خالقزی مرده بود. هیکلش از زیر چادری که رویش کشیده بودند به بچه ای نحیف و لاغر میمانست. چادر را کنار زدم چشمهای برجستهاش زیر پلکهای بیحال خوابیده بود و چینهای صورتش با گونههای برآمدهاش در ستیز بود. آرام خوابیده بود انگار بچه ای که بعد از لالایی حزن انگیز آرامی به خواب عمیقی فرو رفته باشد. چادر سیاه را که رویش کشیدم یاد قصهٔ خاله سوسکه افتادم که خالقزی همیشه تعریف میکرد:
"خاله سوسکی که همینطوری یکدفعه راه افتاد برود برای خودش شوهر پیدا کند."
مگر آنوقتها دخترها دنبال شوهر میرفتند؟ هیچوقت این را نپرسیدم اصلاً به ذهنم هم نیامده بود. نه من، هیچکس نپرسیده بود. شاید فکر میکردیم دنیای سوسکها با آدمها فرق دارد. خالقزی میگفت:
"خاله سوسکه راه افتاد توی کوچه دنبال شوهر و هر کس بهش میرسید میپرسید: خاله سوسک کجا میری؟ خاله سوسک میگفت:
"میروم در همدان؛ شو کنم بر رمضان، نون گندم بخورم منت مردم نکشم."
ما بی صبرانه منتظر میشدیم ببینیم خاله سوسک از کجا شوهر پیدا میکند.
قصهٔ شوهر کردن خالقزی از این هم جالب تر بود خودش میگفت:
«نه سالِم بود تو کوچه بازی میکردم. هیچی سرِم نَمشد. یه روز اومدن بغلِم کردن نشوندن رو صندلی بغل یه مرد گنده! نَمدونَستم شوور چی چیه! رو میگرفتم ازش. بعداً گفتند این محرمته. بابا که بالا سرمون نبو؛ ننه م گفت یه نونخور کمتر.»
خاله سوسک قصهٔ خالقزی حق انتخاب داشت حتی میتوانست از خواستگارهایش بپرسد: "آگه من زنت بشم منو با چی میزنی؟"
و بعد به قصاب و بقالی که میخواستند او را با ساطور و سنگ ترازو بزنند جواب رد بدهد و بگوید:
"من زن قصاب نمیشم اگر بشم کشته میشم."
خالقزی درد دل میکرد:
«هیشکی یوم نگفت این میخوای یا نِه!
مث حالا که نبو! دخترا روشون نَمشد حرف بزنن. کسی یوم نمیپرسید ازشون.»
به هیکل خوابیده زیر چادر نگاه میکنم. قد و قوارهٔ دختری نه ساله را میبینم که فقط کمی چروکیده است. قد کوتاه و لاغرش هیچ به زنی نود ساله و مادر چند فرزند نمیخورد. هشتاد و یک سال پیش همین دختر نه ساله رفته بود خانهٔ شوهر. چه شوهری هم!
صدای خالقزی توی سرم میپیچد:
«کار بلد نبودم. مَرده چل سالش بو؛ من نه سالِم. میترسیدم؛ ازِش. اَم خوب کار بلد نبودم. آبگوشت میپختم یه چیزیش کم بود. یا آبش زیاد میشد یا میسوخت. یه وخ دیدم حاجی اومِه یه زنُم دنبالشه! گفت این آوردم کارات بکنه! عقلِم نَمرَسید این هوومه!
قصهٔ خاله سوسکه به خالقزی و هوویش یاد داده بود که زن باید کتک بخورد؛ فقط بعضی مردها با ساطور و سنگ ترازو میزنند و بعضی با دستهای ظریف یا سنگینشان.
وقتی هم آن مَرد، هر دو زنش را تنها گذاشت و به دیار باقی رفت؛ نه خالقزی، نه هوویش دیگر هیچوقت ازدواج نکردند. خالقزی گفته بود: «خودِم مَردَم! شوور میخوام چُکُنم!»
هر چه به قدو قامت و قیافه خالقزی نگاه میکردیم مردی نمیدیدیم و متعجب بودیم که خالقزی چه جور مردی است که چادر به سر میکند و سبیل هم ندارد! فکر میکردیم این هم از همان رازهایی است که وقتی بزرگ شدیم میفهمیم.
پسرها هر کدام از آب و گل در آمدند رفتند سر کاری. خالقزی رفت کلفتی و رختشویی. نخ ریسی و نانوایی. دخترها را هم فرستاد قالیبافی. خالقزی بی آنکه از طول و عرض کش بیاید هی فشرده و چروکتر میشد. هنوز لپهای ورقلمبیدهٔ همان دختر نه ساله را داشت با چارقدی سفید که همیشه بر سر داشت و تکه ای از موهای حنایی فضولش از زیرچارقد همه جا را دید میزد. سالهای بعد که دیگر هیچ دختر و پسری توی خانه نداشت، شده بود خالقزی قصه گوی ما و گاهی که شبها پیش ما میماند تنها قصه ای که هر شب تعریف میکرد همین خاله سوسکه بود و ما همیشه در خیالمان خاله سوسکه را شبیه خالقزی میدیدیم، دختری ریز نقش، پیچیده در چادری سیاه که رویش را تنگ گرفته است!
***
جنازه گم شده بود. جنازهٔ خالقزی ما! روی هر جنازه ای را با اطمینان از اینکه خالقزی نیست باز کردیم. نبود که نبود. خالقزی ما را قال گذاشته و رفته بود. حالا به کجا، معلوم نبود. اولین فکری که به ذهنمان رسید این بود که خالقزی زنده شده و فرار کرده! بار اولش که نبود. شده بود که نفسش بالا نیاید و گمان به مردنش برده باشیم و توی آمبولانس، غسالخانه و یکبار هم توی قبر هوش آمده باشد و چقدر عصبانی شده بود که: «می خواید مرا زنده گورِم کنید!» اما ایندفعه گم شده بود، انگار ترسیده بود که دیگر راستی راستی زنده زنده در گورش کنیم. خوب ریزه میزه هم که بود راحت یک جایی خودش را قایم کرده بود لابد.
مستأصل مانده بودیم که یکباره چیزی به فکرم رسید.
*
خالقزی رفته بود مکه. حج واجب. تک و تنها. زبر و زرنگ بود و مغرور. میگفت: «به هیچکه احتیاجی ندارم تهنا میرم.»
فقط وقت برگشتن از همانجا تلفن زده بود و خبر داده بود برویم فرودگاه، دنبالش.
بچههایش پیغام داده بودند که گوسفند آماده است ننه را فوری بیاورید قم.
انگار کمی دیر رسیده بودیم. همهٔ مسافران آمدند و رفتند خالقزی نیامد که نیامد! تا نیمه شب توی فرودگاه ماندیم همه سوراخ سنبهها را گشتیم نبود که نبود. گفتیم پیرزن گم شد جواب بچههایش را چه بدهیم به ما سپرده بودندش.
ناامیدانه برگشتیم خانه. به فکر گوسفندی بودم که یکهفته تمام خانه را به گند کشیده بود. اهل خانه خواب بودند خالقزی هم گوشهٔ کرسی، لحاف را سرش کشیده و خوابیده بود. کلی هم ساک و چمدان بالای سرش ولو بود!
*
گفتم: بریم سر قبر.
جمعیت دور قبر منتظر بودند و خالقزی آرام توی کفنش خوابیده بود و منتظر آخرین سفر بود. گویا او را به جای همسایهٔ دیوار به دیوارش اشتباهی آورده بودند! توی قبر که گذاشتیمش رویش را باز کردیم. انگار دختری نه ساله خوابیده بود نه پیرزنی نود ساله و هنوز نمیدانستیم اینبار هم با ما به خانه برمی گردد و تا مدتها با خود واگویه میکند که «زنده زنده گذوشتنِم تو قبر» یا نه. ملایی جملات عربی را تلقین میکرد و من برایش قصهٔ خاله سوسکه میگفتم. همان قصه ای که از بس وسطش حرف میزدیم و سؤالات نا مربوط میپرسیدیم همیشه نیمه کاره میماند ولی خالقزی بالاخره قصهاش را تمام کرد و خاله سوسکه به آقا موشی که قول داده بود او را فقط با دم نرم و نازکش بزند، بله گفت و به خانهٔ بخت رفت.