داستان «قصه‌ي سالن» نویسنده «علی پاینده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «قصه‌ي سالن» نویسنده «علی پاینده»

سالنی را در نظر بگیرید، مدور. کُلی صندلی به مانند استادیوم از پایین آن چیده شده تا به بالا. صندلی‌ها روی مرکز سالن مسلط‌اند. یک چلچراغ خیلی خیلی بزرگ، اِ... این که صفت است، وسیع... این هم صفت است، آه... بیست متر در بیست متر را هم می‌گذاریم بالایش توی سقف. کمی آن طرف تر همین طور که داستان ما در حال گسترش است، مردی روی پله‌هایی که به سالن منتهی می‌شود در حال دویدن است. از قضا او همین دیشب تعداد زیادی قرص خورده و خودکشی کرده که حتمن به این جلسه برسد.

اینکه چطور او از این جلسه که روی صفحه‌ی کاغذ ما (که 13 اتفاقن جهانی دیگر است) اتفاق می‌افتد مطلع شده ربطی به پلات ندارد. ما هم میل نداریم تمام زوایای داستان را برای خواننده یمان هویدا کنیم چرا که این طور کارمان خیلی سخت می‌شود. مهم آن مرد است که همین طور می‌دود و می‌دود و پله‌ها را دو تا یکی کرده تا سرانجام در آخرین لحظه پیش از آنکه آخرین صندلی هم پر بشود خود را می‌رساند و می‌نشیند روی آن. کیفش را باز می‌کند و کلی کاغذ سفید و چند قلم می‌گذارد روی میز جلوی رویش. میز از کجا آمده، خُب ما تصمیم گرفته‌ایم برای اینکه کارش از بقیه‌ی حضار آسان تر باشد پیش از آنکه او به صندلی برسد در متن دخالت کرده و با قلمو برویم توی صفحه‌ی کاغذ و یک میز چوبی بکشیم زیر دستش. آخر می دانید، او از دیگر حضار مهم تر است. تا همین چند وقت پیش، اِ... پیش از آنکه برای رسیدن به داستان ما خودکشی کند، این مرد خبرنگار بوده. آن هم نه یک خبرنگار عادی، خبرنگاری که هر جا جنگی، انقلابی، حادثه ای اتفاق می‌افتاده زود دوربین و قلم و کاغذش را برمی داشته و می‌رفته آنجا. حالا هم او قرار است دنیای داستان ما را روی صفحه‌های کاغذ خودش ضبط کند. نوعی نسخه برداری. در پایین صفحه‌ی داستان، آه، درست کمی آن طرف تر از سکویی که نور چلچراغ کاملن روی آن محاط است، چند منشی هم نشسته‌اند 11 اما زیرا چون آن‌ها ممکن است به عللی از عوامل مثلن وابستگی به جاهایی درست موضوع جلسه را ضبط نکنند و مثلن آن را جورِ دیگری نشان ندهند، ما به عنوان خدای مطلق داستان تصمیم گرفته‌ایم که خبرنگاری خودکشی کند و بیاید اینجا تا یک ناظر بی طرف هم حضورررر داشته باشد.

خُب از پلات که کامل خارج شدیم به خاطر حضور خبرنگار، بر می‌گردیم به جلسه یمان. دری که معلوم نیست از کجا پیدایش شده باز می‌شود و فردی عظیم الجثه وارد می‌شود. (در لفافه نویسنده از منتقدین عزیز عذر می‌خواهد که اینبار کلمه ای بهتر از عظیم الجثه نیافته. همچنین یک عذر خواهی دیگر هم همین ابتدای کار می‌کند زیرا چون او قصد دارد از این به بعد منتقدین را به هیچ انگاشته و تا می‌تواند برخلاف قواعد داستان نویسی کلی قید و صفت بریزد توی کارش و اگر قرار باشد مدام عذر خواهی کند خواننده داستان را ول می‌کند و می‌رود سر کار دیگری.) خُب باز که بخاطر منتقدین لعنتی از پلات خارج شدیم، برمی گردیم سر فرد عظیم الجثه. اینکه می گوییم او فرد است برای اینکه واقعن حتا نویسنده هم جنسیتش را نمی‌داند. قیافه‌اش شبیه قورباغه ایست انسان نما که زوایای صورتش کِش آمده. درست به مانند موجودات فضایی فیلم‌های هالیوودی. رنگش هم 10 سبز مایل به بنفش قهوه ای مانند است باز به مانند مریخی‌های فیلم‌های هالیوودی. تلوتلوخوران با وزن عظیمش در حالی که صدای قدم‌هایش توی کل سالن می‌پیچد آرام آرام می‌رود و می‌نشیند 2 پشتِ صندلی جلوی میزِ سنگی عظیمی که بالای همان سکوی زیر چلچراغ قرار دارد و پرونده‌های زیر بغلش را پهن می‌کند آنجا. صدای همهمه ای که تا حالا حضورش در داستان حس نمی‌شده به خاطر ورود او ساکت می‌شود و حضار همه برمی خیزند. چکشی که حتا نویسنده هم نمی‌داند از کجا پیدایش شده را برمی دارد و می‌کوبد روی میز سنگی. جرقه‌های آتش از زیر چکش بلند می‌شود و صدای آن می‌پیچد توی کلِ سالن و چند بار انعکاس می‌یابد. حضار همه می‌نشینند. قاضی، آه از کجا معلوم شد که او قاضی این جلسه است، خُب... از کجا؟ از کجا؟... نویسنده که همیشه چیزی را بیشتر از دیگران می‌داند در متن دخالت کرده و می‌گوید که او قاضی این جلسه است. منتقدین و خوانندگان محترم با دخالت او متوجه دادگاه بودن این جلسه می‌شوند. قاضی با صدایی دو رگه که باز انعکاس می‌یابد توی کل سال می‌گوید: ((بسیار خُب، اولین گروه را بیاورید.)) همین طور که او این سخن را می‌گوید خبرنگار ما هم در آن بالا عینکش را از جیب کت چرمش در می‌آورد و می زند به چشمش. بلند هم می‌شود تا بهتر مرکز سالن را ببیند. در واقع مجبور است که این کار را بکند چون همه‌ی 12 حظار بلند شده‌اند و اگر او این کار را نکند مرکز سالن را درست نمی‌بیند. صدای همهمه هم از وَرای کاغذهای متن ما دوباره شنیده می‌شود. حضار بعضی که قد کوتاه ترند سرک می‌کشند، بعضی حتا روی نوک پا می‌ایستند، بعضی با انگشت اشاره مرکز سالن را نشان می‌دهند، بعضی... بعضی... خلاصه اینکه نظم سالن کم کم در حال به هم ریختن است که قاضی باز آن چکش آتشینش را بر می‌دارد و چند بار می‌کوبد روی میز سنگی. صدای او در کل سالن می‌پیچد: ((نظم را رعایت کنید. هر کس مُخِل نظم باشد اخراج می‌شود.)) حضار همه از او می‌ترسند و می‌نشینند. (چنانچه منتقدی در این لحظه بگوید که نویسنده باید به جای آوردن کلمه‌ی ترس آن را نشان بدهد نویسنده به او می‌گوید تُف به قواعد.) دری که با آن درهای دیگری که در داستان بدان‌ها اشاره شده فرق دارد باز می‌شود و گروهی وارد می‌شوند. پیشاپیشِشان فرد کوتوله ای قرار دارد. نوک زنجیری که گروه را به هم متصل کرده در دستان اوست. این فرد به مانند موشی است انسان نما با چشم‌های درشت و گوش‌های خفاش مانند. از قضا دو شاخ هم روی سرش دارد. پیراهن سفید و جلیقه‌ی قرمز به همراه شلوار سیاه دیگر جزئیات نمایان در ظاهر او هستند. شکمش جوری جلو آمد انگار که می‌خواهد بترکد و سگک کمربندش را پاره کند. هر از چند گاهی می‌ایستد و زنجیر را محکم می‌کشد و با این حرکت او دیگر اعضای گروه تکان شدیدی می‌خورند. حتا ممکن است یک یا چندتایی‌شان به زمین بخورند که این باعث می‌شود پاهایشان درد بگیرد. اگر نویسنده بخواهد علت و معلول آن را توضیح دهد باید بگوید که علاوه بر زنجیر اولی که کل گروه را به هم زنجیر کرده زنجیر دیگری هم وجود دارد که پاهای هر کدام از این شخصیت‌ها را به هم متصل می‌کند. موش انسان نما آن‌ها را می‌کشد و می‌آورد درست روبروی قاضی. بعد هم تعظیم 1 قرایی می‌کند و پوزخند زنان دور می‌شود. شخصیت‌های داستان ما که با زنجیر به هم گره خورده‌اند، همگی به نفس نفس افتاده‌اند. بعضی همانطور ایستاده و بعضی دو دست روی زانو نفس نفس می‌زنند. قاضی یک بار دیگر با چکشش روی میز می زند. شخصیت‌ها همه صاف و صوف می‌ایستند. نه پلک می‌زنند و نه آب دهان قورت می‌دهند. هم زمان با این وقایع خبرنگار ما هم که کم کم داشتیم او را فراموش می‌کردیم در آن بالا قلم و کاغذش را برمی دارد و شروع می‌کند به شرح حال قضایا. کاغذی دیگر که با این کاغذ داستان ما فرق دارد قضایا را به شکلی دیگر در آن بالا ضبط می‌کند. در این کاغذ صفحه‌ی داستان ما قاضی می‌گوید... اِ... پیش از آنکه قاضی به سخن درآید اول باید اولین نفر صف زنجیر شده‌ها از چپ (البته اگر از سمت قاضی بدان‌ها نگاه شود.) برای خواننده توصیف شود. همان شخصی که قاضی به او نگاه می‌کند و او را مورد خطاب قرار می‌دهد. او پیرمردی است کشیده قامت با اندامی که نیرومند به نظر می‌رسند. پیشانیش پهن، ریشش باریک و بلند و چشمانش ارزق و ثابت بسان چشمان گربه است. چنانچه نویسنده بخواهد بیش از این چهره‌ی او را جرئی نگری کند اندازه‌ی داستان از کوتاه خارج شده و از رمان رد می‌شود. خوانندگان محترم در صورت لزوم می‌توانند به گنجینه‌ی تاریخ بشری مراجعه کرده و صدها کتاب راجع به او که اتفاقن در اکثرشان هم به جزئیات ظاهری اشاره شده مطالعه کنند. نویسنده بار دیگر در متن دخالت مستقیم کرده و نام او را فاش می‌سازد. بیشتر افراد سلاله‌ی بشری این شخصیت را به نام چنگیزخان می‌شناسند. البته اسامی بسیار دیگری هم دارد که نویسنده لزومی بر تکرار آن‌ها نمی‌بیند. حال باز می‌گردیم به سخن قاضی که می‌گوید: ((های تو. تو به چه دلیل این همه انسان را کشتی؟ صدها شهر در شمال چین و ماورالنهر و ایران زمین به چه سبب به دستور تو ویران شدند؟ زن‌ها و کودکان چرا زیر سم اسبان لشکریان تو تلف شدند؟ این همه آتش به مال و اموال مردمان دیگر برای چه زدی؟ چنانچه بخواهیم جنایات تو را بگوییم جلسه‌ی دادگاه قرن‌ها طول می‌کشد. تو حتا دستور دادی فرزند ارشدت را بکشند! واقعن چه دفاعی از خود داری؟!)) چنگیز خان سرش را پایین می‌اندازد و به تفکر فرو می‌رود. تمام حضار داستان به او چشم می‌دوزند. حتا شاید تو یه خواننده هم چنین باشی. آیا احساس نمی‌کنی در این لحظه که او تفکر می‌کند آب دهانت میان گلوگاه گیر افتاده و عقربه‌ی ثانیه شمار ساعتت از حرکت باز ایستاده است؟! در هر حال چنگیزخان سر از تفکر بر می‌دارد و می‌گوید: ((می‌خواستم ملتم قدرتمندترین ملت جهان باشد. آن‌ها همیشه در سایه‌ی همسایگان قدرتمند خود بودند. در صحراهایی زندگی می‌کردند که نه شکار به اندازه‌ی کافی بود و نه آب برای زراعت. رمه هاشان کفاف همه را نمی‌داد و آن‌ها از خون هم وطنان خود تغذیه می‌کردند. برای همین بود که همه را متحد کردم.))

چنگیز سر پایین افتاده‌ی خود را بالا می‌آورد و مستقیم در چشمان قاضی می‌نگرد. قاضی از هیبت او یک لحظه جا می‌خورد. چنگیز ادامه می‌دهد: ((بِهِشان گفتم که دیگر خون یکدیگر را نریزید. رمه‌های هم را ندزدید. مردان هم وطن خود را نکشید و از زنانشان بارور نشوید. بهشان گفتم که از این به بعد نامتان مغول است. جنگجویان برگزیده‌ی آسمان. دیگر از قبایل مختلف نیستید و همه یک قبیله‌اید. آن‌ها را به سوی شهرهای مردمی بردم که هیچ گاه آن‌ها را نمی‌دیدند. مردمی که بیشتر از مردم من غذا برای خوردن داشتند. مردمی که فرزندانشان از فرزندان ما بهتر لباس می پوشدند و زنانشان شب در رختخواب‌های نرم تری می‌خوابیدند. آن‌ها هیچ گاه به ما کمک نکردند. در عوض همیشه بین قبایل مختلف ما اختلاف انداختند. حقشان همین بود.)) در این لحظه که چنگیز ساکت می‌شود قاضی آب دهانش را قورت می‌دهد. تو یه خواننده هم می‌توانی آب دهانت را قورت بدهی. قاضی با دو انگشت دست چپ زیر چانه‌اش را می‌گیرد و چشم‌هایش را می‌بندد. می‌گوید: ((بسیار خُب... بسیار خُب...)) قاضی ناگاه چشم‌هایش را باز می‌کند و ادامه می‌دهد: ((تو تبرئه می‌شوی.)) قاضی همانطور که با چکش خود روی سکو می زند سخن خود را تکمیل می‌کند: ((و به جهنم نمی‌روی. برمی گردی.)) همه‌ی حضار متعجب با چشم‌های از حدقه درآمده به قاضی می‌نگرند اما قاضی وقت چندانی ندارد و اصلن قرار نیست که به کسی پاسخگو باشد بنابراین سریع روی خود را به نفر بعد از چنگیز خان البته از زاویه دید خودش می‌کند و می‌گوید: اِ... باز هم باید این شخصیت کمی جزئی نگری شود جهت ایجاد تصویر در ذهن خواننده. اِ... اعضای بدنش قوی و متناسب، قامتش پست و خودش عصبی تر از آنچه نشان می‌دهد. پوستی سفید بجز گونه‌ها و سینه که به سرخی می زند. دماغی مانند دماغ عقاب و چشمانی به رنگ‌های مختلف. چشم چپ سبز فام و چشم راست سیاه. خُب فکر می‌کنم تا همین جا هم برخلاف قواعد داستان نویسی بیش از حد حرکت داستان را متوقف و به جزئیات پرداخته باشیم. نامش را هم می گوییم که کار کامل شده باشد. نام این مرد اسکندر است. اسکندر کبیر. Alexander the Great یا شاید هم great Alexander. قاضی به او می‌گوید: ((های تو. تو به چه سبب به آسیا حمله کردی؟ سال‌ها بود که جنگ جدی ای در آن ناحیه رخ نداده بود و به همین سبب مردم در رفاه و آرامش به سر می‌بردند. کشور همسایه‌ات یونان را چرا؟ در آنجا چرا این همه آدم را کشتی؟ مگر نه اینکه حتا استادت از مردمان آن سرزمین بود! چرا هر چه سردارانت به تو پیشنهاد کردند که صلح کن قبول نکردی و باز به تجاوزهایت ادامه دادی؟! 3 تخت جمشید، پایتخت پارسی‌ها را برای چه آتش زدی؟ این همه استادکار از ملل مختلف سال‌ها زحمت کشیدند، آن وقت تو در یک شب همه را به خاطر حرف یک زن فاحشه آتش زدی و ویران کردی! هر جا که پا گذاشتی جز ویرانی از تو ندیدیم. جنایات تو هم بیش از حد تصور است. واقعن چه دفاعی داری؟!)) در این لحظه از داستان اسکندر هم مثل چنگیز سر به پایین انداخته و به تفکر فرو می‌رود. شاید هم تمام وقایع قبلی تکرار بشوند. شاید همه در روی سکوها با چشم‌هایشان زوم کنند روی او. حتا توی خواننده هم چشم‌هایت ثابت شده باشد و مستقیم از ورای صفحه‌ی کاغذ بتوانی چهره‌اش را ببینی. همان لحظه ای که چشم‌هایش را باز می‌کند و نوک تیز نگاهش فرو می‌رود در چشمان قاضی. او می‌گوید: ((آرزویی داشتم. آرزویی بزرگ. آرزوی آنکه بزرگ‌ترین فاتح جهان باشم. آرزوی آنکه به آخرین دریا برسم و سربازانم پاهایشان را در آب آن دریا بشویند. آرزوی آنکه با سربازانم به جایی بروم که هیچ سرداری بدانجا نرسیده. آرزوی آنکه بزرگ‌ترین جنگاور تاریخ بشریت باشم. آیا این آرزو ارزش تمام این کارها را نداشت؟!)) در این لحظه در حالی که همه‌ی حضار از تعجب در حال درآوردن شاخ واقعی هستند این بار قاضی سر به پایین می‌اندازد و با چشمان بسته به تفکر فرو می‌رود. حتا وقتی من نویسنده دستم را روی سرم می‌گذارم احساس می‌کنم که تیزی نوک دو شاخ را که در حال روئیدن‌اند حس می‌کنم. بهتر است تو یه خواننده هم دستی روی سرت بکشی و پیش از آنکه مردم کوچه و خیابان بهت بخندند فکری به حال خودت بکنی. در هر حال در این لحظه قاضی همانطور که مبهوت سخنان سردار بزرگ شده و تمام جنایات او را فراموش کرده سخنی می‌گوید که باعث می‌شود سرعت رویش شاخ‌های نویسنده چند برابر بشود. (نویسنده بقدری متعجب شده و سرعت رویش شاخ‌هایش زیاد که نگاهی به حضار داستانش نمی‌کند و نمی‌داند که آیا آن‌ها و همینطور خواننده هم مثل اویند یا نه.) قاضی می‌گوید: ((بسیار خُب. تو هم تبرئه می‌شوی و به جهنم نمی‌روی.)) پیش از آنکه قاضی چکشش را بردارد و بخواهد دوباره آن را روی سکوی سنگی بکوبد، اِ... همانطور که دستش به سمت چکش می‌رود اسکندر دوباره به سخن در می‌آید و باعث می‌شود دست قاضی معلق در فضا باقی بماند. اسکندر می‌گوید: ((در ضمن جناب قاضی، این که شما می گویید من هر جا که پا گذاشتم فقط ویران کردم صحیح نیست. شاید هم اطلاعات غلط بِهِتان داده باشند. من شهرهای زیادی هم به نام خودم ساختم. معروف‌ترینشان اسکندریه‌ی مصر است که قرن‌ها پایتخت آن کشور بود.)) قاضی با صدایی کمی 4 دلخور به اسکندر پاسخ می‌دهد: ((حال که تبرئه شده ای، دیگر نمی‌خواهد خودت را برای ما بگیری و ما را زیر سؤال ببری.))

و قاضی عملش را کامل می‌کند. یعنی بار دیگر با چکش آتشینش چند بار روی سکو می زند. (و در دل به خود می‌گوید این کارت هم برای این بوده که نامت را سر زبان‌ها بیندازی وگرنه ذاتت همان ویرانی بوده نه آبادنی.)

خُب، نفس نویسنده تا اینجای داستان گرفته و پیش از آنکه دوباره دو پا با قلم بپرد وسط متن باید جرعه آبی بنوشد. تو یه خواننده هم می‌توانی چنین کنی. شاید هم دلت بخواهد که داستان را همینجا نیمه کاره رها کنی و بروی سر کار دیگری اما... صبر کن. قاضی روی خود را به نفر بعدی کرده. می‌گوید:... اِ... باز هم باید شخصیت جزئی نگری شود. او مردیست بلند بالا با قامتی کشیده. سرش بزرگ، پیشانیش بلند، و رنگ چهره‌اش سپید مایل به سرخی. اندامش استوار، شانه‌هایش فراخ، انگشتانش درشت، ریشش صاف و آویخته، دست و پای راستش شل و لنگ... آخ... فکر می‌کنم نامش لو رفت. او تیمور لنگ است. قاضی به او می‌گوید: ((به من نگو که ملت تو هم بدبخت بود و تو می‌خواستی پیغامبرشان باشی. و نگو که می‌خواستی بزرگ‌ترین فاتح جهان شوی. تو... تو... تو به چه حق سر مردم را می‌کندی و از آن‌ها کله منار می‌ساختی! برج می‌ساختی از سر هم نوعان خودت! تنها یک کشور در آسیا از شرت در امان ماند و آن هم به سبب آن بود که حضرت عزرائیل مجالت نداد وگرنه چین را هم مثل دیگر کشورها ویران می‌کردی.))

قاضی پرونده‌ی قطوری را از پرونده‌های زیر دستش جدا می‌کند و ادامه می‌دهد: ((ببین... این یک پرونده تنها مربوط به جنایات یکی از لشکرکشی‌های توست. تازه منشی ما کلی خلاصه نویسی کرده و بقیه را جا داده در یک انبار اختصاصی. واقعن رویت می‌شود از خودت دفاع کنی؟! بنال ببینیم تو چطور می‌خواهی از مجازات بِرَهی.))

چشم من از وَرای صفحه‌ی کاغذ به تیمور دوخته شده. خیلی دلم می‌خواهد بدانم او چه پاسخی می‌دهد. حضار داستانم هم همه چنین‌اند. حتا پشه ای پر نمی‌زند و پلکی زده نمی‌شود. سکوت مطلق چنان سنگین که دیواره‌های داستان در حال فرو ریختن باشد. همه زل زده‌اند به تیمور اما... او نه تفکر می‌کند و نه سر به پایین می‌اندازد. هیچ گونه آثار ندامتی در چهره‌اش نیست. لبخند روی چهره‌اش نشسته و زُل زده به قاضی. یک لحظه همانطور که سعی می‌کنم صدایی از گردنم بلند نشود آرام آن را می‌چرخانم سمت قاضی. سر به پایین انداخته و پرونده را می‌خواند. نجوا کنان می‌گوید: ((هیچ پاسخی نشنیدیم.)) و بلند همانطور که سرش را بلند می‌کند ادامه می‌دهد: ((چرا جواب نمی‌دهی!)) تیمور با لحنی که هیچ نشانی از استرس در آن نیست می‌گوید: ((خُب... ساکت می‌شود. قاضی می‌گوید: ((خُب چه!... ده جواب بده دیگر.)) تیمور می‌گوید: ((آیا شما کتاب مرا خوانده‌اید؟ منم تیمور جهان گشا.)) قاضی چند بار با انگشت شست و اشاره‌ی دست چپ زیر چانه‌اش را می‌مالد. می‌گوید: ((خُب... تیمور می‌گوید: ((خُب... قاضی سرش را پایین می‌اندازد و چشمانش را می‌بندد. تیمور ابروی چپش را بالا می‌برد. قاضی ناگاه چشمانش را باز می‌کند، چکش را برمی دارد و می‌کوبد روی سکو. بلند می‌گوید: ((تو هم تبرئه می‌شوی و به جهنم نمی‌روی.)) همانطور که قاضی ادامه می‌دهد: ((برمی گردی.)) تیمور دستپاچه دست و پایش را تکان می‌دهد و مِن مِن کنان می‌گوید: ((جناب... قاضی... جناب قاضی... صبر کن... صدایش ساکت می‌شود. دستی روی دهانش قرار گرفته و جلوی حرف زدنش را گرفته. مرد سمت چپش (البته از سمت قاضی) دهان او را محکم گرفته و خشمگین به چشمانش می‌نگرد. تیمور از ابهت او در 5 دل می‌لرزد و ساکت می‌شود. او مردیست با سبیل هیتلری. از قضا نامش هم هیتلر است. همین که تیمور ساکت می‌شود، او رو به قاضی می‌کند و صاف و صوف می‌ایستد. قاضی به او می‌گوید: ((های تو... آدولف. آدولف هیتلر. خیلی دلم می‌خواهد بدانم تو چه جوابی داری! مردک. یهودی‌ها را به بهانه‌ی حمام به صف می‌کردی و می‌فرستادی زیر دوش گاز سمی! می‌خواستی نسل اسلاوها را تنها به خاطر اینکه بیچاره‌ها از نژاد دیگری بودند براندازی! حتا به اندیشمندان کشور خودت رحم نکردی. تو به چه سبب تمام جهان را در خون و آتش فرو بردی و آغازگر یک جنگ جهانی بودی؟! تو بنال ببینیم چه دفاعی از خود داری؟! نکند حالا هم می‌خواهی به ما بگویی که به خاطر نژاد برتر بوده‌ها... هیتلر وسط حرف قاضی می‌پرد و می‌گوید: ((اتفاقن جناب قاضی می‌خواستم همین را بگویم. همه‌ی این‌ها برای این بود که اعتقاد داشتم. اعتقادی راسخ به برتری نژاد ژرمن‌ها. اعتقاد به اینکه ما آفریده شده‌ایم تا جهان را اصلاح کنیم. آفریده شده‌ایم تا این کره را از دیگر نژادهای پست پاک نماییم. نژادهایی که ویروس مانند این کره را نابود می‌کردند و ما وظیفه داشتیم چون یک آنتی ویروس در مقابلشان بایستیم. اعتقاد به اینکه نژاد ما تنها راه رستگاری بشر است. راستش را بخواهید...

هیتلر محکم سخن خود را کامل می‌کند: ((هنوز هم همین را اعتقاد دارم.))

قاضی این بار بدون آنکه مثل دفعات قبل چشم‌هایش را ببندد سر به پایین انداخته و همانطور که با دو انگشت چانه‌اش را می‌مالد زل زده به کاغذهای زیر دستش. ناگاه چکش را برمی دارد و عمل قرینه‌ی خود را تکرار می‌کند: ((بسیارخُب. تو هم تبرئه می‌شوی و به جهنم نمی‌روی.)) همانطور که بار دیگر صدای چکش آتشین در سالن داستان طنین می‌افکند، شاخ‌های من در حال تبدیل به یک درخت تنومند است. تو یه خواننده را نمی‌دانم. به حضار داستانم هم که نمی‌توانم اجازه بدهم زیرا چون در صورت رسیدن اندازه‌ی شاخ‌ها به حدی که در این لحظه باید باشد، سقف سالن داستان فرو می‌ریزد و کل قصه خراب می‌شود و ما به عنوان خدای مطلق این جهان نمی‌توانیم چنین اجازه ای بدهیم زیرا چون هنوز یک نفر از صف زنجیر شده‌ها باقی مانده 7. آخرین نفر یا شاید هم اولین نفر از راست. (البته اگر باز از سمت قاضی بدان نگاه شود.) این بار بی توجه به جزئیات و تصویرسازی می‌رویم سر نامش. نام این مرد ناپلئون است. ناپلئون بناپارت. خوانندگان محترم در صورت نیاز به داشتن تصویر ذهنی می‌توانند به اینترنت مراجعه کرده، سایت گوگل را باز و آن را روی قسمت 6imeges قرار دهند. آن گاه با سِرچ نام این شخصیت هزاران تصویر ذهنی خواهند داشت و این خیلی از تصویر سازی به روش داستانی بهتر است 8. قاضی رو به ناپلئون می‌گوید: ((آخ... با دست راست روی صورتش می‌کشد و ادامه می‌دهد: ((تو... قاضی خسته ادامه می‌دهد: ((تو... تو چرا کارهایت را کردی؟! خودت بگو.)) ناپلئون می‌گوید: ((جناب قاضی... ناپلئون ساکت می‌شود. قاضی می‌گوید: ((جناب قاضی چه؟!)) ناپلئون یک گام جلو می‌رود. زنجیر کشیده می‌شود و او را متوقف می‌کند و اجازه‌ی پیشروی بیشتر نمی‌دهد. ناپلئون با صدایی پایین که به سختی شنیده می‌شود می‌گوید: ((جناب قاضی، لااقل جنایات من به اندازه‌ی چنگیز و تیمور که نیست. حتا در حد هیتلر هم نیست. تازه...

ناپلئون زیر چشمی نگاهی اشاره گونه به سقف بالای داستان (همانجایی که ممکن است کاغذ تمام بشود) می‌کند و ادامه می‌دهد: ((من حالا که این داستان در حال نگارش است کلی محبوب شده‌ام. دیگر کسی راجع به جنایاتم صحبت نمی‌کند. تصور خیلی‌ها از من یک قهرمان است. حالا... نمی‌دانم... هر طور میل شما باشد.)) قاضی در کسری از ثانیه فکری می‌کند و... خُب معلوم است. دوباره با چکشش روی سکو می زند. و بلند می‌گوید: ((تو هم تبرئه می‌شوی و به جهنم نمی‌روی.))

در این لحظه از داستان 9 ناگاه صدایی فریادگونه از بالاترین نقطه‌ی کاغذ اِ... ببخشید سالن به گوش می‌رسد. همه‌ی سرها بدان سو چرخیده می‌شود. او خبرنگار ماست که قرار است به منتقدین نشان دهد که حضورش در داستان بی فایده نبوده. همه ساکت می‌شوند و به او چشم می‌دوزند. خبرنگار یک لحظه در زیر آن همه نگاه در خود فرو می‌رود اما سریع خود را جمع و جور می‌کند و ادامه می‌دهد: ((پس مجازات چه می‌شود! مکافات عمل!))

قاضی با پشت دست محکم روی پیشانیش می زند. سرهای نیمی از حضار داستان به سمت مرکز سالن برمی گردد. نیمی دیگر (البته 14 حدوداً) هنوز به خبرنگار نگاه می‌کنند. چنگیز با صدای بلند رو به او می‌گوید: ((مگر مجازاتی بدتر از این هم وجود دارد!)) هیتلر چند بار سرش را بالا و پایین می‌برد. تیمور می‌گوید: ((سرنوشتی بدتر از این وجود ندارد. بازگردیم به همان خاکروبه. به نظر من که جهنم جای خیلی بهتری است.)) ناپلئون در حالی که نگاهی غضب گونه به قاضی می‌اندازد می‌گوید: ((راستش من که ترجیح می‌دادم در پایین‌ترین طبقه‌ی جهنم جزغاله شوم تا برگردم به آنجا.)) قاضی که انگار خیلی هم عجله دارد بی توجه به او بلند می‌گوید: ((گروه بعدی را بیاورید.)) موش انسان نما که معلوم نیست تا حالا کجا بوده به سمت گروه شخصیت‌ها می‌دود. همانطور که او نوک زنجیر را می‌گیرد، نویسنده تصمیم می‌گیرد در همین جا نقطه ای بر پایان داستان بگذارد زیرا چون اگر قرار باشد بقیه‌ی جلسه را ادامه دهد داستان از کوتاه رد شده و حتا عمر نویسنده هم کفاف پایان آن را نمی‌دهد. این هم نقطه. تاق تاق تاق...

1-   در پانوشت نویسنده از اینکه متن چند غلط املائی داشته مثلن غرا با قاف نوشته شده از منتقدین عزیز عذر می‌خواهد. البته او هنوز بر سر نظر قبلی خود است و اعتقاد دارد که تف به تمام قواعد حتا آن‌ها که مربوط به نگارش‌اند. (راستی می‌دانستید بوف کور هم غلط املائی دارد!)

2-   به این می گویند تتابع اضافات که از نظر قواعد داستان نویسی بسیار بد می‌باشد.

3-   نام این شهر در زمان خودش تخت جمشید نبوده. بعدها چون مردم محلی فکر می‌کردند که این ویرانه‌ها بقایای پادشاهی جمشید، شاه افسانه ای است بدین نام معروف شد.

4-   در قواعد داستان نویسی آمده که نویسنده نباید برای شخصیت‌هایش با کلمات لحن بسازد بلکه لحن باید در گفتگوها و صدای شخصیت‌ها مستتر باشد اما نویسنده‌ی این داستان که برعکس در بسیاری از کارهای خارق العاده ی جهان چنین چیزی را دیده اعتقاد دارد که قواعد منتقدین تنها باعث نابودی داستان می‌شوند و اصلن هیچ داستانی تا این لحظه از تاریخ بشریت که این یکی زاده می‌شود بر اساس قواعد منتقدین نگاشته نشده. پس تُف بر قواعد منتقدین که تنها برای کوبیدن داستان و نابودی آن خوب‌اند. (و صد البته همانطور که جمال میرصادقی در کتاب راهنمای رمان نویسی اعتقاد دارد نقد منتقد یکی از علل اصلی عقیمی نویسنده است.)

5-   به این می گویند عدول از زاویه دید دوربین در دانای کل. وای چه کار بدی؛ چه کار زشتی؛ رویم سیاه. (البته بماند که آیا زاویده دید این داستان دانای کل نمایشی بود؟)

6-   باز هم یک غلط املائی دیگر. صحیحش images است. وای خدای من چه قدر غلط املائی و دستوری در این متن قرار دارد. رویم سیاه. نویسنده باید با دو دست صورتش را بگیرد و خودش را پشت صفحه‌های کاغذ داستان پنهان کند.

7-   عجب جمله‌ی بی شاخ و دمی. روی نویسنده سیاه.

8-   شاید در آینده ای نه چندان دور علم جوری پیشرفت کند که نویسنده به جای تصویر سازی آدرس اینترنتی ای را روی صفحه‌ی کاغذ قرار دهد و خواننده با لمس آن آدرس تصویر را ببیند. (بعدها یادتان نرود که این ایده از نویسنده‌ی این متن بودا! من... من... منِ مبتکر.)

9-   وای یک قید بی جا. قیدی که می‌توانست اصلن نباشد و بود و نبودش یکی بود. وای... وای... با دو دست بزنم توی سر خودم چه کار زشتی. منتقدها بتازند و داستان را بکوبند.

10- اصلن چنین رنگی وجود ندارد. عجب سوتی ای، روی نویسنده سیاه.

11-اما زیرا چون. اما زیرا چون! وای خدای من هر سه پشت سر هم. این یکی دیگر واقعن به گا رفتن کل قواعد است. روی نویسنده این بار خیلی خیلی سیاه.

12-نویسنده از منتقدین محترم بسیار عذر می‌خواهد که از دستش در رفته و حضار یک جا با ض و جای دیگر با ظ نوشته شده است.

13-نویسنده‌ی این متن اعتقاد دارد که چقدر خوب است به جای تنوین زشت از نویسه‌ی زیبای نون استفاده شود و واقعن هم لزومی نیست که بنویسیم حتی و بخوانیم حتا و خودمان و فرزندمان را در مدرسه گیج کنیم. (و البته موارد بسیار مسخره‌ی دیگر. مثلن بنویسم خوا و بخوانیم خا.)

14-نویسنده باز از همه‌ی دنیا عذر می‌خواهد که از دستش در رفته و خود قاعده‌ی نون و تنوین خود را رعایت نکرده. (بیچاره مملکتی که نویسنده‌اش باید به همه استنطاق پس بدهد. تا حالا دقت کرده‌اید که در مملکت ما اگر کسی قتل انجام بدهد یک یا دو بازجو در اتاقی می‌نشینند و او را مورد استنطاق قرار می‌دهند اما وقتی کسی کار ادبی می‌کند چهل پنجاه نفر می‌نشینند توی اتاقی و به جای دستت درد نکند جوری رُسَش را می‌کشند که گویی بدترین عمل عالم همین نوشتن داستان است.)

در پایان، دقت کرده‌اید که این داستان چقدر می‌توانست کوتاه تر باشد؟! تازگی‌ها قاعده ای که معلوم نیست از کجا پیدایش شده در مملکت ما باب شده که داستان را باید تا می‌توانیم به سمت مینی مالیسم پیش ببریم. تنها چیزی هم که منتقدین عزیز ما از داستان مینی مال درک کرده‌اند این است که تعداد کلمات کمتری را باید در کار به کار برد. حال اگر این موضوع به قیمت از دست رفتن تصویرسازی و تعلیق و توصیف و کنش و غیره و غیره و بسیاری دیگر از ملزومات یک داستان خوب باشد هم اشکالی ندارد فقط کلمه‌ی کمتر و کمتر. نویسنده به این دوستان منتقد توصیه می‌کند که حتمن اسکندرنامه را بخوانند. نظامی در جایی از کار می‌گوید که کل این متن را می‌توانسته در یک صفحه بگوید اما... لطف کار در انجام آن بدین شکل بوده. بسیاری از آثار جاودان ادبیات جهان چه در عرصه‌ی شعر و چه داستان با این تفکر نابود می‌شوند. واقعیت این است که زیرا چون در مملکت ما (برخلاف همه‌ی جهان) همه کس حتا منتقدین که مثلن باید کتابخوان باشند حوصله‌ی خواندن ندارند سعی می‌شود این امر رونق یابد که داستان هر چه می‌تواند کوتاه تر باشد. آنقدر کوتاه که تنها نقطه‌ی پایانی آن باقی بماند. (پس بیاییم از فردا دیگر اصلن چیزی ننویسیم. کاغذ سفید خود بیانگر همه چیز هست.)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692