نگهبان گله است يا حياط هاي بزرگ روستایی. وقتي از كنار زنجير شده اش هم مي گذرند، احتياط به خرج مي دهند. به هر حال سگ سگ است. مثل مار كه ترس از آن چندان ارتباطي با سمي يا غير سمي بودن آن ندارد. همین که پیدایش می شود، تقريبا تمام ترسي را كه بايد، با خود می آورد.

مرد احتمال حمله ي سگي با قلاده ي باز را جدي گرفته بود. ترسيده بود. مي گفت سعي كردم از خودم دفاع كنم. وقتي ديدم عين خارچه های خشک علفزار به پايم چسبیده و ول کن نیست، با آن یکی پا لگد آرامي به سرش زدم. سگ پرت شد. اين ها را وقتي گفت كه كنجكاوي، جمعيت زيادي را دور و بر او و زن، صاحب سگ، كشانده بود.

نانسی پشمالو با پاپیون تور صورتی، توی بغل زن بود. کمی وحشت زده به نظر می رسید. گمان می کنم به حادثه ای که رخ داده بود برمی گشت. جمعیتی که بیهوده بیشتر می شد هم نمی توانست بی تاثیر باشد. زن دستی به پشم های لطیف نانسی کشید. سپس رو به جمعیت گفت، این آقا اگر به قلب من لگد می زد دردش کمتر بود. بغضی پنهان پشت صدایش بود. معلوم بود دلبستگی زیادی به سگ دارد.

مرد بهت زده گوشه ای ایستاده بود. حالتی که توی چهره و چشم هایش داشت، نشان می داد این حد حساسیت نسبت به یک سگ برایش قابل درک نیست. براي چند لحظه شرمی آميخته با پشيماني او را وارد کشمکشی درونی و یا عذاب وجدان کرده بود. این را می شد از روی چهره اش تشخیص داد. مثل دانش آموزانی که مچ شان را موقع تقلب می گرفتم.

زن هر چند دقیقه یک بار، جمله ای تحقیر آمیز نثار مرد می کرد. این کار زن، بهانه ی خوبی بود تا مرد خودش را از عذاب وجدانی خودساخته رها کند. رو به جمعیت کرد و گفت علاقه ای ندارد با یک ضعیفه دهان به دهان شود. با این حال، کنایه های زن را هم نمی تواند تحمل کند. با لبخندی که اطمینانش را از تاثیر جمله ای نشان می داد که قرار بود بگوید گفت، من فكر مي كردم فقط سگ تان از عهده ی این کار برمی آید. ظاهرا خودتان قشنگ تر پارس مي كنيد.

گروهی از جمعیت بی پروا و بی پرده خندیدند. برخی دیگر خنده هایشان را رو به زمین یا پشت شخصی دیگر خالی کردند. واضح به نظر مي رسيد كه اين گروه از دسته ي مرد ميان سال بودند. بدون اينكه شناختي از هم داشته باشند، وجود پيوندي محسوس اما نامرئی بين خودشان و مرد ميانسال را حس مي كردند.

جمله ی مرد مثل زهر افعی زن را بی تاب کرده بود. چیزی پیدا نکرده بود که پاسخ مناسبی به مرد بدهد. حدس می زدم اگر نزدیک مرد بود با ضربه ای فیزیکی جبران می کرد. گروهی از جمعیت سعی کردند زن را آرام کنند. خوشبختانه در نهایت اين غائله با پا در مياني عده اي از دو طرف تمام شد.

خيال مي كردم دوباره قلاده ي سگي باز شده است. بنابراين بی توجه به کنجکاوی های بی پایان زنم، صداي تلويزيون را برگرداندم. آهنگ ملايمي پخش مي شد. بلند شدم و چند قدم آرام آرام رو به پنجره ي آشپزخانه رفتم كه به سمت جنوب باز مي شد.

صدا، اين بار مانند خودم که روز خواستگاری از در بیرونم کرده بودند، تا نیم تنه از پنجره ي شمالي به پذیرائی سرک کشید. به سمت صدا برگشتم. می توانستم بعضی چیزها را تشخیص دهم. در واقع حدس بزنم. لب پنجره ایستادم. پایه ی فلزی کولر، زاویه ی دیدم را دشوار کرده بود. ناخودآگاه رد صدا را تا کف خیابان گرفتم. خوشحال شدم. گو اینکه جیرجیرکی خستگی ناپذیر را لای نیزاری کشف کرده ام.

زني با مانتوي خفاشي، گردن دختر بچه ای را گرفته بود. غیر از این هم انتظار نداشتم. هر جا اختلافی هست بالاخره رد پای زنی پیدا می شود. دختر از این فاصله دوازده ساله به نظر مي رسيد. از دور، چهره ها به سختی قابل تشخيص بود. روزگار در مقابل تجربه ای که به من داده بود، کاری کرده بود که بدون عینک جلوی پایم را هم نمی توانستم به خوبی ببینم چه برسد به این فاصله. عينكم توي قاب روي قفسه هاي کتابخانه در حال استراحت بود.

زن، دختر را كشان كشان به اين سمت خيابان مي آورد. هراز گاهي جيغ مي كشيد. ظاهرش شبيه گربه هائي بود كه براي جابجائي بچه هايشان به مكاني امن، گردن آنها را با دهان مي گيرند.

اين سمت خيابان، خودروئي پارك شده بود. شيوه ي پارك خودرو نشان مي داد راننده زن بوده است. البته ممکن بود مردی با عجله پارک کرده باشد. از بالا عين دنداني كج ميان رديفي منظم از دندان ها دیده می شد. زن، در عقب خودرو را باز كرد، دختر بچه را توي ماشين هل داد، سپس در خودرو را بست.

صداي جيك دزدگير خودرو و چشمک چند لحظه بعد چراغ های آن نشان مي داد زن برای محکم کاری دزدگیر خودرو را فعال کرده است. نگاهش مردد بين خودرو و در جنوبي برج روبرو بود.

مردي از برج روبرو بيرون آمد. ترس زن با دیدن مرد بيش تر شد. انگار در جستجوی پناهگاه بهتری بود.

شك نداشتم، خودم را به خاطر حدس دقیقم تحسین کردم. قصه ی خشت خام و آئینه ی پیری است. زن خفاشي بچه اش را از ترس مرد جابجا كرده بود. دعواي زن و شوهري بود. زن نمي توانست اين خانه را تحمل كند. شوهر هم مي خواست مانع رفتن او شده و يا لااقل دختر را نزد خودش نگه دارد. قانون حق سرپرستی بچه ها را به مرد مي داد. به این ترتیب دست زن کوتاه می شد. زن داشت دست و پای بی خودی می زد. به نظرم این حدس هم خوانی بیشتری با اتفاقاتی داشت که بی واسطه با چشم های خودم می دیدم.

چند كارگر روي صندلي فلزي کنار باغچه ي جلوي برج نشسته بودند. زن به طرف آنها رفت و چیزی گفت. از روی اشاره هائی که می کرد متوجه شدم از کارگرها می خواهد مواظب دختر باشند یا به زن کمک کنند جلوی مرد را بگیرد. به نظر مي رسيد اعتماد زن به کارگرها زائيده ترس يا شرايط غير عادي است. لباس هایی که زن پوشیده بود در مقابل گونی های تن کارگران قابل مقایسه نبود.

مرد همچنان كه زن به سويش مي رفت نيمه ي راه را طي كرده بود. زن را توی دلم تحسین کردم. دخترش را جای امنی برده بود و حالا هم مثل یک پلنگ ماده به استقبال مرد مي رفت تا مثل يك موج گير، خشم او را به جان بخرد. پيش از رسيدن به مرد، روي آسفالت نشست. حدس می زدم قسمتی از حالت تهاجمی اش است. شاید هم می خواست با مظلوم نمائی مرد را از ادامه ی حمله منصرف کند. امان از این حیله گری زن ها.

چند لحظه بعد، زن روی آسفالت آفتاب خورده ولو شد. سرش را به لبه ي سيماني برجسته ي بولوار چسباند. روش حقارت آمیزی بود. البته زن ها از این نمایش ها زیاد بازی می کنند. مثل سگی بود که جلوی پای صاحبش دراز کشیده است. تقریبا از این زن هم مثل زن های دیگر مایوس شده بودم که مانند اسپندی از درون آتش به درون هوا جهید. درست زمانی که مرد نزدیک شده بود، زن با یک جهشی ناگهانی بلند شد.

زني كه به نظر مي رسيد مادر زن یا مرد و در هر حال مادر بزرگ دختر باشد، از دختر خواست در خودرو را از داخل باز کند. سپس او را از خودرو پياده كرد و کنار خودش روي نیمکت فلزی كنار باغچه ي جلوي برج نشاند. حركاتش لحظه ای مهربان و لحظه ای دیگر توام با خشونتی ملایم بود. حركت دستانش نشان مي داد جملاتي كه خطاب به دختر می گوید در عین دلسوزی او را سرزنش می کنند.

زن همسايه پرده ي پنجره را كنار زد. صدا، پنجره ی باز را غنیمت شمرده و بی اجازه وارد آشپزخانه ی زن شده بود. صدائي واحد با بخش کوچک مشابهی از ذهن ما ارتباط برقرار كرده بود. حس کنجکاوی زنانه او را به سمت صدا کشانده بود. حالا کنار دو پنجره شاهد يک منظره بوديم. چهره ی زیبائی که آن سوی پرده ی پنجره ی همسایه نمایان شد، ناخودآگاه نگاه مرا به طرف خودش کشاند. يك لحظه نگاهمان در هم گره خورد. امان از این ظاهر زیبا. ظاهرا خجالت كشيد، چهره ی زیبای زن در پس پرده فرو رفت.

زنم کلافه ام کرده بود. دائم در مورد اتفاقاتی که در خیابان در حال وقوع بود، سئوال های تکراری مسخره ای می کرد. بی خود نیست باستان شناسان از روی سائیدگی فک، استخوان های زنان را تشخیص می دهند. دائم باید برایشان توضیح داد. دختر كوچكم شلوارم را مي كشيد. غرغر مي کرد. تماشای خیابان از پنجره یکی از سرگرمي های مورد علاقه اش بود. من در وضعیت ایده الی بودم که او می خواست. هوس كرده بود خيابان را تماشا كند. به هر جنبنده اي مي گفت آگا. مي گفتم نه! اين خانم است. آن هم ماشين و آن يکي هم آقا.

آقا، بی توجه به نمایش یا حالت تدافعی، از زن عبور کرده و نزدیک نيكمت رسیده بود. زن هم پشت سر مرد خودش را به آنجا رساند. مرد با کف دستش ضربه ی محكمی بر سر دختر وارد کرد. مادر بزرگ سعي كرد مانع شود. مرد نعره ای کشید که مطمئن بودم از طبقه ی دهم عبور کرده و از روزنه ی کور تمام پنجره ها به داخل خزیده است. مشخص نبود چه کسی را، تهديد كرد. زن، عین مرد، با دستش که مانند پتکی فرود می آمد، دختر را نشانه رفت. مهارت مادر بزرگ احتمالی در جابجائی دختر، زن را ناکام گذاشت. دست زن، با جالی خالی طعمه، در هوای خالی فرو رفت و کمی تعادلش را به هم زد.

شبیه نویسنده ای شده بودم که وسط داستانی ناتمام، یکی از شخصیت ها نافرمانی کرده و برای ادامه ی داستان درمانده شده است. داستانی که تا اینجا سر هم کرده بودم با نافرمانی زن به هم ریخته بود. هیچ وقت دست از این نافرمانی برنخواهند داشت. فریبم داده بود. خبری از دعوای زن و شوهری نبود. زن همان کاری را می کرد که مرد کرده بود. نبرد نابرابری بود مرد و زن مانند دو دشمنی بودند که دشمنی مشترک آنان را به اجبار متحد کرده بود. کار روزمره ای که هر زوجی تجربه می کند. رفتارشان فاقد نشانه ای از صمیمیت بود. در طرف دیگر، دختر بچه مانند گنجشکی بود که بدون هیچ پناهگاهی در اوج آسمان گرفتار دو شاهین شکاری گرسنه شده است. مرد دور خودرو قدم مي زد. زن هم گوشه ای ایستاده و منتظر حرکت بعدی مرد بود. من در اوج دلهره و هیجان بودم. به شدت احساس مسئولیت می کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و شاهد ادامه ی این وضعیت باشم. خیلی روی این چیزها حساسم.

افسر پليس که با موتور سر رسيد، باری از روی دوش من برداشته شد. با آمدن پلیس غائله به سرعت خاتمه می یافت. من هم مجبور نمی شدم یا این وضع را تحمل کنم یا وارد گود شوم. مرد پلیس از موتور پياده شد و با خونسردي موتور را روي پايه ی آن متعادل كرد.

مادر بزرگ از فرصت استفاده کرد و دختر را بدون مزاحمت به داخل خودرو هدايت كرد. مرد کمی با تاخیر متوجه شده بود. با عصبانيت خودش را به دختر رساند. دستش را محکم از بالا فرود آورد. انگار مشت مرد به لبه ی بالائی در خودرو برخورد کرد. با ناله ای دستش را مجکم گرفت و به عقب چرخید. دختر روي صندلي عقب نشست.

پليس همچنان خونسردي خود را حفظ مي كرد. رفتارش نشان مي داد مداخله در كشمكش بین پدر و دختر، جزئی از ماموريت او نیست. مرد که به نظر می رسید درد دستش را فراموش کرده است، به سمت پلیس رفت و با همدیگر دست دادند. همچنان که دست شان توی دست هم بود، چند لحظه ای با هم صحبت کردند. انگار مرد اطلاعاتی ضروری را به پلیس می داد. زن با حالتی که انگار می خواهد اطلاعات مهمی را به پلیس بدهد، به آنها نزدیک شد. مرد مانع شد. زن را چند قدم به عقب هل داد و مجددا به سمت پلیس برگشت و با اشاره ی انگشت برج روبرو را به پلیس نشان داد. احساس می کردم بايد منتظر چيزي يا كسي در آنجا باشند. رازی در ساختمان رو به رو بود که انتظار داشتم قبل از پایان نمایش سرانجام یکی از بازیگران با حرکتی یا جمله ای آن را آشکار کند.

برجی که ما ساکن بودیم با برج روبرو هر دو یو شکل بودند. دهانه های دو یو به روی هم باز می شد. در ورودی هر یک از دو برج داخل انحنای دو یود یعنی وسط دو بال آن ها قرار داشت. باغچه ای بین دو بال هر یک از برج ها بود. برای لحظه ای چشم از صحنه ی نمایش برداشتم و از پائین تا بالا به بال های برج نگاهی انداختم. پشت اغلب پنجره ها زن یا مردی نمايش را تماشا مي کردند. به نظرم تعداد زن ها خیلی بیشتر بود. تماشاگران مانند یک تئاتر خیابانی واقعی سکوت کرده بودند. در سایه ی همراهی تماشاگران، هر یک از بازيگران با آرامش نقش خود را اجرا می کردند.

مرد مجددا به سمت خودرو رفت و احتمالا فحش گزنده ای را از شیشه ی باز حواله ی دختر کرد. انگار هر چند لحظه یک بار حادثه ی تلخی را به یاد می آورد. این ضربه ها و کنش ها برای خالی کردن خشم نوسانی مرد لازم بود. بچه های بی مسئولیت بی توجه به زحمت معلم، حالت مشابهی را در من ایجاد می کردند. گاهی اوقات آدم را به جنون می کشاندند. آنچنان که اگر دست من بود سرشان را به دیوار می کوبیدم. این همه زحمت می کشیدم آن وقت با سهل انگاری از کنار چهارتا تکلیف ساده می گذشتند. ناسپاسی خشم هر آدمی را شعله ور می کند.

صحنه هائی که می دیدم چندین بار خشم مرا شعله ور کرده بود. با این حال در هر بار موفق شده بودم خودم را کنترل کنم. در نهایت، احساس مسئولیتم کار خودش را کرد. خطاب به مرد، بلند فرياد زدم، خاك بر سرت. سه بار پياپي، محكم و خشن.

مانند صحنه اي از تئاتر كه در اوج بازي بازیگران روی صحنه، بازيگر جدیدی از لابلاي جمعيت با آوازي يا حرکتي، خودش را معرفي مي كند، نگاه آدم های پشت پنجره و توی خیابان، ناخودآگاه و به اتفاق، به سمت من برگشته بود. اگر خودم با این صحنه مواجه می شدم خیال می کردم رازی که برای تمام کردن تئاتر لازم بود توی این صحنه تدارک دیده شده است.

مرد همانند سایر تماشاچیان، سرش را به سمت صدا چرخاند. خشمش به طرزی باور نکردنی یک نفس از این ارتفاع بالا آمد. سپس به چراغ هاي كنار خيابان كه روي پايه اي فلزي نصب شده و کمی از قد او بلندتر بودند اشاره كرد و با صداي بلند گفت، اگر مردي بيا پائين تا اين را بكنم توي ماتحتت.

بخش آخر جمله ی مرد را وقتي شنيدم كه تا وسط هال آمده بود. از روی عصبانيت، كركره ي توري پنجره را كشيده و پرده را انداخته بودم. سپس پشت به پنجره، توي پذیرایی چند قدم برداشتم. همچنان که ذهنم درگیر اتفاق قبلی بود، وارد آشپزخانه شدم.

از یخچال یک لیوان آب خنک برداشتم. آب به سختی از گلویم پائین می رفت. وجدان و هیجان کمی فروکش کرده بودند. دوباره به سمت پنجره آمدم. بدون آن که پنجره را باز کنم، از پشت پرده نگاهي به بيرون انداختم.

مامور پليس که بعد از اشاره ی مرد وارد برج روبرو شده بود، در حال خروج از در جنوبي آن بود. زن همچنان بي قرار قدم مي زد. دست هايش را شبيه مويه ی زنان قبایل جنوب ایران، دور هم مي چرخاند. آشكار بود كه مي خواهد دست آدم های پشت پنجره ها که در عین دیده نشدن، از حضورشان مطمئن بود، را بگیرد و آنچه تصور می کرد نمی دانند را به آنها نشان دهد. حسی آزار دهنده در وجودش زبانه می کشید. مانند بازیگری بود که خودش می داند کارگردان نقشی منفی به او داده است. رفتارش نشان می داد از قضاوت تماشاچیان پشت پنجره اطلاع دارد.

مرد، همين كار را به شيوه ي ديگري انجام مي داد. حس می کردم هر چه بیشتر به دختر پرخاش می کند، می خواهد نقش خود را در اتفاقی انکار کند كه من هم مثل بقیه ی تماشاچیان اطلاعي از جزئیات آن نداشتم. یقین داشتم دختر بايد کار بسيار ناپسندي انجام داده باشد. مثلا ممکن بود با دوست پسرش در آپارتمانی خلوت کرده باشند، علف بار زده یا یک لیوان آب شنگولی سرکشیده باشد. غیر از این خطای دیگری که با این سطح از تنبیه متناسب باشد، به ذهنم خطور نمی کرد.

دختر در تمام اين مدت ساكت به نظر مي رسيد. در واقع از اين فاصله نمي توانستم بشنوم چيزي مي گويد، گريه مي كند يا حقيقتا ساكت است. اما لااقل حرکت خاصی از دختر سر نمی زد. حالا دوباره کنار پیرزن نشسته بود. سرش پائين بود. پيرزن همچنان سعي مي كرد نقش دو گانه اش را حفظ كند. کمی مهربان تر از قبل با او رفتار می کرد. به نظر می رسید که دستش را دور کمر دختر انداخته است.

پيرمردي كه از خيابان عبور مي كرد چند ثانيه توقف كرد. سعي كرد با مرد صحبت كند. مرد بی آنکه چیزی بگوید، براي چند لحظه نگاهش را به پیرمرد دوخت. سپس بي اعتنا به او سرش را به طرف خودرو چرخاند و چيزي گفت. به نظر مي رسيد فحش ركيكي داده است. پيرمرد دستش را به گونه ای تکان داد که نشان می داد از تاثیر پا در میانی اش نا امید است. حس کردم با حرکت دستش به مرد گفت برو بابا. سپس راهش را كشيد و رفت.

واکنش من درست در اوج هیجان نمایش رخ داده بود. از واکنش شتاب زده ام احساس پشیمانی می کردم. افكار منفي در کمین این لحظه نشسته بودند. لحظه ای که ایمان یا امید فرد به چیزی فرو می ریزد. مانند کرکس به سرعت فرود می آیند تا بی نصیب نمانند.

اگر فردا يك لات چاقو كش آمد دم در و شكم بچه هايت را سفره كرد، چي؟ چرا خودت را كنترل نكردي؟ اصلا به تو چه ربطي دارد؟ يك مشكل خانوادگي بوده پليس هم سر رسيده! فکر کردی با یک داد، مسئله حل می شود؟ نگرانی ام لحظه به لحظه بیشتر می شد. یادم آمد تنها آپارتمانی هستیم که پایه ی فلزی کولر پشت پنجره ی شمالی پذیرائی نصب شده است. کار مالک احمق قبلی بود. پایه ها را بین دو پنجره شمالی هال به دو طرف پنجره جوش داده بود. مانند دانش آموز ثروتمندی بین یک مشت پاپتی بود. با یک نگاه قابل تشخیص بود. فکر مي کردم مرد خشمگین به سادگي از روي این علامت آپارتمان من را شناسائي می کند. خودم را برای رویاروئی با او آماده می کردم. احساس می کردم احمقانه ترین کاری که می توانستم، مرتکب شده ام. با وجودی که می دانستم آرزو برای رویدادهای احمقانه ی گذشته هم کار احمقانه ای است، آرزو می کردم کاش کمی حوصله به خرج داده بودم. وقت تلف می کردم. باید راه بهتری پیدا می کردم. این واکنش زودهنگام و بی خردانه را به ژن بی شعورم نسبت مي دادم. زنم بی ربط نمی گفت. خانوادگی شش ماهه به دنیا آمده بودیم. از مادر تا خواهر ته تغاری ام.

با احساس دو گانه ای از ترس و خشم، کمی روی مبل سه نفره ی گوشه ی پذیرائی دراز کشیدم. تابلو فرش یک دعای مذهبی بالای مبل بود. هر وقت بیرون می رفتیم زنم روبروی آن می ایستاد و لب هایش می جنبید. به نظرم کار بیهوده ای بود. برای لحظه ای احساس کردم لب هایم ناخودآگاه می جنبد.

هیچ وقت آرامش خانه تا این حد برایم ملموس نبود. این آرامش، ترسم را تشدید می کرد. حس می کردم تمام دارائی ام را توی کیفی گذاشته ام و توی محله ی زور آباد دنبال جای امنی می گردم. هر لحظه منتظر وقوع اتفاقی بودم که بازنده ی آن بدون شک خودم بودم. برخلاف ظاهرم، درونم غوغائی بود.

به عکس خانوادگی بالای شومینه نگاه کردم. حس می کردم این واکنش نابجا هم مثل خنده ی توی عکاسی نیاز به ترمیم دارد. چیزی به ذهنم نمی رسید. مثل شاگردی که عزمش را برای رها کردن درس و تباه کردن آینده اش جزم کرده، حس می کردم کاری از دستم ساخته نیست. کلافه بودم.

از جایم بلند شدم. احساس بیقراری یک معتاد را داشتم. با دست های خودم چوبی را برداشته و توی لانه ی زنبورهای جنگی فرو کرده بودم. با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد بروم و از نزديک سر و گوشي آب بدهم. اغلب اوقات، برخلاف زنم، به خودم اجازه می دادم با لباس ورزشی که در خانه می پوشیدم، برای خرید به فروشگاههای اطراف برج هم بروم. با این حال ترجیح دادم لباسم را عوض كنم. بخصوص لباس ورزشی قرمز جیغی که تنم بود تابلو به نظر می رسید. اصلا متوجه نشدم چطور لباسم را عوض کردم. سويچ ماشين را برداشتم و از آپارتمان بيرون زدم.

در پارکینگ به خیابان پشت برج باز می شد. برای رسیدن جلوی باغچه یعنی جائی که این اتفاقات رخ داده بود، باید بولوار را دور می زدم. روبروی باغچه از آئینه، پشت سرم را نگاه کردم. هیچ خودروئی دیده نمی شد. سرعت ماشین را کم کردم. مي توانستم چهره ي مرد را از نزديك ببينم.

عينكي ته استكاني داشت. تي شرت سياه رنگ تنگی پوشیده بود که شکمش توی آن پف کرده بود. کمربند سگک دار شلوار جین آبي اش، زیر شکم، قوس برداشته بود. موهاي روي سينه اش پرپشت و از يقه تي شرت بيرون زده بود. زنجيري دور گردنش بود. موهاي جلوي سرش تقريبا ريخته بود. صورتش را دو روز اصلاح نكرده بود. چهره اش كمي آفتاب سوخته به نظر مي رسيد. یک دستش به کمر و دست دیگر را روی همان پایه ی چراغ برقی گذاشته بود که وعده اش را قبلا به من داده بود.

چشمش که به من افتاد، دلم هری ریخت. می توانستم بدون آنکه نبضم را بگیرم، ضربان قلبم را با گوش هایم بشمارم. خوشبختانه مرد هیچ عکس العملی نشان نداد. تا حدودی خیالم راحت شد.

آرام آرام تا ته بولوار رفتم. خودرو را پارك كردم. شيشه را کاملا پائين دادم و از دور، هم سطح بازیگران، به صحنه ي نمايش خيره شدم.

ابتدا نیم رخ زن خفاشی و سپس صورتش را به طور کامل دیدم. احساس کردم زن را جائی دیده ام. زنی به ذهنم آمد که سالهای ماهیگیری، نوجوان که بودم، تصویرش توی چارچوب در یک اتاق برای همیشه توی ذهن من خشکیده بود.

شوهر بدون اینکه طلاقش دهد، تقریبا او را رها کرده بود. شنیده بودم شب ها تحویلش نمی گیرد. مرد قرار بود خواهرم را روی زن اولش بگیرد. یعنی بشود سوگلی خانه اش.

زن در نگاه اول بسیار مغرور به نظر می رسید. با این حال دچار تردید درونی شده بود. مانند سنگی سنگین بود که از دامنه ی شیب دار کوهی کنده شده است. احساس می کرد همه چیز را دارد از دست می دهد. گمان می کنم آمده بود از من بخواهد کاری بکنم.

من تا آن روز و حتی سال ها بعد، اطلاعی از این ماجرا نداشتم. زن بدون کلمه ای، چند لحظه کنار من ایستاد. فکر می کنم از اینکه چیزی به زبان بیاورد، پشیمان شده بود. کاری از دست یک نوجوان بر نمی آمد. بخصوص اینکه مرد تصمیم خودش را گرفته بود. خواهر من نه، یکی دیگر. در حالی که اتاق را ترک می کرد برای لحظه ای میان چارچوب در ایستاد و به چشم های من خیره شد. نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد.

سال ها بعد که داستان آن مرد و زن و خواهرم را شنیدم، هیچ چیز تازه ای توجهم را جلب نمی کرد. درست مثل بازدید از مکانی بود که آدم قبلا خواب آن را دیده باشد. احساس کردم زن با نگاه نافذش تمام این داستان را به یکباره به ذهن من تزریق کرده است.

زن خفاشی دورنمای همان چهره ای را داشت که در چارچوب ایستاده و برای لحظه ای به من خیره شده بود. با این حال بعد از گذشت دو دهه، هیچ رابطه ای نمی توانست بین این دو زن وجود داشته باشد. زن قاب شده روی چارچوب در را مانند تصویری روی برگی از یک تقویم قدیمی، به سرعت ورق زدم. سعی کردم گوشه ی ذهنم چیزی از اتفاقات روزهای اخیر به خاطر بیاورم.

ناگهان گوشه ای از حافظه ام که هیچ وقت نخواهم دانست کدام پستوی پنهانش بوده است، تصویری بیدار شد و به راه افتاد که با تصویر زن خفاشی مو نمی زد. زن دقیقا همان حالتی را داشت که مرد به او خیره شده و گفته بود، من فكر مي كردم فقط سگ تان از عهده ی این کار برمی آید. ظاهرا خودتان قشنگ تر پارس مي كنيد. یقین داشتم خودش است. احتمالا نانسی را توی خانه جا گذاشته یا به یکی از بستگان و یا دوستانش سپرده بود.

صورت دختر از اين زاويه دیده نمی شد. مانند شخصی بود که رو به روی ماری ایستاده و تنها کاری که از دستش برمی آید این است که وانمود کند تکه ای از طبیعت بی جان است.

چند لحظه بدون هیچ حرکتی منتظر ماندم. حوصله ام سر رفت. نشانه ای از این که مرد بخواهد سراغی از مرد پرخاشگر پشت پنجره بگیرد، به چشم نمی آمد. دلیلی نمی دیدم بیش از این آنجا بمانم. توقف مشکوک من می توانست دردسر ایجاد کند. ممکن بود به هر بهانه ای از من چیزی بپرسد و به دنبال آن، صدایم را تشخیص دهد.

استارت زدم. ميدان کوچک ته بولوار را دور زدم و دوباره به پارکینگ برگشتم. خودرو را پارک كردم و با آرامش بیشتری به آپارتمان برگشتم.

دوست داشتم سرم را در حوض آبي سرد فرو كنم. دستشوئي سمت چپ ورودي آپارتمان بود. مشتي آب به صورتم زدم. کمی در آئینه به خودم خیره شدم. احساس شخصی را داشتم که با کیف پر از جواهر دست نخورده از محله ی زور آباد بیرون آمده است. در حالی که هیچ اتفاقی رخ نداده بود، شادی یک پیروزی واقعی را با تمام وجودم حس می کردم.

از دستشوئی بیرون آمدم. دختر کوچکم منتظر ایستاده بود. خودش را توی بغلم انداخت. سکوت و آرامش خانه برایم تعجب آور و در عین حال دلچسب بود. مستقیم به سمت پنجره رفتم. بدون انکه نگاهی به بیرون انداخته باشم، دستگیره اش را امتحان کردم. مطمئن شدم بسته است. سپس پرده ی دو لایه را تا ته کشیدم. هوا کاملا تاریک شده بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692