• خانه
  • داستان
  • داستان «وقتي بوگارت مي خندد» نویسنده «زهرا دستاویز»

داستان «وقتي بوگارت مي خندد» نویسنده «زهرا دستاویز»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «وقتي بوگارت مي خندد» نویسنده «زهرا دستاویز»

پنهاني ، طوري كه كسي متوجه نشود ، نيمه خميازه اي مي كشد ، خودکارهای پخش و پلا شده روی میزش را يكي يكي در جایش مي گذارد ، زونكن زردرنگ ولو شده ای که انگار دارد بهش دهن کجی می کند را می بندد و در قفسه ی پشت سرش کنار بقیه ی زونکن های هم رنگ خودش قرار می دهد ، كامپيوترش را خاموش كرده ، كيفش را تنبلانه رو شانه اش مي اندازد و بعد از قراردادن انگشت اشاره ی دست راستش برروی دستگاه حضور و غیاب با خداحافظي سرد و بي رمقي از دفتر خارج مي شود . دکمه ی آسانسور را فشار میدهد . نگاهش دوخته شده است به دکمه . روی شماره سه گیر کرده و چشمک می زند . زیر لب غرغری می کند و به سمت پله های اضطراری رفته و پله ها را به دو پائین می رود . به همكف كه مي رسد بدون اينكه به نگهبان ساختمان نگاهي بيندازد از در خارج می شود . حوصله ي خداحافظي با او را ديگر ندارد .

و حالا خيابان ... دود و بوق و ماشين و فرياد و همهمه ... اين مسير تكراري محل كار تا خانه . اين آدم ها و مغازه ها و آمد و شد هاي هميشگي و كسالت بار . (( چه رقت انگيز و بي معني ...! )) .

کلافه است . تک افتاده و پرابهام . مستأصل و بیمارگونه . دلش يك تغيير و دگرگوني مي خواهد . يك اتفاق . يك چيز تازه و نو . چيزي كه نجاتش بدهد . راهي بگشايد . راهي باشد براي ادامه دادن اين زندگي . چون احساس مي كرد ديگر تواني برايش نمانده . اين كار اجباري لعنتي . این زندگی بی هیجان و بی حاصل . اين بايدي كه نبايد باشد . (( اي كاش راه نجاتي بود ... ای کاش می شد گریخت ... می شد گریخت و رفت به جایی که دست هیچ بشری بهم نرسه !)) .

با خيالي آشفته و ذهني مغشوش عرض خيابان را طي كرد . نمي خواست از همان مسير هرروزه به خانه برگردد . حوصله ي محيط خانه و پدر و مادر و خواهرش را نداشت . (( چي ميشه اگر يك ساعت دير تر برم ؟! مگه زمين به آسمون ميرسه ؟! چه اتفاق خاصي ميخواد بيفته ؟ هيچ ، فقط يكم نگرانم ميشن ! ))

خودش هم نميدانست به كجا مي رود . یک ساعتي در كوچه پس كوچه ها و خيابان هاي فرعي چرخيد . اما معذب بود . با اخمي در ابرو و پيشاني ، صاف و مستقیم به روبه رویش زل مي زد و رد مي شد . فكر مي كرد آدمها جور بخصوصي او را نگاه مي كنند . جوري كه انگار ميدانند او بي هدف در خيابان ها دارد مي چرخد و ويلان وسرگردان است ! اما نه . كمي كه گذشت فهميد كسي كاري به كارش ندارد . هر كس به دنبال كار خودش است و كسي به او اهميت نمي دهد . احساس مي كرد از آن سرزندگي وزيبائي كه سابق بر اين در خودش سراغ داشت ، از آن مغناطیسی که در وجودش بود و ميتوانست به راحتي در دل ها نفوذ كند ديگر خبري نيست و ديگر براي مردها جاذبه ي بخصوصي ندارد . (( چرا این طور شد ؟ تبديل به چي شدم ؟ چي شدن اون روزها و اون همه انرژي و تكاپو و انگيزه و اشتیاق برای ترقی کردن و ساختن آینده ؟! ))

از جلوي مغازه ها رد مي شد . نيم نگاهي مي انداخت و جلوي بعضي ها توقف كوتاهي مي كرد و به لباس ها و طلاها ، ساعت ها و عطرها دقت مي كرد . بعد با عصبانيت رو بر مي گرداند و به راهش ادامه مي داد .

روي پله ، جلوي يك سينماي قديمي يك دختر و پسر كم سن و سالي نشسته بودند و ذرت مكزيكي مي خوردند . هر دو كوله به دوش داشتند . به چشمهای هم زل زده بودند و پچ پچ مي كردند . ناگهان دستي استخوانی انگار گلويش را فشرد . روي قفسه ی سينه اش دردی احساس كرد . يك درد كهنه ي موذي . دهانش خشك شده بود ولي انگار صورتش و كف دست هايش عرق كرده بودند . (( هيچوقت نتونستم يه رابطه ي دائمي با كسي داشته باشم ... هيچ وقت نتونستم اعتماد كنم ... هيچ وقت )) . گوشه اي ايستاد . به ساختمانی تكيه داد و چشمانش را بست . نفس عمیقی کشید . كمي كه حالش جا آمد به راه افتاد .

آن دست خيابان يک كافي شاپ كوچك نظرش را جلب كرد . سايه بان سفيد ، شيشه هاي دودي و گلدان هاي كوچك کاکتوس و شمعدانی و پامچال که بيرون از كافه با نظم و سلیقه ی بخصوصی چیده شده بودند منظره ی روح نوازی ايجاد كرده بود . رفت آن طرف . مردد و دل آشوب وارد شد . آخرين بار كي به كافي شاپ آمده بود ؟ يادش نبود . پارسال ؟ قبلتر ؟ حضور ذهن نداشت . پشت چند تا از میزها عده ای نشسته بودند . پشت پيشخوان ، مرد جواني فنجان هاي قرمز كوچكي را در يك سيني چوبي مرتب می چید . به محض ورود قهوه ای سفارش داد .

نور كم ، بوی خاکستری سيگار و طنین آرام موسیقی كه در فضا پخش بود آميخته با عطر تند قهوه هاي جور به جور حالتي خودماني و صميمانه به كافه بخشيده بود . پشت يك ميز دو نفره نقلي ، گوشه اي كنار پنجره نشست . عكسهاي هنرپيشگان قديمي هاليوود اين جا و آنجا روي ديوار خودنمايي مي كردند . مارلون براندو ، آل پاچينو ، همفري بوگارت ، وودي آلن و ... . به صندلي خالي روبه رويش خيره شد . هميشه يكي همراهي اش مي كرد و اين اولين بار بود كه صندلي روبه رويي خالي بود . از زماني كه تنها شده و با كسي رابطه اي نداشت هيچوقت گذرش به كافي شاپ نيفتاده بود . چندين سال بود كه انزوا پیشه کرده و زندگي اش شده بود كار و كار و كار . صبح زود از خانه به اداره و عصرها از اداره به خانه . همين . بعد از تجربه ي ارتباط و دوستي هاي پوچ و بي سرانجام تنها دلخوشي اش شده بود كار روزانه ی پی در پی . به نوعي با كار مداوم و غرق شدن در چرخه ي باطل روزمرگي داشت با زندگي مي جنگيد و انتقام آرزوهاي تباه شده اش را مي گرفت . فنجان قهوه اش را هم زد و آهي كشيد : (( آه پدر ... پدر... پدر من .... !! ))

از پنجره به بيرون زل زد . پيرزني با سبد حصيري خالي در دست از كنار پنجره رد شد . نگاهشان بهم گره خورد . انگار در همان چند ثانيه چيز مرموزی در نگاه همديگر ديده بودند . چیزی پررمز و راز از جنس گذشته ی به فنا رفته و یا آینده ی نیامده و نامعلوم . پيرزن شايد جواني اش را ديده بود و او شايد پيري اش را ... !

قسمتي از آسمان پيدا بود . ابرها همچون فرشتگان سپيد بال و سپيد پوش در پهناي آسمان جلوه مي فروختند و دلبري مي كردند . به ياد كودكي اش افتاد . آن زمان كه گستره ي آسمان پهناي خيال و روياهاي كودكانه اش بود و با گم شدن در لابه لاي ابرها براي خود چه بازي ها كه نمي پروراند و چه عوالمي كه نمي چيد . آبي آسمان رنگي بود كه قلبش را به تپش وا ميداشت و ابرها بالشتك هاي نرم و سفيدي بودند كه دلش ميخواست بررويشان لم بدهد و نرميشان را روي پوستش احساس كند . آرزو مي كرد كه اي كاش پرنده اي بود فارغ بال و بي قيد كه مي توانست در اين پهن دشت نيلگون بي انتها به پرواز درآيد و از آن بالا تمام جهان را به نظاره بنشیند و براي همه ي عروسك ها و بچه هاي دنيا دست تكان بدهد . اين تمام آرزويش بود .

اما چه شد كه اين قصر آبي روياها فرو پاشيد و روزهاي خوش قصه ها و بازي ها ويران شد ...

(( بابا من ميخوام برم رشته هنر بخونم ، من ميخوام نقاش بشم ؟))

(( نه دخترم ))

(( چرا نه ؟ من ميخوام برم هنرستان . من عاشق نقاشي ام ))

(( نقاشي در سطح ما نيست . هنرستانم مال بچه هاي درس نخوونو تنبله . يا رياضي بايد بخوني يا تجربي ))

(( آخه بابا جون ... ))

((آخه چي دخترم ؟ بايد بري سراغ رشته اي كه آينده داشته باشه . نقاشي هم شد كار . يا بايد مهندس بشي يا دكتر . يه چيزي كه ما بهش افتخار كنيم ! ))

(( بابا جون ... ))

(( ديگه بحثي نداريم دخترم ))

به فنجان قهوه خيره شد . چندمين بار بود كه همش زده بود ؟

صداي گفتگوهاي آهسته و خنده هاي يواشكي از گوشه و كنار كافه شنيده مي شد . چشمانش را بست و شقيقه هايش را با دو دست محكم گرفت . بوگارت درست در همان هيبت هميشگي ،‌ كلاه شاپو به سر و بارانی بلند و چهره ي سنگي و خونسردش از دل فیلم های نوآر کلاسیک ، از پس ابر و مه و کوچه های باران زده و تاریک بيرون آمده ، روي صندلي خالي نشسته ، سیگار را از گوشه ی لبش برداشته و با پوزخند تلخی جملات سرگیجه آوری را پشت سر هم تکرار می کرد : (( تا كي اينطور ادامه دادن ... تا كي ... تا كي ... تا كي ... تا كي ... اون آینده ای که دنبالش بودی چی شد ... چی شد ... چی شد ... چی شد ... اين زندگي پوچ ... اين زندگي پوچ ... اين زندگي پوچ ... ویرانی ... ویرانی ... ویرانی ... نابودی ... نابودی ... نابودی ... )) .

(( خانم حالتون خوش نيست؟ چيزي مي خوايد ؟ )) صداي مرد جوان کافه چی بود که او را از کابوس بيرون كشيد . تب دار و وهم زده ، چشمهايش را باز كرد : (( نه ممنون . كمي سرم درد ميكنه . متشكرم . ))

دختر جواني به همراه مرد ميانسالي وارد شدند . بوی عطر غلیظشان که قاطی بوهای گرم و رنگارنگ قهوه و اسپرسو شده بود شامه را تحریک می کرد . موهاي فر شده خرمايئ ، آرايش كامل و لباس هاي مد روزش هر بیننده ای را به تماشا وا میداشت . آينه ي كوچكش را از كيفش در آورد . به صورت بدون آرايش و موهاي بد حالت خودش نيم نگاهي انداخت . آينه را جلوتر آورد . انگار زير چشمش چروك هاي ريزي ظاهر شده بود که تا به حال ندیده بود . (( براي كي به خودم برسم ؟ براي چي ؟ )) . آينه را در كيفش گذاشت و دوباره به آسمان خيره شد . انگار در لابه لاي تكه ابرهاي پنبه اي به دنبال روزهاي از دست رفته اش مي گشت . گذشته مثل ماری خوش خط و خال روی گنجینه ی افکارش چنبره زده بود و رهایش نمی کرد : (( آه ... آزاد ... الآن يعني تو كجاي اين كره خاكي هستي ؟ كجاي دنيا ؟ )) . خاطره ی آزاد در ذهنش تداعي شد . آن جوانك سبزه روي قد بلند مشهدي كه در آن سالهاي دور چه وعده ها بهم نداده بودند و چه قول و قرارها براي آينده كه با هم نگذاشته بودند . (( آزاد ... چقدر شبيه به اسمش بود ... آزاد ))

(( بابا من ميخوام باهاش ازدواج كنم . با هم بريم خارج براي ادامه تحصيل . اون بورس تحصيلي داره . درس ميخونيم . كار مي كنيم . قطعا" پيشرفت مي كنيم . ))

(( گفتم نه يعني نه . من دخترمو كجا بفرستم . اونم با مردي كه فقط يه دست لباس تنش شايد مال خودش باشه . بي پول ، بي كار... ))

(( بابا اون آينده داره . الآنشو نبين . بورس دكترا شده براي يكي از دانشگاههاي استراليا ))

(( نمي دونم . خودت ميدوني . اما از من دیگه توقعي نداشته باش ))

قطره اشكي گوشه ي چشمش را پوشانده بود . (( اگر الآن با اون ازدواج كرده بودم شايد ... )) .

لب هايش را مي گزيد . قهوه اش را بي جهت هم مي زد . هزاران سوال بی جواب ، هزاران راه نرفته ، هزاران حرف نزده مورچه وار روی دیواره ی ذهنش رژه می رفتند . سرش را بالا آورد و به بوگارت چشم دوخت . انگار داشت ميخنديد . شايد هم مسخره اش مي كرد ... شايد ... ! افکارش لجام گسیخته و روانش پريشان می نمود . زندگي را در جاي ديگري ميخواست . جائي غير از اينجا . غيراز اكنون و آن چه كه جاري بود . احساس فلاكت يك بازنده را داشت . بله . او يك بازنده بود . بازنده ي قمار زندگي . كار . اين كار لعنتي تمام ابعاد زندگي اش را پر كرده بود . اي كاش كه اين كار نبود . اي كاش فقير و مسكين بود . مثل همون فقير سر چهارراه كه هر وقت او را ميديد مي گفت :‌ (( جوونا پول يه نون بمن ميدين ؟! )) . به نظرش او از همه خوشبخت تر بود . بزرگترين نيازش شايد همان يك لقمه نان بود .

(( من از اينكار خوشم نمياد . دوست ندارم تو يه اداره كار كنم . ))

(( پس چي كار ميخواي بكني؟ بشيني تو خونه ور دل مادرت سبزي پاك كني ؟ يا بري بندانداختن ياد بگيري ؟! دست از رویا و خیال پردازی بردار دخترم . درسِت كه تموم شده . يك كار اداري خوب هم كه برات پيدا شده . همه آرزوشو دارن ، تو اين وضعيت بي كاري مملكت . يه كار آينده داره . با كلي زد وبند واست جوركردم . الآن جوونی و نمی فهمی . وقتی شوهرکردی و مجبور بشی واسه هر چیزی دستتو جلوی شوهرت دراز کنی حرف منو میفهمی ! ))

((آخه دوس ندارم اين كارو؟ از كار اداري بدم مياد ))

(( چي دوس داري دخترم ؟ پشيمون ميشي و وقتي كه پشيمون شدي ديگه كار از كار گذشته و بايد بري تو اين شركتاي درپيت كار كني كه نه آينده اي داره و نه حقوق درست حسابي میدن . اينجا يه ارگان وابسته به دولته . آيندتم تضمينه . حقوق خوب ، بيمه ، وام ، تسهيلات . ازهمه مهمتر امنیت داره و من و مادرتم خیالمون راحته . ديگه دنبال چي هستي . فکر میکنی من این زندگی رو چجوری درست کردم . ارث پدری داشتم ؟ نه والا دخترم به همین شکل کار کردم و حالا شماها تو ناز و نعمتین . تو برو . شروع كن . عادت ميكني . اولش سخته دخترم ))

نفسش در سینه حبس شده و نمی توانست به بیرون بفرستد . موبايلش را كه بی صدا کرده بود بي اراده از كيفش بيرون آورد و نگاهی انداخت . پدر و مادر و خواهرش چندين مرتبه زنگ زده بودند . زير لب زمزمه كرد : ((‌ هر وقت ميگه دخترم بايد اون كار انجام بشه ... بي برو برگرد ... )) .

براي آخرين بار به بوگارت نگاه کرد . اين بار داشت قهقهه ميزد . صدای بلند و سرسام آور قهقهه اش درسرسرای ذهنش می پیچید و داشت گوشش را کر می کرد . پول قهوه را حساب كرد و با عجله از كافه بيرون رفت .

پيرزن از خريد بر مي گشت . از جلوي پنجره ی كافه كه رد مي شد سر چرخاند شايد او را ببيند . او رفته بود . اما فنجان قهوه همين طور دست نخورده سر جايش مانده بود .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692